167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان امير خسرو

  • نگار من که دي گيسوکشان رفته ست در بستان
    کنار لاله را اينک به مشک آگنده مي آيد
  • نگويي آخر، اي بلبل، که گل با سيم تو بر تو
    چرا در بزم سلطان با لباس ژنده مي آيد؟
  • مرا باز از طريق ساقي خود ياد مي آيد
    غم ديرينه بازم در دل ناشاد مي آيد
  • از اين سو مي رسد هجرش کشيده تيغ در کشتن
    وزان سو سوبختم از بهر مبارکباد مي آيد
  • فرو خوردن نمي آرم فغان زار خود پيشش
    که سگ چون دزد را دريافت در فرياد مي آيد
  • کدامين کس ره من زد که در ره شد عنان گيرش
    که آن سرمست جعدانداز مرد افگن نمي آيد
  • مگوييد، اي مسلمانان که منگر در رخ خوبان
    بدين معزور داريدم که اين از من نمي آيد
  • مه من، خود بگو، تاريک نبود چون مرا ديده
    که در چشم من آن رخساره روشن نمي آيد
  • چو در محشر بهم آرند خاک هر کس از هر جا
    مرا بس کز سر کويش نشان من برون آيد
  • مرا گويند در دل کيست آن کت مي کشد چندين؟
    خيالت آشکارا از نهان من برون آيد
  • جواني خاک کردم بر درش، روزي بگفت آن مه
    که آن پير پريشان روزگار از در درون آيد
  • بمان، اي گريه، اين ساعت، همان لحظه فروريزي
    که آن سنگين دل نااستوار از در درون آيد
  • ز من عذري بخواهي، اي رقيب، آن ناپشيمان را
    که چون من مرده بودم شرمسار از در درون آيد
  • به هجران رفت عمرم، وه که آسان چون رود از دل
    کسي کز بعد چندين انتظار از در درون آيد
  • غم عشق آمده ست و رخت جانم مي نهد بيرون
    هنوزم نيست غم، گر غم گسار از در درون آيد
  • دلا، بيهوده مي سوزي، مپز ما خوليا چندين
    که داد آن بخت خسرو را که يار از در درون آيد؟
  • مبادا کز شکار آن خيره کش يکسر درون آيد
    کز آن رخسار گردآلود شهري در جنون آيد
  • مرا کشت آن سواريها، پسينه دم حسرت
    برو گه گه مگر لختي غبار از در درون آيد
  • مخند، اي درد ناديده، ز آب چشم مشتاقان
    مبادا هيچ کس را کاين بلا از در درون آيد
  • دو روزي ميهمانم، از درم بيرون مران، جانا
    که بز در خانه قصاب نز بهر سکون آيد
  • بدينسان چون زيد عاشق که از بهر خراش آن
    زبان خنجر شود در دل چو نامت بر زبان آيد
  • مکش چندين مسلمان را که جاني مانده در قالب
    نه آن مرغي ست جان کو باز سوي آشيان آيد
  • دل و عقل، آنگهي عشق، اين کجا باشد روا آخر؟
    که مرغ کعبه در بت خانه ويران فرود آيد
  • نمي يابم چو خار پاش، باري باشمش در ره
    مگر بر فرق من گردي ازان جولان فرود آيد
  • بدينسان کز بلندي گفت خسرو رفت بر گردون
    چه باشد يک سخن گر در دل جانان فرود آيد
  • بتي و آفت تقوي و دين، آخر نمي داني؟
    که در شهر مسلمانان نبايد اين چنين آمد
  • ز بهر چاک داماني چه جاي طعن بر خسرو؟
    که او را تيغ در دست و سر اندر آستين آمد
  • رخش پژمرده ديدم، پرسش از گرماش مي کردم
    لبش خاموش بود و گونه رخ در جواب آمد
  • روان شد مردم ديده که بوسد سم شبديزش
    که آن ماه سريع السير در عين شتاب آمد
  • چه پنداري که من از عاشقي بيگانه خواهم شد
    ز رسوايي، اگر چه در جهان افسانه خواهم شد
  • نگارا، مست بگذشتي به کوي زاهدان روزي
    برون شد صوفي از مسجد که در ميخانه خواهم شد
  • چو آتش مي زني در من، سپند روي تو گردم
    چو شمع جان شدي، گرد سرت پروانه خواهم شد
  • سر اندر آستين و تيغ در دست است خسرو را
    گر اکنون بر سر کويت روم، ديوانه خواهم شد
  • برو، ناصح، چه نرساني مرا از طعنه مردم؟
    صلاح از من چه مي جويي که در مي خانه خواهم شد
  • ز بس کافسانه خود با در و ديوار مي گويم
    به رسوايي ميان مردمان افسانه خواهم شد
  • ملامت گو، به رسوايي مترسان هوشياران را
    که من بي پا و سر در کوي او مستانه خواهم شد
  • به دل گفتم چرا بيوفا، گفتا برو، خسرو
    گذر از من که من در خدمت جانانه خواهم شد
  • مرو زينسان که هر سو جامه جان چاک خواهد شد
    جهاني در سر اين غمزه بيباک خواهد شد
  • مبين زين سو که جانم از خيال مهره چشمت
    چو گنجشک گروهه کرده در تاباک خواهد شد
  • ز عارض، طره بالا کن که کار خلق در هم شد
    علم برکش که بر خوبانت سلطاني مسلم شد
  • گريبان گيري، اي زاهد، چه فرمايي رقيبان را؟
    کز و در عهد حسنش دامن صحبت فراهم شد
  • زبان گر تيشه فرهاد گردد پندگويان را
    چه غم، چون در دل خسرو بناي دوست محکم شد
  • بسي خواهم ميانت را بگيرم، وه همي ترسم
    که تنگ آبي رمن بي آنکه چيزي در ميان باشد
  • درونم ز آتش انديشه بند از بند مي سوزد
    عفاء الله گو کس را که تب در استخوان باشد
  • لبانت آن چنان بوسم که جانم بر لبان آيد
    کنارت آن زمان گيرم که عمرم در ميان باشد
  • نخواهد مرده کس خود را، ولي من زين خوشم، زيرا
    ز جان خويش در رنجم که پهلويت چرا باشد
  • نپنداري ز بهرش رنجها ديده ست اين ديده
    حقش بگذارم، ار يک شب ترا در زير پا باشد
  • نظر از دور در جانان بدان ماند که کافر را
    بهشت از دور بنمايد، کان سوز دگر باشد
  • مگو، اي پندگو، اندوه بيهوده مخور چندين
    چه خار از پا کشي آن را که پيکان در جگر باشد
  • سخن در پرده مي گويي، زبان داني همين باشد
    دلم از غمزه مي جويي، فسون خواني همين باشد
  • مرا کشتي به تيغ غم، نمي گويم پشيمان شو
    سري ز افسوس در جنبان، پشيمان همين باشد
  • گه از لب شربتي ندهي، به کشتن همي نمي ارزم
    چرا در کارهات آخر چنين فرويش مي باشد؟
  • برهمن را بت اندر خانه باشد، من بتر زويم
    که بت پوشيده در جان من بدکيش مي باشد
  • کجا آن بخت دارد کارزويش در کنار آيد؟
    گدايي کو شبي تا روز کج انديش مي باشد
  • ز غيرت سوختم، اي جان، مزن بر ديگران غمزه
    که خسرو را هميشه در جگر اين ريش مي باشد
  • به چشمم تا خيال لعل آن قصاب مي گردد
    دمادم در اشک من به خون ناب مي گردد
  • سر زلفت سرش بر باد خواهد داد مي دانم
    که رسوا مي شود دزدي که در مهتاب مي گردد
  • جگر مي سوزدم، جانا، مشو ناخوش ز بوي من
    اگر در گرد دامان تو بوي عود مي گردد
  • تو معذوري، اگر در روي خسرو چشم نگشائي
    چنين کز آه او هر دم چهان پر دود مي گردد
  • چرا صد جا نگردد غنچه دل پاره همچون گل؟
    که آن سرو روان در دل دمي صد بار مي گردد
  • تو باري باده ده، اي دل، که آنجا مدخلي داري
    که مسکين کالبد گرد در و ديوار مي گردد
  • ز شهر افغان برآمد، در خرابيها فتم اکنون
    که از فرياد من دلهاي خلق افگار مي گردد
  • کسي کش چون تويي در دل همه شب تا سحر گردد
    تعالي الله چگونه خونش اندر چشم تر گردد
  • ز حسن خود چه در سر مي کني باد، اي درخت گل
    نهان نيم خيزش باش تا سرو روان گردد
  • نيايد کوه جور از وي گران، ليک اين گران جوري
    که در پيشش نيارد دم زدن کش دل گران گردد
  • رخي سويم نه و در ما نگاه حيرتي افگن
    ازان پيشم که زير خاک مهره رايگان گردد
  • وصال، اهل هوس جويند، خسرو را بس اين دولت
    که او در کوي او بدنام و خلقي بدگمان گردد
  • ملامت مي کند ما را خرد در عشق ورزيدن
    دل عاشق کجا قول خود را معتبر گيرد؟
  • پس از ماهيت مي بينم، مه من کج مکن ابرو
    گره مفگن به پيشاني که مه در غره کم گيرد
  • دلم سوي دهانت مي رود، چون در تو مي بينم
    مگر مي خواهد از بيم فنا راه عدم گيرد؟
  • خيالت بيشتر مي بينم اندر ديده پر نم
    اگر چه روي در آيينه ننمايد چو دم گيرد
  • ستم در عهد تو زان گونه خونين شد که هر ساعت
    اجل بهر شفاعت آيد و دست ستم گيرد
  • حديث ديده و دل چون نويسد سوي تو خسرو
    که کاغذتر شود از گريه، آتش در قلم گيرد
  • نشاندي فتنه را در گوشه چشم، آنگهت گفتم
    که عالم کفر و گمراهي ازان گوشه نشين گيرد
  • چو در تاباک جانم ديد، شب، گفتا مکن مسکين
    چه شيرين جان کند، چون پاش اندر انگبين گيرد
  • مرا چون مي کشي، جانا، شفاعت مي کند جانم
    نمي گويد، مکش، اما سخن در لاغري دارد
  • مرا صوم وصال است از تو و کافر کند خلقم
    که ابرويت نمازي در دو محرابم فرود آرد
  • ز بس دلها که ماند آويخته در زلف مشکينش
    گهي زو بوي مشک آرد صبا، گه بوي خون آرد
  • ميا غمزه زنان بيرون که هويي در جهان افتد
    دلي بي خانمان را آتش اندر خانمان افتد
  • زبد مهري نمي افتد نظر بر رويم آن مه را
    مبادا در جهان کس را مه نامهربان افتد
  • به کويش گر چه مي نالم به درد، اما بدين شادم
    که وقتي ناله ام در گوش آن نامهربان افتد
  • اگر بادام تر گويد که با چشم تو مي مانم
    چنان سنگش زنم بر سر که مغزش در دهان افتد
  • مترس از بيم جان، خسرو، اگر در عشق مي لافي
    که باشد سهل عاشق را، اگر جاني زيان افتد
  • به قلاشي و رسوايي چه جاي طعن بر خسرو؟
    چو عشق افتاد در سر، عقل را بنياد کي ماند
  • چه پوشي پرده بر رويي که آن پنهان نمي ماند
    وگر در پرده مي داري، کسي را جان نمي ماند
  • مگو کاي ديده در روي من حيران چه ماندستي؟
    کدامين ديده کاندر روي او حيران نمي ماند
  • من مسکين غلام عشقم، اي عقل، از سرم بگذر
    که اين سلطان ترا در کار خود محرم نمي بيند
  • جمازه در ره و آويخته دل چون جرس با او
    نفير و ناله دل هم به آواز جرس ماند
  • کجا در دل بماند جان، اگر جانان برون آيد
    کسي کز هم تگي ديدن زمام از دست بستاند
  • خرامان مي رود آن شوخ و در وي عالمي حيران
    بزرگ آن صانعي کز آب آن سرو روان سازد
  • منم يک قطره خون دل، ولي اين چشم از آهم
    دمي در عشق تو نبود که چون جيحون نمي سازد
  • نگه مي دار چشمت را ز گريه بر درش، خسرو
    که گر دريا شود روزي بدان در چون نمي سازد
  • ز خونم، گر چه ناپاک است آن، در شوي هم کامشب
    من آبي بر درش زين ديده نمناک خواهم زد
  • دلت هر لحظه مي گردد کجا روي وفا رويد؟
    غلط خود مي کنم، در سنگ غلطان کي گيا رويد؟
  • ز بس دلها که در کويت فرو شد، هر زمان آنجا
    همه باران خود بارد، همه مردم گيا رويد
  • دل خسرو که از باد حوادث دانه غم شد
    نمي داند که در کشت وفاداري کجا رويد؟
  • کسي را در دهان تنگ خود چندين شکر گنجد
    که تو مي خندي و اندر جهان شکر نمي گنجد
  • مرا سوداي آن خط همچو دفتر ساخت تو بر تو
    بگردانم ورق اکنون که در دفتر نمي گنجد
  • مرا گويي که دل بر يار ديگر نه، نهم، ليکن
    همين در دل تو مي گنجي، کس ديگر نمي گنجد
  • ز هجرت موي شد خسرو، ولي از شادي وصلت
    ببين آن موي را باري که در کشور نمي گنجد