167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

پيام مشرق اقبال لاهوري

  • زبان برگ او گويا نگردد
    ولي در سينه ي چاکش دلي هست
  • مجو ساحل که در آغوش ساحل
    تپيد يک دم و مرگ دوام است
  • چه غم داري، حيات دل زدم نيست
    که دل در حلقه ي بود و عدم نيست
  • تو اي دل تا نشيني در کنارم
    ز تشريف شهان خوشتر گليمم
  • درون سينه ام باشي پس از مرگ
    من از دست تو در اميد و بيمم
  • چو نرگس اين چمن ناديده مگذر
    چو بو در غنچه ي پيچيده مگذر
  • در آن پهنا که صد خورشيد دارد
    تميز پست و بالا هست يا نيست؟
  • قدم بيباک تر نه در ره زيست
    به پهناي جهان غير از تو کس نيست
  • زمين خاک در ميخانه ي ما
    فلک يک گردش پيمانه ي ما
  • سرودم آن چنان در شاخساران
    گل از مرغ چمن پرسد که اين کيست
  • نوا مستانه در محفل زدم من
    شرار زندگي بر گل زدم من
  • هجومي بود ره گم کرده در دشت
    ز آواز درايم کاروان شد
  • ز جان بيقرار آتش گشادم
    دلي در سينه ي مشرق نهادم
  • دلم در سينه مي لرزد چو برگي
    که بر وي قطره ي شبنم نشيند
  • عجم بحريست نا پيدا کناري
    که در وي گوهر الماس رنگ است
  • قباي زندگاني چاک تا کي
    چو موران آشيان در خاک تا کي
  • به پرواز آ و شاهيني بياموز
    تلاش دانه در خاشاک تا کي
  • بگوشم آمد از خاک مزاري
    که در زير زمين هم ميتوان زيست
  • چو فطرت مي تراشد پيکري را
    تمامش مي کند در روزگاري
  • ولي چشم از درون خود نه بندي
    که در جان تو چيزي ديدني هست
  • بساطم خالي از مرغ کباب است
    نه در جامم مي آئينه تاب است
  • مرا ذوق سخن خون در جگر کرد
    غبار راه را مشت شرر کرد
  • هنوز همنفسي در چمن نمي بينم
    بهار مي رسد و من گل نخستينم
  • بر خود نظر گشا ز تهي دامني مرنج
    در سينه ي تو ماه تمامي نهاده اند
  • زندگي گفت که در خاک تپيدم همه عمر
    تا ازين گنبد ديرينه دري پيدا شد