نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
به چوگان بازي آن ساعت که توسن را دهد جولان
به ميدان
در
خم چوگانش از هر سوي سر غلتد
هزاران گوهر جان قسمت است آن
در
غلتان را
که هنگام خوي از رخسار آن زيبا پسر غلتد
بسي غلتيد خسرو بهر خواب و نامدش، اکنون
تو بنما چشم غلتانش که
در
خواب دگر غلتد
مگر هجران قيامت بود کان بگذشت خود بر من
در
فردوس ديدم باز از روي نگار خود
دل و جان کز پي من رنجها ديدند
در
هجران
نمودم هر دو را آن روي، کردم شرمسار خود
من اينک رفتم، آن پا بر سرم رنجه کني گه گه
که
در
کوي تو خاکي مي گذارم يادگار خود
به خواب ست اينکه مي گويي به پيش مردمان، خسرو
ترا کو خواب تا ببيني ازينها
در
کنار خود
چه باشد، گر چو مي مهر مسلماني بود
در
وي
خدا آن نامسلمان را مگر ايمان و دين بخشد
دل باز به جوش آمد، جانان که مي آيد
بيمار به هوش آمد،
در
مان که مي آيد
زان خال و خط مشکين با جمله بلا ديدم
اين آيت رحمت بين
در
شان که مي آيد
اختر شمرم هر شب
در
طالع خود، ليکن
چون کار قضا دارد، اختر به چه کار آيد
در
کشتن خود يارم، من از تو چه غم دارم؟
گر جان ز پي خسرو خصمانه برون آيد
افتد چو تو برخيزي
در
پاي تو صد عاشق
زين جمله چه برخيزد، با آنکه هزار افتد
صد گريه کند مردم تا تو به کنار آيي
صد موج زند دريا تا
در
به کنار افتد
سر و قد نوخيزش بنشت مرا
در
دل
نه دل که به جان شيند سروي که چنين خيزد
گويي که صبا دل را برداشت ز جاي خود
چون
در
تگ اسپ خود آن ماه ز زين خيزد
جان
در
سر و کار تو کند خسرو بيدل
ليکن تو به آن سر چو نداري، چه توان کرد
عشق چو تويي، گر چه که سوزنده بلايي ست
کاري ست که جان
در
سر اين کار توان کرد
آن دم که بگرييم ز هجران تو با خويش
ماتم زده اي چند
در
آن يار توان کرد
در
عشق فدا شد دل و جان و تن خسرو
اينک نگر از بخت همايون شده اي چند
اي کز رخ تو ديده، همه جان و جهان ديد
در
حيرت آنم که ترا چون بتوان ديد
با قد تو بلبل سخن سرو همي گفت
آن ديد گل سوري و
در
سرو روان ديد
جان از شکر وصل تو بي بهره نمانده ست
زيرا که
در
آن خوردن زهري به گمان ديد
مخمورم و جانم به سوي مي نگران است
آن باده که
در
داد نخستين به من آريد
صد منت باد است برين ديده کزان راه
من سرمه طلب کردم و او خاک
در
آورد
آب از جگرم خورد و برم نيز جگر داد
بالات نهالي که
در
آب و گل ما شاند
هر سر که به سوداي تو از پاي
در
آمد
از خاک کف پاي تواش تاج سر آمد
گر عادت بخت من و خوي تو چنين است
مشکل بود از کلبه احزان به
در
آمد
خسرو ز دم باد سحر مي طلبد جان
کز بوي تو جان
در
دم باد سحر آمد
جان بر تو فرستم که ازان سوي که دل رفت
در
بردن اگر کاهلي از باد نباشد
داني که چها مي گذرد بر دل خسرو
در
گوش تو گر ناله و افغان من آيد
آن ديده چه آيد که به روي تو نيايد؟
آن چشم چه بيند که
در
او نور نباشد؟
باغي ست عجب وصل تو، مي پرس ز خسرو
من بنده
در
آن باب ندانم که چه باشد
پامال شد آن دل که زما برد به رفتار
خود بين که چنين چند دلش
در
ته پا شد
اين سر که لگدکوب تو شد، گر تو نخواهي
خسرو چه کند
در
ره جولان که دارد
آن کس که کمر بسته به خون همه شهري ست
در
کلبه ما کي کمر بسته گشايد
خواهم که ز سر خيزم و
در
پاي تو افتم
جان باز چو من عاشق بي باک نيفتد
من خود نخواهم برد جان از سختي هجران، ولي
اي عمر، چندان صبر کن کان سست پيمان
در
رسد
آمد خيالش نيم شب، جان دادم و گشتم خجل
خجلت بود درويش را، يکدم چو مهمان
در
رسد
اي دل که بدخو مي کني از ديدنش چشم مرا
معلوم گردد، باش تا شبهاي هجران
در
رسد
امروز ميرم پيش تو شرمسار دل شوي
بر تو چه منت جان من، فردا که فرمان
در
رسد
آزرده تر زان است دل پيشت که بود اول بسي
ويرانه ويرانه تر شود جايي که سلطان
در
رسد
بر پنج روز نيکويي چندين مناز و بد مکن
تا چشم را بر هم زني، بيني که پايان
در
رسد
گر خسروا، مي سوزدت از خاميش رنجه مشو
بسيار بايد تا هنوز آن شوخ نادان
در
رسد
چند، اي صبا، بر روي او گويي گل خوشبوي من
اين گو که
در
پهلوي من سرو خرامان کي رسد
تيري زدي و ننگري، گيرم که ندهم برون
هم خود بگو کاخر مرا صد رخنه
در
جان از چه شد
از داغ خسرو
در
جگر خلقي کجا دارد خبر؟
عاشق شناسد کاين چنين بيمار و حيران از چه شد
ما را نکردي گر حلال از لب شراب ناب خود
باري بهل کن يک نظر وقتي
در
آن جلاب خود
خلقي ز مهتاب رخت شبها به ناله چون سگان
تو خوش به بازي و کشي چون طفل
در
مهتاب خود
بسيار عاشق خاک شد
در
کويت، از اشکم مکش
بگذار گردي زان طرف بر طره پر تاب خود
خوش خفتمي زين پيش تا خاک درت شد بر سرم
در
خاک مي جويم کنون هم مي نيابم آب خود
چون
در
حق عشاق خود، از غمزه دادي داد خود
بر جان خسرو هم بنه آن دشنه قصاب خود
جان باختم
در
کوي تو رنجه شدي، چه کم شود؟
گر طاقت آري بازييي از عاشق جانباز خود
در
دست اندر جان من، کس چون مني باور کند؟
چون کس ندارد درد من، پيش که گويم راز خود؟
عنبر چسان نسبت کنم با زلف تو، کز زلف تو
بوي دل آيد وين کجا
در
عنبر سارا بود؟
ناز و کرشمه آفت است از بهر دلها
در
بتان
ورنه به زيبايي چه کم نقشي که بر ديبا بود
خفتن نه تنها
در
لحد راحت بود، فرياد از آن
خوابي که دور از دوستان مشتاق را تنها بود
جعد و خطش جويم همي زين تار موي چون خمي
خود عاشقان را
در
دمي سوداي گوناگون بود
گر مي بپوسم
در
کفن، اي باد گلبوي چمن
آنجا فشاني خاک من کان سرو رعنا مي دهد
مي خواهد آن سرو روان کامروز
در
صحرا شود
تا چند پيراهن چو گل هر جانبي يکتا شود
صد چشم پاکان
در
رهش وين ديده آلود هم
آن بخت کو کان شوخ را اين ديده زير پا شود
تقوي فرو شد پارسا تا تو نيايي
در
نظر
آن دم که تو پيدا شوي بازار او پيدا شود
سرمست و غلتان مي به کف
در
پيش مسجد کن گذر
صوفي که لاف زهد زد، بگذار تا رسوا شود
جانم فداي قامتي کافاق را حيران کند
از ناز چون گردد روان، رو
در
ميان جان کند
من بر درش جان مي کنم
در
آرزوي يک نظر
با آنکه دشوار آيدش کار مرا آسان کند
خسرو به جست جوي او، آيد هميشه سوي او
پايش اگر
در
کوي او دست رقيبان بشکند
ياري که از خاطر مرا هرگز دمي غايب نشد
خط فراموشي چرا
در
دفتر ما مي کشد؟
آمد بهار مشک بو،
در
خانه منشين، اي صنم
کز بهر عشرت هر گلي خيمه به صحرا مي کشد
در
عاشقي ثابت قدم هرگز نباشد آنکه او
از کوي يار دلستان از بيم جان پا مي کشد
خاک رهش بر سر کنم، مقصودم آن کان خاک اگر
افتد ز سر باري همه
در
ديده روشن فتد
چون خاک گردم
در
ره وصلت همين بس باشدم
کايي و از تو سايه اي بالاي قبر من فتد
روزي ز بخت من نگر کز وصل گيرد داستان
نامت که با نامم بهم
در
کار مرد و زن فتد
خسرو طفيل عاشقان مي سوزد از سوداي تو
سوزد طفيل دانه خس، آتش چو
در
خرمن فتد
من کشته يک پاسخش، او
در
سخن با ديگران
من مرده روح اللهم، دم جانب ديگر دمد
تا سوخته نبود دلي،
در
وي نگيرد سوز من
آتش کجا خيزد کسي، گر دم به خاکستر دمد
دي که کله نهاده کژ، مست و خراب مي شدي
در
نظر که آمدي، خانه من خراب شد
گر غم خويش گويمت، خشم کني، چه حيله، چون؟
قصه من ز روز بد
در
خور اين جواب شد
خسروم و چو طوطيان،
در
هوس شکر لبان
تا شکري به من دهد، خنده يار من چه شد
چون ز نسيم صبحدم زلف تو
در
هوا شود
سنگ بود نه آدمي، هر که نه مبتلا شود
سبزه خط نهان مکن تا بکنم نظاره اي
پيش که
در
ميان گل سبزه تو گيا شود
من ز عتاب چشم تو بد نکنم که
در
جهان
تندي و خشم و بدخويي عادت نيکوان بود
در
سر و کار عاشقي، هر که نباخت خان و مان
عاشق دوست نيست او، عاشق خان و مان بود
خسرو خسته را چو جان
در
سر و کار عشق شد
بوسه مضايقه مکن، تاش به جاي جان بود
در
همه عمر يک نفس روي نتابم از درش
گر دو هزار مدعي طعنه ام از قفا زند
ناله زار شد روان جانب دوست، اي صبا
زود رسان که حلقه اي بر
در
آشنا زند
گريه ها
در
ته ديوار تو ريزم که گر افتد
بر من افتد نه که غيري ته ديوار تو آيد
جان که بگريخت به تلخي فراق تو مرانش
که به
در
يوزه لبهاي شکر بار تو آيد
نيست افسوسي، اگر چرخ بسوزد همه دلها
سر به سر سوخته است آنچه نه
در
کار تو آيد
دوش ما بوديم و آن مهر و، شب مهتاب بود
روي او کرده ست لطفي، زلف او
در
تاب بود
بهر سجده پيش پايش هم به خاک پاي او
ديده را بي نم بماندم، گر چه
در
غرقاب بود
اي خوش آن وقتي که آن بدعهد با ما يار بود
اين متاع درد را
در
کوي او بازار بود
شب همي گشتم عسس، بگرفت
در
کويت مرا
درد کردش دل، ز بس ناليدن من زار بود
دي مرا
در
خون بديد و رخ بگردانيد و رفت
من چنين دانم، پشيمان از خطاي خويش بود
بنده خسرو جان شيرين
در
سر و کار تو کرد
کامده پيش بلا مسکين به پاي خويش بود
تا جهان بود، از جهان هرگز دلم خرم نبود
خرمي خود هيچگه گويي که
در
عالم نبود
غم همه وقت و طرب يکدم بود، باري مرا
در
تمام عمر مي انديشم آن يکدم نبود
دهر با مردم نسازد، زان خران دارند گنج
ور نه اين مردار
در
ويرانه او کم نبود
گر تواني، خسروا، دل را عمارت کن، از آنک
در
جهان کس را بناي آب و گل محکم نبود
شد گريزان از خيال روي او مهر از هلال
دوش ديدم بي گهان پا
در
رکاب آورده بود
تا به گوش او رساند چشم دريابار من
هر دو صحن ديده پر
در
خوشاب آورده بود
صفحه قبل
1
...
1389
1390
1391
1392
1393
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن