نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
نگاه خيره گردد رشته اشک پشيماني
مبين
در
روي شرم آلود خوبان بي حجاب اينجا
نگيرد هيچ کس
در
دامن محشر گريبانت
اگر دامان خود را جمع سازي غنچه وار اينجا
دل خرسند، مهر خامشي باشد فقيران را
که نگشايد دهن چون
در
صدف گوهر شود پيدا
در
ناسفته معني به دست آسان نمي آيد
دل غواص گردد آب تا گوهر شود پيدا
نمي دانند صائب بيغمان قدر کلام ما
مگر اهل دلي
در
عالم امکان شود پيدا
نسيم آشنارويي که من سرگشته اويم
ندانم
در
کدامين باغ و بستان مي شود پيدا
(بپرداز از غبار معصيت آيينه جان را
که
در
آيينه جان روي جانان مي شود پيدا)
در
آن زلف سيه دلهاي خونين مي شود پيدا
درين سنبلستان آهوي مشکين مي شود پيدا
هزاران همچو بلبل هر بهاري مي شود پيدا
نواسنجي چو من
در
روزگاري مي شود پيدا
نسيم پيرهن را
در
کنار مصر مي گيرم
که دارد صبر، تا گردد غبار کاروان پيدا؟
به عرياني نگردد از لطافت آن بدن پيدا
مگر
در
پيرهن گردد تن آن سيمتن پيدا
چنين گر چاک سازد سينه ها را زلف مشکينش
نگردد نافه سربسته
در
صحراي چين پيدا
جگرگاه زمين مي شد ز خواب آلودگان خالي
اگر آسودگي مي بود
در
روي زمين پيدا
رسانيده است حسن او به جايي دلفريبي را
که خالش حلقه بيرون
در
سازد سويدا را
ز هجر عافيت دشمن تبي
در
استخوان دارم
که نبضم مضطرب سازد سرانگشت مسيحا را
رداي اهل تقوي بادبان کشتي مي شد
لب ميگون او تا ريخت
در
پيمانه صهبا را
من از دلچسبي آن خال عنبر فام دانستم
که خواهد حلقه بيرون
در
کردن سويدا را
ندارد مزرع ما حاصلي غير از تهيدستي
توان
در
چشم موري کرد خرمن حاصل ما را
اگر بي طاقتي
در
دامن درمان نياويزد
شکستن موميايي مي شود آخر دل ما را
مسيحا
در
علاج ما نفس بيهوده مي سوزد
لب خاموش ساغر مي گشايد مشکل ما را
پر پروانه سازد پرده خواب فراغت را
مده
در
گوش خود راه آتشين افسانه ما را
غزالي را که ما داريم
در
مد نظر صائب
صفير ني شمارد نعره شيرانه ما را
اگر چون غنچه نشکفته دلگيرند درظاهر
چو گل
در
پرده چندين روي خندان است دلها را
به استمرار، نعمت
در
نظرها خوار مي گردد
ز گلگشت چمن لذت نباشد باغبان ها را
سبکروحانه سر کن
در
بزرگي با فرودستان
که از ابروي موج خود بود محراب دريا را
ز تأثير سحرخيزي است روي صبح نوراني
مده از دست
در
ايام پيري دامن شب را
مکن
در
مد احسان کوتهي، تا منصبي داري
که باشد باد دستي لنگر آرام منصب را
خموشي را چراغ عاريت
در
آستين دارد
به نور جبهه روشن دار محراب عبادت را
سويداي دل آتش نمي شد تخم اميدم
اگر مي بود آبي
در
جگر ابر مروت را
ز سيلاب گرانسنگ حوادث غافل افتاده
سبک مغزي که ريزد
در
جهان رنگ اقامت را
کمند وحدت خود را مکن شيرازه صحبت
مده
در
گوشه تنهايي خود راه، کثرت را
مهيا شو دلا
در
عشق انواع ملامت را
که سنگ کم نمي باشد ترازوي قيامت را
دويدن
در
قفا باشد ميان راه خفتن را
به آغوش لحدانداز خواب راحت خود را
نيم مجنون اگر
در
دامن گردون نيندازم
نهد گر بر سرم خورشيد تابان افسر خود را
نماند نامه ناشسته
در
دست سيه کاران
به صحراي قيامت گر فشارم دامن خود را
ز چشم عاقبت بين، هر که اميد ثمر دارد
در
ايام بهاران درنبندد گلشن خود را
سرآمد چون جرس هر چند
در
فرياد عمر من
نشد بيدار سازم طالع خوابيده خود را
همان شايسته رخسار او صائب نمي دانم
اگر
در
چشمه خورشيد شويم ديده خود را
فرو خوردم ز غيرت گريه مستانه خود را
فشاندم
در
غبار خاطر خود دانه خود را
برآتش مي گذارم خرقه پشمينه خود را
نهان تا چند دارم
در
نمد آيينه خود را؟
نگنجد
در
ته دامان ساحل گوهر رازم
به دريا مي سپارم چون صدف گنجينه خود را
سرشک بلبلان برگ گلي نگذاشت بي شبنم
که نتوان ديد خالي
در
کف احباب ساغر را
دل روشن، زبان لاف را بر يکدگر پيچد
کند پوشيده صيقل
در
حجاب نور جوهر را
منم کز تيره بختي ها ندارم صبح اميدي
وگرنه
در
سواد دل بهاري هست عنبر را
تلاش پختگي کردم ز خامي ها، ندانستم
که
در
خامي بهار بي خزاني هست عنبر را
ز ابراهيم ادهم شهسواري پيش مي افتد
که
در
دولت نگه دارد عنان نفس سرکش را
نبست از شوخ چشمي نقش
در
آيينه تمثالش
سليمان کرد چون تسخير يارب آن پريوش را؟
گشاد جان زنداني بود
در
سختي دوران
ز قيد سنگ، آهن مي کند آزاد آتش را
درين قحط هواداري، عجب دارم ز خاکستر
که
در
هنگام مردن چشم مي پوشاند آتش را
نگردد تشنه
در
گرماي صحراي قيامت هم
به خاطر بگذراند هر که لعل آبدارش را
صفحه قبل
1
...
1387
1388
1389
1390
1391
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن