نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
قامتت راست چو تير است و عجايب تيري
که ز من دور و مرا
در
دل و جان مي گذرد
ناوک چشم توام مي کشد و غيرت هم
که چرا
در
دل و جان دگران مي گذرد؟
دل گم کرده همي جويد خلقي
در
خاک
اندر ان راه که آن سرو روان مي گذرد
چه خوش است از جگر سوخته بويي که زند
در
فلکها فگند رخنه ز مويي که زند
از پس گشتن صحرا و لب جوي و چمن
هوسي
در
دل هر پير و جوان مي آيد
خسروا، دست به فتراک اميد که زدي؟
تو سني دان که نه
در
ضبط عنان مي آيد
اينچنين تند که آن قلب شکن مي آيد
سهمي از غمزه او
در
دل من مي آيد
آنکه بد گفت مرا روي چو ماهش بينيد
آن همه
در
نظر من بر سر او آيد
يارب، اين سرو
در
آن باغ نه تنها مانده ست
باز پرسم خبر از باد صبا، باز آيد
به دعا پيش خود آوردمش، اما عجب است
در
جهان عمر کسي کي به دعا باز آمد
جان من چشم از آنگه که به روي تو فتاد
جز تو
در
غير توان ديد؟ از آن باز آمد
از کجا
در
رهم آن شوخ بلا پيش آمد؟
چه بلا بود ندانم، ز کجا پيش آمد؟
خسروا، خون خور و دم
در
کش و صبري پيش آر
که چنين واقعه تنها نه ترا پيش آمد
آنکه
در
خاطر من غير ترا داشت گمان
شرم بادش ز خود آن دم که يقين پيش آمد
در
خم تست و سر زلف تو، ار جان طلبند
زير هر سلسله چاه کمين پيش آيد
گر چه بسيار بگفتم نيامد
در
گوش
خوش تر از نام تو، با آنکه مکرر مي شد
ناوک چشم تو تا خون دلم ريخت ز چشم
در
ميان دل و چشم من آن دم خون شد
از خطا بود که
در
چين سر زلف تو باد
رفت و زنجير کش سلسله سودا شد
حاجت آن است که من بر
در
تو کشته شوم
هيچگه حاجت اين خسته روا خواهد شد؟
کس ندارد به جهان آنچه تو داري
در
حسن
از لطافت همگي پيش تو خود آن دارد
شام تا صبح خيال تو بگردد
در
چشم
کس نگويد که درين خانه چه کس مي گردد؟
ديده
در
زير قدمهات نمي گريد، از آن
که مبادا کف پاي تو به خون تر گردد
در
غم زلف تو دل مي دهم و مي ترسم
که نبايد که مرا دل دهد و جان خواهد
يار پيکان زد و من
در
هوس آن مردم
که زنم بوسه بران دست که پيکانم زد
من به يار خود و اغيار به خود مي پيچد
مست
در
عشرت و هشيار به خود مي پيچد
هر سري از قدمت دور فتاد از سر درد
در
تگاپوي چو دستار به خود مي پيچد
من لبت مي گزم و چشم تو
در
خشم، بلي
بوي حلواست که بيمار به خود مي پيچد
خاک شد
در
ره تو ديده و آن بخت نبود
که ز ره گرد تو بر سينه ما بنشيند
برو، اي صورت آن چشم که
در
چشم مني
که نرفته ست ز کويش ز سفر باز آيد
با همه حسن و طراوت چو گل روي تو نيست
آن گل تازه که
در
روضه رضوان رويد
پاسبان مست و ملک بيخرد و سگ
در
خواب
همه شب تا سحر اين دولتم ارزاني بود
کفر زلفش به رگ و پوست چنانم
در
رفت
که از او هر رگ من رشته زناري بود
همه
در
بار تو بستند دل و خسرو بين
داد عقل و دل و دين، نيز به سر باري داد
آمدي باز تو
در
دل، پس از اين خسرو را
عقل و جان پيش کجا گرد سر و تن گردند؟
بر درت گر چه بنا کرده عشاق بسي ست
غرق خونند کساني که
در
آن کو باشند
در
همه مستي من باش تو، ور فرمايي
دل و جان نيز به يک گوشه و يکسو باشند
هر سحر باد که بر سينه من مي گذرد
در
چمن بوي کباب از پي مستان آورد
دل که به تسبيح داشت
در
خم زنار بست
سر که به محراب بود پيش چليپا نهاد
گفت صنم، «زان ماست، هر که همه تر کند»
داشت کهن خرقه اي،
در
خم صهبا نهاد
يار قبا چست کرد، رخش به ميدان بريد
اين سر و هر سر که هست
در
خم چوگان بريد
بي سر و پا مي دويم تا به کجا سر نهيم
بارگي شاه شد گردن ما
در
کمند
دي که گشادي خدنگ، خوش پسرا، بر شکار
شب همه شب تا به روز
در
دل من مي خليد
چندان که يار ما را
در
حسن ناز باشد
ما را هزار چندان با او نياز باشد
جز خون دل که آيد هر دم به چشم خسرو
يک دوست
در
نيايد، گر اهل راز باشد
وصل تو بي رقيبان هرگز نشد ميسر
بي خار و خس کسي را گل
در
نظر نباشد
در
شهر فتنه اي شد، مي دانم از که باشد
ترکي ست صيد افگن، پنهانم از که باشد؟
چون از حسد بميرم آن دم که تو
در
آيي
چون جان عشقبازان با تو برابر آيد
اشکم رسيد و دريا بازم به لب
در
آمد
دستم بگير زان پيش، اکنون که برتر آيد
زينسان که
در
خيالت گم گشتم، ار بميرم
چه شبهه، گر ز گورم هر دم گيا برآيد
اي جان خسته، يارت گر
در
عدم فرستد
چون تو از آن اويي او هر کجا که گويد؟
در
گلشني که با گل و مل بوده ايم خوش
آمد خزان و بويي ازان گوييا نبود
مي رفت آن سوار و بر او بود چشم من
مي شد ز سينه جان و
در
آنم نظر نبود
دي زخم ناخنش به رخ چمن سمن چه بود؟
وان
در
همي به سلسله پرشکن چه بود؟
خون من و مي دگران گر نخورده بود
آن رنگ خون و بوي ميش
در
دهن چه بود؟
وان جان کنان که
در
غم مال است جان شان
جان داده اند و پاره خاکي خريده اند
در
چشم ما ز خون جگر خواب بسته شد
زان رو که وقت خاستن از خواب شسته اند
خط بر ميار تا نشود روز ما سياه
آن روي
در
خور است چنان باش کو سفيد
با من چو وقت صبح چنين گفت شب که ما
کرديم موي
در
هوس روي او سفيد
آمد به روي آب همه راز ما ز چشم
ما را کجاست گريه خسرو که
در
نداد
ديدن به خواب هست گنه، ليک دوزخي ست
آن کس که
در
جمال تو داد گنه نداد
دل بي رخ تو
در
گل و گلشن نه ايستاد
خاطر به سوي لاله و سوسن نه ايستاد
ما را شکنج زلف تو
در
پيچ و تاب برد
آرام و صبر از دل و از ديده خواب برد
از راه دل
در
آمد و از روزن دماغ
رختي که ديده بسته به مشکين طناب برد
هر شب منم ز نقش خيال تو
در
گريز
چون بوم و شپرک که ز خورشيد مي رمند
يارب تو جان به سرو سهي ده که
در
چمن
هر لحظه پيش آن قد و رفتار جان دهد
عمرم
در
آرزوي تو رفته ست و مي رود
صبرم به جستجوي تو رفته ست و مي رود
سوي
در
تو رهبر جانهاي عاشقان
بادي که آن به کوي تو رفته ست و مي رود
در
جان همي رود سخن و من نهاده گوش
هر جا که گفتگوي تو رفته ست و مي رود
گشتم
در
آب ديده چنان غرق کاين زمان
صد نيزه برتر از سر من آب مي رود
کوشم که نام تو نبرم، ليک چون کنم؟
چون هر چه
در
دل است مرا بر زبان رود
دردي ست
در
دلم که بود حق به دست من
از چشم من گر از به دل آب خون رود
کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت
نزديک بود کز تن من، جان به
در
شود
اي آب ديده، اين دل پر خون ببر ز من
در
پاي او فگن، مگرش دل دگر شود
شرمنده گشت اشک من از چشم من چنانک
هر لحظه آب گردد و
در
خود فرو شود
آرد هم از پي لب او آب
در
دهان
ار دور چرخ گر گل خسرو سبو شود
رويم زر است و بر
در
تو خاک مي کنم
وصل تو کيمياست که حاصل نمي شود
جز بوي خون نيامد از او
در
دماغ من
از زلف او گهي که جهان مشک ناب شد
بر من کنون که بي تو جهان تيره فام شد
اي شمع جان،
در
آي که روزم به شام شد
مفتي، مپوي بر
در
زندان که امر و نهي
بر عاشقان بي دل و دينت نمي رسد
آن را که ميخلي همه شب
در
ميان دل
گر تا به روز ناله کند، جاي آن بود
گويند دوستان دگر کن به جاي او
من مي کنم، اگر اين دل بدخو به
در
کند
خسرو چو
در
تو مي نرسد، باري ار به لب
دل را بر آب ديده نشاند، روان کند
هر دم به شيوه اي ز کسي مي برد دلي
در
حلقه هاي زلف نگونسار مي کند
غم
در
دل و جگر خورد ار وي بدان بود
هر کو نهال را بدل آب خون دهد
او
در
خرام و ديده به راهش، چه کم شود؟
گر از طفيل سنگ رهت پشت پا زند
خواهم هزار جان ز خدا تا کنم نثار
در
هر قدم که سرو سمن بوي من زند
مردم
در
اين هوس که شبي سر نهم به پاش
زانگونه کاب چشم منش زير پا چکد
فتاد
در
زنخ او، دلا، بمير که زلفش
نه رشته ايست کز او غرقه اي ز چاه برآيد
به گرد ديده خود خار بستي از مژه کردم
که ني خيال تو بيرون رود نه خواب
در
آيد
گهي که روي به ديوار بهر راز تو آرم
عمارتي ست که اندر دل خراب
در
آيد
ز بهر ديدن هندوستان زلف تو هر شب
بيا ببين که ز سيلاب چشم آب
در
آيد
چو خاک پاي تو گشتم بگو که
در
ته پايت
به خاک روفتن آن گيسوي دراز نيايد
به کوي تو همه روي زمين به گريه بنشستم
هنوز بر
در
تو روي زردم آب ندارد
شوم به راه تو خاک و
در
اين غمم که نباشد
صبا غبار غم آلود من به کوي تو آرد
از آنگهي که گشادم به رويت اين نظر خود
چه خون که خوردم ازين چشم پر
در
و گهر خود
سرم که بر درت افتاد تا که پات نرنجد
به پشت پا چو کلوخيش دور کن ز
در
خود
در
آشنايي درياي عشق راست کسي دان
که تن به غرق دهد وز لب و کنار نپرسد
غم تو خاک وجودم به باد داد و نخواهم
غبار خاطر گردي که
در
هواي تو باشد
غريب نيست که بيگانه گردد از همه عالم
هر آن غريب که
در
شهر آشناي تو باشد
مدام خسرو از آن جام مي نهد
در
پيش
که هيچ آينه جز جام مي صقيل نبود
صفحه قبل
1
...
1391
1392
1393
1394
1395
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن