نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
همه جان بود ز بس لطف چو جان بي تن
اين زمان
در
ته گل با تن پنهان چونست
زلف شستش که به هر مو دل ديگر بسته ست
بر دل من همه درهاي خرد
در
بسته ست
دوش من بودم و تنهايي و
در
مجلس درد
نقل ياد تو، دمي اشک دمادم بوده ست
يک شبي شربت لب بخش به مسکين خسرو
صد شب از وسوسه هجر تو
در
هم بوده ست
هر که راکن مکن هوش و خرد
در
کارست
مشنو، از وي سخن عشق که او هشيارست
هر شبي
در
غم هجرت شب يلداست مرا
که به سالي به جهان يک شب يلدايي هست
رشکم آيد که برم نام تو پيش دگران
ذکر انصاف تو
در
پيش تو هم نتوان گفت
با که مي مي خورد آن ظالم و
در
خوردن مي
آن رخ پر خوي و آن زلف پريشان چونست
شب و روز مي بنالم ز جفاي چشم مستت
چه کنم که
در
نگيرد به دل ستم پرستت
دل من به خاک جويي و نيابيش از اين پس
که بماند پاي
در
گل ز غبار زلف پستت
به کدام سرو بينم که ز تو صبور باشم
که دراز ماند
در
دل هوس قد بلندت
منم و هزار پيچش ز خيال زلف
در
دل
به کجا روم که جانم رهد از خم کمندت
مپز اين خيال خسرو که به عشق
در
نماني
بود ار چه زاهل شهري شب و روز ريشخندت
قد تو نشسته
در
دل همه خون ناب خورده
به چنين خورش نگه کن که چه بر دهد جمالت
به وفا که
در
پذيري که من از پي وفايت
دل خون گرفته کردم خورش سگان کويت
هر که نگه
در
تو کرد بيش به بستان نرفت
و آرزوي روي تو از گل و ريحان نرفت
بر
در
تو هر کسي خاص شد، الا که من
هيچ کسان را مگر ره به سراي تو نيست
صبر به اميد وصل بر
در
دل شسته بود
هجر درون رفت و گفت، خيز که جاي تو نيست
شب نيست کز تو بر سر هر کو نفير نيست
و انديشه تو
در
دل برنا و پير نيست
صد سر فداي پاي تو باد، ار چه
در
حرم
تو مي روي و خون کست پايگير نيست
پيش رخت که بر ورق لاله خط کشيد
گر دفتر گل است که هم
در
حسيب نيست
جاني که هست
در
کف انديشه ها گرو
بر رخ ز خون قباله نوشتم که نام تست
ماري ست گرد عقرب زين حلقه جسته اي
آن جعد به حلقه حلقه که
در
زير زين زده ست
تا باد برد بوي تو
در
باغ پيش سرو
از ياد لاله زار کله بر زمين زده ست
مهر و مه است
در
نظرم کم ز ذره اي
تا خاک آب ديده کشيدن گرفته است
مردم ز ديده
در
طلبش رفت و آن نگار
از راه ديگر آمد و بر جاي او بخفت
من
در
سر قلم زدم آتش ز دود آه
او دوده سر قلم از من دريغ داشت
از خون نوشته ام به دو رخ ماجراي عشق
از بس که
در
سفينه دل جايگه نداشت
يک وعده تو
در
حق خسرو به سر نشد
گويي که باد بود که بار گنه نداشت
دل شد ز دست و سوز دلم ماند، هم خوشم
کاين داغ
در
درونه من يادگار اوست
ما را ز آرزوي لبت جان به لب رسيد
اي بخت، آنکه همچو تويي
در
کنار اوست
عشاق پيش ما دو جهان مي کشند، ليک
اين پيشکش چه
در
خور عز و جلال ماست
پامال گشت
در
ره ما خسرو و ديت
او را همين بس است که او پايمال ماست
هر يک مريد تو چو هلالي ست از رکوع
هر شب هلال وار ازان
در
زيادت است
تو ماه و من چو تار قصب
در
غمت ضعيف
اي ماهتاب، نور به تار قصب فرست
وه فرق
در
ميان تو و آفتاب چيست
ديد آسمان به سوي تو و گفت اين به است
اي شوخ تا تو
در
دل من جاي کرده اي
اين است دوزخي که ز خلد برين به است
ترسم که راز خسرو از اين دل برون دمد
خط با لبت نهفته که
در
راز رستن است
هر دل که
در
تني به هوايي مقيد است
دل نيست آن که شاهدي اندر نقابه ايست
وه وه که تا بلند کني ز اطلس فلک
در
پاي آن بلند قدم پاي تابه ايست
از شيشه سپهر طلب مي که
در
صفت
بر وي فرشته هم چو مگس بر قرابه ايست
خود را ببين
در
آينه و انصاف ما بده
کز چون تويي جدا شدن اندازه کسي ست
مردم ازين هوس که چو جان
در
برت کشم
کز جانست زنده هر کس و جان من از تنت
مگر تو خود کني اين لطف، ورنه مي دانم
که آن جمال نه
در
خورد روزگار من است
نشان خاک ستم کشته ايست
در
ره عشق
هر آن غبار که بر دامن نگار من است
تو
در
ميان من از جان خسته تنگ ميا
که يک دو روز درين خانه ميهمان من است
شب فراق سياه و مرا سياه تر است
که شام تا سحرم زلف يار
در
نظر است
هنوز آن رخ چون ماه پيش چشم من است
شکنج جانم ازان زلف
در
هم و شکن است
چه سود پختن سودا چو شمع جانم سوخت
ز آتشي که مرا
در
درونه شعله زن است
چه نقش بندي از انديشه اي که بي عشق است
چه روي بيني از آيينه اي که
در
زنگ است
به جنگ تيغ مکش، سر به آشتي برگير
که حاصل است به صلحت هر آنچه
در
جنگ است
به خشم مي روي و
در
تو کي رسد خسرو
که ره دراز و قدم سست و بارگي لنگ است
بيا و بند قبا باز کن دمي بنشين
که عقل
در
بر من چون قباي تو تنگ است
چه روز بود که آمد خيال تو
در
چشم؟
که غرق کرد مرا و خود آشنا آموخت
ز چشم و ابروي او گوشه گير شو، خسرو
ز ترک مست حذر به چو
در
کمان آويخت
کمر ببند و گره زن به جعد و روشن کن
که کوته است شب و آفتاب
در
جوزاست
نه دايره ست ز مي
در
ميان شيشه که آن
خيال حلقه اي از گوش شاهد رعناست
شب اميد مرا روز روشنايي نيست
جز از رخ تو که
در
تيره شب چو مهتاب ست
بهار غاليه
در
دامن صبا سوده ست
به بوستان ز گل و لاله توده بر توده ست
به سرو باغ که بيند کنون که
در
هر باغ
هزار سرو به هر گوشه اي خرامان است
به گوشه هاي چمن برگ گل چو نرمه گوش
درو ز قطره نگر تا چه
در
غلطان است
زمين به باغ نديد آفتاب از پي شاخ
نگر ز خانه که
در
سايه هاي بستان است
ميي که پيش تو با خون دل بيفزودم
بديدم آن مي و آن خون هنوز
در
سينه ست
نگر که چند شده ست تا بنات نعش شده ست
ز بهر چرخ که با او هميشه
در
کينه ست
هان و هان، اي عاقل، از غم خواري ما
در
گذر
کاندرين ره بهتر از ديوانگي اسباب نيست
ز بس که غنچه دم بسته از صبا دم زد
درون پوست نگنجيد و
در
زمان بشکفت
يار چون با ماست بهر ديدنش تعجيل چيست
يوسف اندر مصر دل،
در
ديده رود نيل چيست
مرد چون شد عاشق جانان، نترسد از بلا
مور چون شد بر
در
شه، بيم پاي پيل چيست
باز مست آمدنش نازکنان از جايي ست
زان يکي کار
در
آن کنج دهان از جايي ست
دل سبک مي شودم، دوش مگر غايب بود
اين زمان
در
سرش، اين خواب گران از جايي ست
غمگين مشو،اي دل،اگر
در
ششدري از نقش دوست
کين مهره باز آسمان اينها فراوان کرده است
زاهد که دامن مي کشد از رندي تو، خسروا
باري ندانم يک نفس سر
در
گريبان کرده است
گرد بر گو
در
زنخدان گر دمي آرد خطت
مشک زلفت را که بر هر سو پريشان يافته ست
در
بناگوشت دلم گم شد، کسي حاضر نبود
جز خط و زلفت کسي احضار ايشان يافته ست
هر گهر کان غير مدحت
در
دهان خسرو است
سنگ ريزه ست، آنکه اندر زير دندان يافته ست
گل به گلزار
در
از تابش خورشيد بسوخت
زان که او سايه اي از سرو روان تو نيافت
منزلت گفتم مانا که همين
در
دل ماست
چو ببينيم که به هر جات همين منزل هست
چشمم از هجر تو دريا شد و
در
خيل خيال
اي بسا مردم آبي که درين ساحل هست
اگر دلت به لب بحر مي کشد، اي سرو
نشين به گوشه چشمم که آب
در
نظر است
ز عشق چشم تو خسرو چو سرخوش و مست است
به ياد لعل تو او را شراب
در
نظر است
به گرد عارض و روي تو خط خوي آلود
محقق است که چون مشک ناب
در
عرق است
چو عکس روي خوي آلوده اش به جام افتاد
قدح چو با دل پر خون شراب
در
عرق است
ز زلف پرده
در
او که پرده پوش دل است
بيا که پرده پوشيدگان دريده شده ست
نگاه
در
دل خود کردم و ترا ديدم
نظر چنين کند آن کس که او به خود بيناست
لطافت تو چنان
در
خيال ما بنشست
که تا به حشر نخواهد دل از کمند تو رست
به خود مبين که چو روي من آفتابي هست
به من نگر که چو من
در
جهاني خرابي هست؟
لب تو
در
دلم آمد بپرس هم زان لب
که پر نمک تر ازان هيچ دلي کبابي هست؟
رخش بديدم و گفتم که بوستان اين است
لبش به خنده
در
آمد که قوت جان اين است
در
نيک کوش کت بد و نيک ار به طينت است
کز خاک راست است بر آيد گياه کج
مدو چو مور تهيگه تهي که
در
سالي
نخورد يک جو و پامال شد به بردن رنج
دو پنجه با تو زده شير چرخ و تو با خود
گرفته راست سه پنجاه
در
سراي سپنج
خوبي چکان که شود خونت آب
در
ره دين
نه آن خويي که چکد از رخت کرشمه و غنج
از آن دواي دل خسته
در
جهان تنگ است
که نيستش به جز از پسته تو مرهم هيچ
رفتي و
در
فراق تو چشمم ز گريه گشت
چون ابر نوبهار سفيد و سياه و سرخ
مگو باري که
در
بندم تو بيزاري شدي خسرو
کسي آسان ز جان خويشتن بيزار مي آيد
مگر بيدار شد بختم که آن رويي که
در
خوابم
نبود اميد، پيش ديده بيدار مي آيد
نگارم
در
گلستان رفت و خارم پيش مي آيد
ز خارا هم کنون بر من هزاران نيش مي آيد
منال ز جور و محنتها، خموش و دم مزن خسرو
که بر بي صبر
در
عالم مصيبت بيش مي آيد
نبيني دامن، اي زاهد، نگويي تلخم، اي واعظ
که آن دردي کيش ديرينه
در
محراب مي آيد
رسيد ايام گل وان شوخ خواهد رفت
در
بستان
ازان روزي که مي ترسيدم اينک پيش مي آيد
صفحه قبل
1
...
1387
1388
1389
1390
1391
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن