167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • چاره ناخوشي وضع جهان بي خبري است
    اوست بيدار که در خواب گران است اينجا
  • فتنه روز جزا خانه نشين است اينجا
    فتنه اين است که در خانه زين است اينجا
  • اختياري است فناي دل روشن گهران
    مرگ زهري است که در زير نگين است اينجا
  • دل ما گرم طلب بود همان در دل خاک
    اين تب گرم نگرديد ازين شير جدا
  • نيست در ديده ما منزلتي دنيا را
    ما نبينيم کسي را که نبيند ما را
  • شمع در جامه فانوس نماند پنهان
    عينک از پرده خواب است دل بينا را
  • تا به حيرت نرسد ديده نمي آرامد
    سيل در بحر فراموشي کند غوغا را
  • ما که در هر بن مو کوه گراني داريم
    هيچ سيلاب به دريا نرساند ما را
  • در نهال قد اين جلوه فروشان مجاز
    جلوه اي نيست که بر خاک کشاند ما را
  • حال ما را غم آينده مشوش نکند
    در بهاران نبود فکر زمستان ما را
  • نعمت آن است که چشمي نبود در پي آن
    چشمه خضر ترا، ديده گريان ما را
  • در گلستان تو هر سرد نفس محرم نيست
    گوش بر زمزمه مرغ کباب است ترا
  • در جواني به طواف حرم کعبه شدن
    شحنه باقي ايام حيات است ترا
  • تا به منزل نرسي، بر تو نگردد روشن
    برکت ها که نهان در حرکات است ترا
  • از حجاب تو همان حلقه بيرون درست
    زلف هر چند در آغوش و کنارست ترا
  • خاک در ديده آيينه خودبيني زن
    تا بداني که چه مقدار جمال است ترا
  • خم چوگان ترا گوي سعادت نقدست
    سر انديشه اگر در ته بال است ترا
  • نيست در بي هنري آفت نخوت صائب
    شکوه از بخت مکن گر هنري نيست ترا
  • چشمه در فصل بهاران ننشيند از جوش
    بوسه مي ريزد ازان لعل گهربار ترا
  • در دل گلشن فردوس خزان را ره نيست
    چون به خاطر گذرد صائب افگار ترا؟
  • کار سنگ بده از لوح مزارش آيد
    هر که در خاک برد حسرت شمشير ترا
  • بحر در حوصله قطره نگنجد هيهات
    ديده چون درک کند حسن جهانگير ترا؟
  • طالعي کو، که کشم مست در آغوش ترا؟
    بوسه تاراج کنم زان لب مي نوش ترا
  • نيست در ديده حيرت زده مطلب را راه
    ما نه از راه تمنا نگرانيم ترا
  • باغبان در نگشوده است گلستان ترا
    بو نکرده است صبا سيب زنخدان ترا
  • پرده ديده بادام مشبک شده است
    ديده در خواب مگر سوزن مژگان ترا؟
  • نيست در شيوه مادر بخطايي چون مشک
    يک سر موي کمي، زلف پريشان ترا!
  • بحر مواج بود عالم از آغوش اميد
    تا که در هاله آغوش کشد ماه ترا؟
  • مانده در عقده حيرت نفس موي شکاف
    بوسه چون راه برد لعل شکرخاي ترا؟
  • نيست در بند جهان مرغ سبک پروازي
    کز قفس تا سر ديوار رساند خود را
  • مرده خواب غرورند ز خود بي خبران
    کيست در دولت بيدار رساند خود را؟
  • در همين نشأه شود جنت او نقد، اگر
    زاهد خشک به ميخانه رساند خود را
  • شمع در کوتهي خويش ازان دارد سعي
    که به خاکستر پروانه رساند خود را
  • در حجاب است ز بي رغبتي ما دلدار
    ورنه يوسف به خريدار نمايد خود را
  • محو در نور شود هر دو جهان چون جوهر
    اگر آن آينه رخسار نمايد خود را
  • در غريبي همه کس مي شود انگشت نما
    هر گلي بر سر دستار نمايد خود را
  • هست تا زير فلک، جوهر دل پوشيده است
    تيغ چون در ته زنگار نمايد خود را؟
  • چه کند با دل بي درد، کلام صائب؟
    اين نمک در دل افگار نمايد خود را
  • عشق ازان شوختر افتاده که پنهان گردد
    اين شرر در جگر سنگ نمايد خود را
  • در شب تار کند جلوه ديگر آتش
    چهره زير خط شبرنگ نمايد خود را
  • خون کند در دل صياد ز پرکاري ها
    آهوي وحشي اگر لنگ نمايد خود را
  • راه خوابيده رسانيد به منزل خود را
    نرساندي تو گرانجان به در دل خود را
  • در چنين فصل بهاري نشوي چون مجنون؟
    مي شماري اگر از مردم عاقل خود را
  • گوهر آبله در راه طلب ريخته است
    قدمي پيش نه، از ديده وران کن خود را
  • مي خورندت به نظر گرسنه چشمان جهان
    چون شب قدر نهان در رمضان کن خود را
  • ما که در خم ننموديم فلاطون خود را
    صاف سازيم درين صومعه ها چون خود را؟
  • خوابش از بستر بيگانه پريشان نشود
    هر که در زندگي از خاک کند مفرش را
  • چون برآيد نفس از سوختگان در بزمي
    که نمک سرمه آواز شود آتش را؟
  • آه در سينه من محنت پيري نگذاشت
    که کمان دل تهي از تير کند ترکش را
  • هر که ديوانه آن زلف چو زنجير شود
    چرخ در گوش کشد حلقه زنجيرش را