167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • اگر شرک آمد اينجا در خيالت
    در اندازد يقين سوي وبالت
  • در اين انديشه کن يکدم در اينراز
    که اين سررشته يابي هم ز خود باز
  • چو اصلت سرکشي دارد در اينراز
    شود هر لحظه در وصل خود باز
  • چنان در قربت کل آشنا بود
    که در کون و مکان سر خدا بود
  • نه خود بنگر تو او در خويشتن بين
    نمود بود او در جان و تن بين
  • ز مائي و مني بگذر در اينجا
    حقيقت کن دلت جوهر در اينجا
  • ز ناداني در آخر هست ذاتت
    خدا بيني تو در عين صفاتت
  • چو جانانست امروزت در اينجا
    همو بين بخت پيروزت در اينجا
  • ترا در نور اين ظلمت فتاد است
    از آنت سير در قربت فتاد است
  • دمي در شب اگر در يابي آنماه
    ترا خورشيد حاصل شد ز درگاه
  • اگر مرد رهي در شب ببين باز
    حقيقت در درون انجام و آغاز
  • چو جمله خفته اند در خواب غفلت
    فتاده تو عيان در عين قربت
  • چگونه بنده گردد حق در اينجا
    مرا بر گوي اين مطلق در اينجا
  • چو پنهان کرد اين سر يار در خويش
    مگو ديگر در اينجا بيش از پيش
  • کنون من جوهرم در بحر جانم
    که هر لحظه در و گوهر فشانم
  • حقيقت ديد در وي بي نشان شد
    حقيقت جان در اينجا جان جان شد
  • شريعت يافتم در جزو و کل ذات
    وز آنجا گفته ام در عين آيات
  • بسي گفتي و در آخر رسيدي
    شدي مخفي و در ظاهر رسيدي
  • خبر از بود خود کردت در اينجا
    حقيقت برگشادت او در اينجا
  • همه اسرارها داري در اينجا
    شدي در جزو و کل اينجا تو يکتا
  • حقيقت قل هوالله است در تو
    عيان ما هوالله است در تو
  • يقين در جان و دل داري حقيقت
    همه اسرار ديده در شريعت
  • ز ديدارش کنون بر خود در اينجا
    چو بگذشتي ز ماه و خور در اينجا
  • زهي مقصود ما در کعبه حاصل
    که مائيم اينزمان در کعبه واصل
  • يکي جانست پيدا در همه جسم
    نموده خويشتن در هر صفت اسم
  • ز يکي در يکي بين ذات در خويش
    حجاب خويش تو خويشي بينديش
  • عيان عقل بين اينجا بمانده
    همي در شور و در غوغا بمانده
  • در آخر چون يکي بيني تو در ذات
    همه جا محو گردان جمله ذرات
  • هر آن چيزي که گفتم اول کار
    در آخر در يکي آيد بديدار
  • در آخر در يکي اين جمله فاني است
    ترا ديدن ز خود راز نهاني است
  • قدم در نه در اين ره راه خود ياب
    درون جان و دل مر شاه درياب
  • قدم در نه در اين آيينه بنگر
    جمال شاه هر آيينه بنگر
  • قدم چون در نهادي در همه تو
    يکي يابي ز خويشت دمدمه تو
  • تو در بازار خويشي باز مانده
    چنين در عشق صاحب راز مانده
  • تو در بازار خويشي آخر کار
    در اين بازار هم گشتي پديدار
  • نمي يابند اينجا راز در خود
    بماندستند اندر نيک و در بد
  • تو در پيدا تواني گشت واصل
    که در پنهان شدت مقصود حاصل
  • تو چون اين اصل دراي در شريعت
    حقيقت در يکي داني حقيقت
  • همه ديدار يار و يار در کل
    همه بي او شده بيرنج و در ذل
  • يکي گنج است مخفي در نشانه
    مر او را در عيان نام و نشانه
  • خدا در جمله موقوفست اويست
    که اندر جمله او در گفتگويست
  • چنان ديدار خود در خود نمودست
    که يکي در يکي بيشک فزودست
  • زهي ديدار جانان در همه باز
    فکنده در همه اين دمدمه باز
  • زهي ديدار جانان در همه باز
    نموده در اعيان انجام و آغاز
  • يکي بين همچو من در عشق اينجا
    که تا در يک يکي گردي مصفا
  • دگر نيم دگر چون گشت در بند
    بان سر در رسيد و گشت پيوند
  • چنان ماندست نقطه باز در خويش
    که تا ديدست آن آغاز در خويش
  • توئي هر دو در اينجاگه بداني
    کههم در هر دو پيدا و نهاني
  • مرا در لا تو چون منصور الحق
    وگرنه دم زني کل در اناالحق
  • تو اندر صورتي در ياب مطلق
    تو باشي در نمود جملگي حق
  • تو تا در صورتي و مانده در خويش
    کجا هرگز رود اين پرده از پيش
  • در اينجا باز يابم اصل کل باز
    در اينجا مي نبينم اصل کل باز
  • وصالم در دل خاکست تحقيق
    که در اينجا بيابم عين توفيق
  • وصالم در دل خاکست و در ذات
    حقيقت محو گردد جمله ذرات
  • برفت از خويش و در جانان يقين يافت
    در اينجاگاه کل عين اليقين يافت
  • بقا اينجاست در عين فنا باز
    وليکن در فنا بنگر بقا باز
  • بقا اينجاست در عين حقيقت
    اگر مي باز بيني در شريعت
  • بقا اينجاست بنگر در بقا تو
    بقا با تست بنگر در لقا تو
  • بقا با تست گر چه در فنائي
    در آخر آنزمان کلي بقائي
  • وصال يار ديدي هم در اينجا
    شدي در جزو و کل امروز پيدا
  • از آن امروز ذاتي در همه تو
    که افکندي در اينجا دمدمه تو
  • از آن امروز منصوري تو در ذات
    که هستي جان بلي در جمله ذرات
  • چو رازت گفتم از جان در گذشتم
    بساط عقل اينجا در نوشتم
  • بهر چيزي که ديدم در زمانه
    رخ خوب تو ديدم در ميانه
  • همه عشاق را در خون و در خاک
    فکندي تا شدند از اصل تو پاک
  • بسي از خويش بنموده در اسرار
    همه پيدا شدم در عين ديدار
  • دل عطار از تو در وصالست
    توئي امروز با تو در جلالست
  • تو اکنون واقفي در هر چه ديدي
    کمال خويش ديدي در رسيدي
  • نديدي غير خود در جان و در دل
    خودي اينجايگه ايدوست واصل
  • من ايندم با تو و گمگشته در تو
    بساط نيستي بنوشته در تو
  • ز هستي تو جانا در خروشم
    چو ديگي در برت تا چند جوشم
  • تو در جمله ظهوري در بطوني
    گرفته هم درون و هم بروني
  • نشانم هم ز تست و گاهگاهي
    در اين عين نشان در تو نگاهي
  • منم عطار اکنون و تو در باز
    که کردم با تو اينجاگاه در باز
  • چو گردي بي نشان در آخر کار
    تو باشي در همه ديدار گفتار
  • بود وصلش در اينجا خور نه اينجا
    که در اينجاست مر دلدار پيدا
  • در معني چو بگشادي تو بگشاد
    کسي ديگر چو تو در اصل بنياد
  • بگو هيلاج و بنما آنگهي راز
    پس آنگه قطره در دريا در انداز
  • حقيقت را در آنجا فاش کن تو
    در آنجا نقش خود نقاش کن تو
  • دل و جان عاقبت در باز در يار
    مرا جاي دگر هان از بر يار
  • کنون فردست دل در عين جانان
    که در جانست اينجا گاه پنهان
  • کنون فردست دل در ديد دلدار
    از آن يکي است در توحيد دلدار
  • که جان در اوست او در جان نمودار
    از آن هر دو بجانان ناپديدار
  • کنون هر کو در اينمنزل در آيد
    يقين از عشق سر جوهر آيد
  • در اين بحر پر از جوهر که جانست
    که اينجا در يقين جوهر عيانست
  • کنون چون جوهرم در دست افتاد
    مرا جوهر عجب در دست افتاد
  • فنا کن آنزمان خود را تو در وي
    يکي شو هان يکي در ديد لاشي
  • فنا کن خويشتن عطار در جان
    که اسراري تو مر اسرار در جان
  • همه اندر يکي در عين منزل
    حقيقت در يقين هستند واصل
  • همه يارند و در دنيا ندانند
    يقين اين نيز در عقبي نمايند
  • در اينجا وصل معشوقست پيدا
    همه از بهر اين در شور و غوغا
  • اگر چه در خبر سر کمالم
    چنين افتاده در سر وصالم
  • ترا امروز اي غافل در اينجا
    نباشي اندر او واصل در اينجا
  • نيابي وصل تا جان در نبازي
    که در جانبازي است اين سرفرازي
  • ترا عين العيان با تست ديدي
    در اينجاگه بمنزل در رسيدي
  • رسيدي اينزمان در منزل جان
    يکي بد در يکي مر حاصل جان
  • عيان حال ايندم در خبر ياب
    حقيقت جمله جانان در نظر ياب
  • همه کورند خورشيدست در جان
    حقيقت نور جاويد است در جان
  • چو من ديگر نباشد در معاني
    ندارم در همه آفاق ثاني
  • چو من امروز در سر اناالحق
    که دارد در معاني راز مطلق