167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

پيام مشرق اقبال لاهوري

  • شنيدم که در پارس مرد گزين
    ادا فهم رمز آشنا نکته بين
  • برد جان و ناپخته در کار مرگ
    جهان نو شد و او همان کهنه برگ
  • فرست اين کهن ابله را در فرنگ
    که گيرد فن کشتن بي درنگ
  • در خواب ناز بود به گهواره ي سحاب
    وا کرد چشم شوق بآغوش کوهسار
  • زي بحر بيکرانه چه مستانه ميرود
    در خود يگانه از همه بيگانه ميرود
  • در راه او بهار پريخانه آفريد
    نرگس دميد و لاله دميد و سمن دميد
  • زي بحر بيکرانه چه مستانه ميرود
    در خود يگانه از همه بيگانه ميرود
  • وا کرده سينه را به هواهاي شرق و غرب
    در بر گرفته همسفران زبون و زار
  • زي بحر بي کرانه چه مستانه ميرود
    در خود يگانه از همه بيگانه ميرود
  • بسي همچو شبير در خون نشست
    نه يک ناله از سينه ي او گسست
  • خليل او حريف آتشي نيست
    کليمش يک شرر در جان ندارد
  • به صرصر در نيفتد زورق او
    خطر از لطمه ي طوفان ندارد
  • يقين را در کمين بوک و مگر نيست
    وصال انديشه ي هجران ندارد
  • عشق است که در جانت هر کيفيت انگيزد
    از تاب و تب رومي تا حيرت فارابي
  • مثل نگاه ديده ي نمناک پاک رو
    در جوي آب و دامن او تر نمي شود
  • خبر ز شهر سلمي بده حجازي را
    شرار شوق فشان در ضمير توراني
  • چو اندر سرا بود در بسته داشت
    چو رفت از سرا تخته را واگذاشت
  • غني تا نشيند به کاشانه اش
    متاعي گراني است در خانه اش
  • چو آن محفل افروز در خانه نيست
    تهي تر ازين هپچ کاشانه نيست
  • نکته ي عشق فرو شست ز دل پير حرم
    در جهان خوار باندازه ي تقصير شديم
  • باد صحراست که با فطرت ما در سازد
    از نفسهاي صبا غنچه ي دلگير شديم
  • بديريان سخن نرم گو که عشق غيور
    بناي بتکده افکند در دل محمود
  • درون گنبد در بسته اش نگنجيدم
    من آسمان کهن را چو خار پهلويم
  • سرمايه ي درد تو غارت نتوان کردن
    اشکي که ز دل خيزد در ديده شکستم من
  • آشنا هر خار را از قصه ي ما ساختي
    در بيابان جنون بردي و رسوا ساختي