167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان امير خسرو

  • قامتت راست چو تير است و عجايب تيري
    که ز من دور و مرا در دل و جان مي گذرد
  • ناوک چشم توام مي کشد و غيرت هم
    که چرا در دل و جان دگران مي گذرد؟
  • دل گم کرده همي جويد خلقي در خاک
    اندر ان راه که آن سرو روان مي گذرد
  • چه خوش است از جگر سوخته بويي که زند
    در فلکها فگند رخنه ز مويي که زند
  • از پس گشتن صحرا و لب جوي و چمن
    هوسي در دل هر پير و جوان مي آيد
  • خسروا، دست به فتراک اميد که زدي؟
    تو سني دان که نه در ضبط عنان مي آيد
  • اينچنين تند که آن قلب شکن مي آيد
    سهمي از غمزه او در دل من مي آيد
  • آنکه بد گفت مرا روي چو ماهش بينيد
    آن همه در نظر من بر سر او آيد
  • يارب، اين سرو در آن باغ نه تنها مانده ست
    باز پرسم خبر از باد صبا، باز آيد
  • به دعا پيش خود آوردمش، اما عجب است
    در جهان عمر کسي کي به دعا باز آمد
  • جان من چشم از آنگه که به روي تو فتاد
    جز تو در غير توان ديد؟ از آن باز آمد
  • از کجا در رهم آن شوخ بلا پيش آمد؟
    چه بلا بود ندانم، ز کجا پيش آمد؟
  • خسروا، خون خور و دم در کش و صبري پيش آر
    که چنين واقعه تنها نه ترا پيش آمد
  • آنکه در خاطر من غير ترا داشت گمان
    شرم بادش ز خود آن دم که يقين پيش آمد
  • در خم تست و سر زلف تو، ار جان طلبند
    زير هر سلسله چاه کمين پيش آيد
  • گر چه بسيار بگفتم نيامد در گوش
    خوش تر از نام تو، با آنکه مکرر مي شد
  • ناوک چشم تو تا خون دلم ريخت ز چشم
    در ميان دل و چشم من آن دم خون شد
  • از خطا بود که در چين سر زلف تو باد
    رفت و زنجير کش سلسله سودا شد
  • حاجت آن است که من بر در تو کشته شوم
    هيچگه حاجت اين خسته روا خواهد شد؟
  • کس ندارد به جهان آنچه تو داري در حسن
    از لطافت همگي پيش تو خود آن دارد
  • شام تا صبح خيال تو بگردد در چشم
    کس نگويد که درين خانه چه کس مي گردد؟
  • ديده در زير قدمهات نمي گريد، از آن
    که مبادا کف پاي تو به خون تر گردد
  • در غم زلف تو دل مي دهم و مي ترسم
    که نبايد که مرا دل دهد و جان خواهد
  • يار پيکان زد و من در هوس آن مردم
    که زنم بوسه بران دست که پيکانم زد
  • من به يار خود و اغيار به خود مي پيچد
    مست در عشرت و هشيار به خود مي پيچد
  • هر سري از قدمت دور فتاد از سر درد
    در تگاپوي چو دستار به خود مي پيچد
  • من لبت مي گزم و چشم تو در خشم، بلي
    بوي حلواست که بيمار به خود مي پيچد
  • خاک شد در ره تو ديده و آن بخت نبود
    که ز ره گرد تو بر سينه ما بنشيند
  • برو، اي صورت آن چشم که در چشم مني
    که نرفته ست ز کويش ز سفر باز آيد
  • با همه حسن و طراوت چو گل روي تو نيست
    آن گل تازه که در روضه رضوان رويد
  • پاسبان مست و ملک بيخرد و سگ در خواب
    همه شب تا سحر اين دولتم ارزاني بود
  • کفر زلفش به رگ و پوست چنانم در رفت
    که از او هر رگ من رشته زناري بود
  • همه در بار تو بستند دل و خسرو بين
    داد عقل و دل و دين، نيز به سر باري داد
  • آمدي باز تو در دل، پس از اين خسرو را
    عقل و جان پيش کجا گرد سر و تن گردند؟
  • بر درت گر چه بنا کرده عشاق بسي ست
    غرق خونند کساني که در آن کو باشند
  • در همه مستي من باش تو، ور فرمايي
    دل و جان نيز به يک گوشه و يکسو باشند
  • هر سحر باد که بر سينه من مي گذرد
    در چمن بوي کباب از پي مستان آورد
  • دل که به تسبيح داشت در خم زنار بست
    سر که به محراب بود پيش چليپا نهاد
  • گفت صنم، «زان ماست، هر که همه تر کند»
    داشت کهن خرقه اي، در خم صهبا نهاد
  • يار قبا چست کرد، رخش به ميدان بريد
    اين سر و هر سر که هست در خم چوگان بريد
  • بي سر و پا مي دويم تا به کجا سر نهيم
    بارگي شاه شد گردن ما در کمند
  • دي که گشادي خدنگ، خوش پسرا، بر شکار
    شب همه شب تا به روز در دل من مي خليد
  • چندان که يار ما را در حسن ناز باشد
    ما را هزار چندان با او نياز باشد
  • جز خون دل که آيد هر دم به چشم خسرو
    يک دوست در نيايد، گر اهل راز باشد
  • وصل تو بي رقيبان هرگز نشد ميسر
    بي خار و خس کسي را گل در نظر نباشد
  • در شهر فتنه اي شد، مي دانم از که باشد
    ترکي ست صيد افگن، پنهانم از که باشد؟
  • چون از حسد بميرم آن دم که تو در آيي
    چون جان عشقبازان با تو برابر آيد
  • اشکم رسيد و دريا بازم به لب در آمد
    دستم بگير زان پيش، اکنون که برتر آيد
  • زينسان که در خيالت گم گشتم، ار بميرم
    چه شبهه، گر ز گورم هر دم گيا برآيد
  • اي جان خسته، يارت گر در عدم فرستد
    چون تو از آن اويي او هر کجا که گويد؟
  • در گلشني که با گل و مل بوده ايم خوش
    آمد خزان و بويي ازان گوييا نبود
  • مي رفت آن سوار و بر او بود چشم من
    مي شد ز سينه جان و در آنم نظر نبود
  • دي زخم ناخنش به رخ چمن سمن چه بود؟
    وان در همي به سلسله پرشکن چه بود؟
  • خون من و مي دگران گر نخورده بود
    آن رنگ خون و بوي ميش در دهن چه بود؟
  • وان جان کنان که در غم مال است جان شان
    جان داده اند و پاره خاکي خريده اند
  • در چشم ما ز خون جگر خواب بسته شد
    زان رو که وقت خاستن از خواب شسته اند
  • خط بر ميار تا نشود روز ما سياه
    آن روي در خور است چنان باش کو سفيد
  • با من چو وقت صبح چنين گفت شب که ما
    کرديم موي در هوس روي او سفيد
  • آمد به روي آب همه راز ما ز چشم
    ما را کجاست گريه خسرو که در نداد
  • ديدن به خواب هست گنه، ليک دوزخي ست
    آن کس که در جمال تو داد گنه نداد
  • دل بي رخ تو در گل و گلشن نه ايستاد
    خاطر به سوي لاله و سوسن نه ايستاد
  • ما را شکنج زلف تو در پيچ و تاب برد
    آرام و صبر از دل و از ديده خواب برد
  • از راه دل در آمد و از روزن دماغ
    رختي که ديده بسته به مشکين طناب برد
  • هر شب منم ز نقش خيال تو در گريز
    چون بوم و شپرک که ز خورشيد مي رمند
  • يارب تو جان به سرو سهي ده که در چمن
    هر لحظه پيش آن قد و رفتار جان دهد
  • عمرم در آرزوي تو رفته ست و مي رود
    صبرم به جستجوي تو رفته ست و مي رود
  • سوي در تو رهبر جانهاي عاشقان
    بادي که آن به کوي تو رفته ست و مي رود
  • در جان همي رود سخن و من نهاده گوش
    هر جا که گفتگوي تو رفته ست و مي رود
  • گشتم در آب ديده چنان غرق کاين زمان
    صد نيزه برتر از سر من آب مي رود
  • کوشم که نام تو نبرم، ليک چون کنم؟
    چون هر چه در دل است مرا بر زبان رود
  • دردي ست در دلم که بود حق به دست من
    از چشم من گر از به دل آب خون رود
  • کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت
    نزديک بود کز تن من، جان به در شود
  • اي آب ديده، اين دل پر خون ببر ز من
    در پاي او فگن، مگرش دل دگر شود
  • شرمنده گشت اشک من از چشم من چنانک
    هر لحظه آب گردد و در خود فرو شود
  • آرد هم از پي لب او آب در دهان
    ار دور چرخ گر گل خسرو سبو شود
  • رويم زر است و بر در تو خاک مي کنم
    وصل تو کيمياست که حاصل نمي شود
  • جز بوي خون نيامد از او در دماغ من
    از زلف او گهي که جهان مشک ناب شد
  • بر من کنون که بي تو جهان تيره فام شد
    اي شمع جان، در آي که روزم به شام شد
  • مفتي، مپوي بر در زندان که امر و نهي
    بر عاشقان بي دل و دينت نمي رسد
  • آن را که ميخلي همه شب در ميان دل
    گر تا به روز ناله کند، جاي آن بود
  • گويند دوستان دگر کن به جاي او
    من مي کنم، اگر اين دل بدخو به در کند
  • خسرو چو در تو مي نرسد، باري ار به لب
    دل را بر آب ديده نشاند، روان کند
  • هر دم به شيوه اي ز کسي مي برد دلي
    در حلقه هاي زلف نگونسار مي کند
  • غم در دل و جگر خورد ار وي بدان بود
    هر کو نهال را بدل آب خون دهد
  • او در خرام و ديده به راهش، چه کم شود؟
    گر از طفيل سنگ رهت پشت پا زند
  • خواهم هزار جان ز خدا تا کنم نثار
    در هر قدم که سرو سمن بوي من زند
  • مردم در اين هوس که شبي سر نهم به پاش
    زانگونه کاب چشم منش زير پا چکد
  • فتاد در زنخ او، دلا، بمير که زلفش
    نه رشته ايست کز او غرقه اي ز چاه برآيد
  • به گرد ديده خود خار بستي از مژه کردم
    که ني خيال تو بيرون رود نه خواب در آيد
  • گهي که روي به ديوار بهر راز تو آرم
    عمارتي ست که اندر دل خراب در آيد
  • ز بهر ديدن هندوستان زلف تو هر شب
    بيا ببين که ز سيلاب چشم آب در آيد
  • چو خاک پاي تو گشتم بگو که در ته پايت
    به خاک روفتن آن گيسوي دراز نيايد
  • به کوي تو همه روي زمين به گريه بنشستم
    هنوز بر در تو روي زردم آب ندارد
  • شوم به راه تو خاک و در اين غمم که نباشد
    صبا غبار غم آلود من به کوي تو آرد
  • از آنگهي که گشادم به رويت اين نظر خود
    چه خون که خوردم ازين چشم پر در و گهر خود
  • سرم که بر درت افتاد تا که پات نرنجد
    به پشت پا چو کلوخيش دور کن ز در خود
  • در آشنايي درياي عشق راست کسي دان
    که تن به غرق دهد وز لب و کنار نپرسد
  • غم تو خاک وجودم به باد داد و نخواهم
    غبار خاطر گردي که در هواي تو باشد
  • غريب نيست که بيگانه گردد از همه عالم
    هر آن غريب که در شهر آشناي تو باشد
  • مدام خسرو از آن جام مي نهد در پيش
    که هيچ آينه جز جام مي صقيل نبود