نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
من ز تو محروم و خلقي
در
گمان اين هم خوش است
باد يارب، روز نيکو بدگماني چند را
جان فداي دوست کن، کم زان زن هندونه اي
کز وفاي شوي
در
آتش بسوزد خويش را
دي شدي
در
باغ و گل از بهر گرد افشاندنت
کرد صد پر کاله دامان قباي خويش را
دشمني دارم که جان قرباني او مي کنم
زانکه تيري
در
خور است اين کافر بدکيش را
باز چون از دست مقبل
در
هوا گيرد شکار
مرغ بريان ز آستين بيرون برد درويش را
شد دو چشمم ز انتظارش چار
در
راه اميد
چار جانب وقف کردم هر چهار خويش را
اي بي تو گلهاي چمن شسته به خون رخسارها
خار است بي رخسار تو
در
ديده گلزارها
تا آفتاب و روي مه ديدند آن زلف سيه
در
کوي او رو همچو که مانده ست بر ديوارها
از ديده اشک من روان، آن سرو دلجوي کسان
خسرو چو بلبل
در
فغان او همنشين با خارها
خسرو مران از کوي خود چون
در
غلامي پير شد
چون پير شد، آخر کسي نفروخت هر گز برده را
ساقي، ازان دو چشم که
در
بند خفتن است
صد چشم بندي است که آموخت خواب را
ترک من تا بهر رفتن بسته اي آخر ميان
در
کنارم سيل ديده خون همي راند چو آب
آنکه خيزان و فتان بود به مسجد زين پيش
هست
در
ميکده خيزان و فتان مست و خراب
مي حلال است کنون خاصه که از دست حريف
در
قدح مي چکد آب نمک آلود کباب
خاک
در
تو بر سر و چشم پر آب ماست
پيوسته گر چه خاک شود زير پاي آب
مرا از ابروي تو شبه حسي رود به نماز
که سجده مي کنيم و صورت ماست
در
محراب
زلف مشکينت کمند افگند بر آهوي چين
نافه را خون بسته شد
در
ناف ازان مشکين طناب
گل چنان بي آب شد
در
عهد رخسارت که گر
خرمني از گل بسوزي قطره اي ندهد گلاب
گر نقابي بر رخ رخشان کشي از روشني
روي تو پيدا شود پنهان شود
در
وي نقاب
چون شدي
در
تاب از من، داد دشنامم رقيب
سگ زبان بيرون کند، چون گرم گردد آفتاب
اي ز تو خورشيد چرخ
در
مرض تف و تاب
از من تاريک روز، طلعت روشن متاب
منم و قامت شاهد، برو اي خواجه مأذن
تو
در
مسجد خود زن و الي ربک فارغب
شير شو و صيد را
در
ته چنگال کش
مرد شو و خصم را بر سر ميدان طلب
جان
در
طلبت همره تا باز رهد زين غم
فرياد که بادي هم نايد گهي از سويت
گفتم ز
در
خويش مران، گفت که بگذر
زين کوچه که داند که چو تو چند گدا رفت؟
بيچاره کسي کو به غم خوش پسران زيست
کز ديده و دل
در
پي ايشان نگران زيست
سهل است اگر هر دو جهان باز گذارند
از بهر نگاري که چو او
در
دو جهان نيست
آبادتر آن سينه که از عشق خراب است
آزادي آن دل که
در
آن زلف تاب است
زان زلف مسلسل که همه برشکند باد
از روي تو بنگر که
در
ان زير چه ديده ست
در
شهر چو تو فتنه و مردم کش و بيداد
من زيستن خلق ندانم که چسان است
کي بر چو تو خورشيد رسم من که به خواري
بر خاک
در
تو سر من نيز گران است
تو مي سوز اي دل و مگري تو، اي چشم
که شعله
در
خور طوفان من نيست
دل من
در
غمت نيمي نمانده ست
وز اين يک غم دل صد کس دو نيم است
اي ابر، گه گاهي بگو آن چشمه خورشيد را
در
قعر دريا خشک شد از تشنگي نيلوفرت
آخر کم از نظاره اي از دور
در
نخل قدت
دست اميدم کوتهست از شاخ سبز نوبرت
هر
در
افشاني که خسرو کرد از نوک قلم
چشم خون افشان او از نوک مژگان بر گرفت
سرو به ديد آن قد و رعنايي ازان بالا گرفت
در
چمنها لاجرم کارش ازان بالا گرفت
جز حديث تير او
در
دل نمي آيد مرا
تا خيال آن کمان ابرو به چشمم جا گرفت
دوش مي گفتم ز سوز دل حديثي با چراغ
در
سر شمع آتش افتاد و ز سر تا گرفت
خسروا، تا يافت مأوا جان ما
در
کوي دوست
شد مقيم آن سر کو و دلش از ما گرفت
باز جانا، آتش شوق تو
در
جان جا گرفت
خانه صبر از غمت سر تا به سر سودا گرفت
سرو نازم رقص رقصان دي درآمد
در
سماع
حلقه حلقه عاشقان را جان و دل يغما گرفت
هر محبي کو قدم
در
راه عشق از صدق زد
پيش محبوب او به آخر پايه اعلا گرفت
اي برهمن، بار ده رد کرده اسلام را
يا چو من گمراه را
در
پيش بت هم بار نيست
اي که بي خاک درت
در
ديده من نور نيست
گر مثل جان مي رود، ترک توام مقدور نيست
گر گناهم هست
در
رويت نظر، معذور دار
زين گنه گر جان رود، اين نيز چندان دور نيست
سنگ دربان ار چه مزد جانست نيز از
در
مران
کز پي مردن رسيد اينجا، ولي مزدور نيست
در
شب تاريک هجرانم به سر شد روزگار
چون توان کردن چون شمع بخت ما رانور نيست
چون بلايي نيست چشمت را به کشتن باز کن
هر که
در
عهدت به مرگ خويش ميرد، زنده نيست
دل کرا سوخت
در
اين غم بر من دل سوخته
جز دل من چون کسي پهلوي من سوزنده نيست
جز ز يک کس نگذرد يک تير بين
در
کيش چرخ
کش يکي تير است، ليک از همگنان خواهد گذشت
ديدمش امروز و شب
در
دل کنون خواهد گذشت
باز تا شب بر من بيچاره چون خواهد گذشت
گفتيم جان
در
ميان کن، زو ببر دل، چون برم
کو ميان جان شبي صد ره فزون خواهد گذشت
آن عقوبت ها که
در
روز قيامت گفته اند
اندرين شبهاي غم بر من کنون خواهد گذشت
گر چه
در
هجر توام جز خوردن غم کار نيست
هم فسوس من ز عمري کان به بيکاري گذشت
يار اگر برگشت
در
تيمار بودن هم خوش است
ور شکيبايي بود بي يار بودن هم خوش است
جنگهاي او خوش است ار آشتي را جا بود
وزعتاب و خشم
در
آزار بودن هم خوش است
يار دل برداشت وز رنج دل ما غم نداشت
زهره ام کرد آب و تيمار من
در
هم نداشت
دوش بيخود بوده ام
در
بستر غم تا به چاشت
همچنان مي سوخت شمع و ديده من دم نداشت
اي که گويي خوشدلي، يارب، همين
در
عهد ما
گشت پنهان يا کسي خود از بني آدم نداشت
من بدان بودم که پايش گيرم و ميرم به دست
چون کنم کوگاه رفتن
در
ميان من نرفت
دل ز من دزديد و سرتا پاي او جستم، نبود
زير زلفش بود و
در
آنجا گمان من نرفت
آن سوار کج کله کز ناز سلطان من است
بس خرابي ها کز او،
در
جان ويران من است
خون من
در
گردنم، کامروز ديدم روي او
چنگ من فرداي محشر هم به دامان من است
هر که
در
جا حور دارد، خانه پندارد بهشت
من کز او دورم ضرورت خانه زندان من است
در
درون مسجد و دير و خرابات و کنشت
هر کجا، رفتم، همه شور تو و غوغاي تست
خرم آن چشمي که هر روزش نظر بر روي تست
شادي آن دل که هر دم
در
دماغش بوي تست
موي ابرو را گره نتوان زدن، ليکن ز کبر
صد گره پيش است بر هر مو که
در
ابروي تست
دل ز انعامت، مها، با التفاتي قانع است
ديده
در
ماهي اگر بيند، رخت خوش طالع است
چون بنفشه خم گرفته قامتم
در
هجر تو
همچو نرگس چشم من باز است و اشکش دامع است
يار محمل راند و سرگشته دلم دنبال او
دير کردم من که جان
در
رخت بيرون بردنست
پند گوي يا گفتگو کم کن که پيکان خورده را
در
کشيدن بيش از ان رنج است کاندر خوردن است
اي که
در
گريه زني طعنم که اين خونابه چيست
بر گذر زين سيل تند من، قوي مردافگني است
هر شبي خسرو که کوبد سينه
در
کويت به درد
زير ديوار تو، سلطان، پاسبان چوبک زني ست
تا گل رخسار تو بشکفت
در
باغ وجود
عشقبازان را چو بلبل کار با برگ و نواست
نافه آهوي چيني کو به زلفت دم زند
نيست آهويي مر او را، زانکه
در
اصلش خطاست
هر که
در
کوي تو بويي برد، از عالم گذشت
هر که از دردت نصيبي يافت، فارغ از دواست
در
ميان ما و تو حايل نباشد بحر و کوه
رهروان را کي بود انديشه از بالا و پست
از وجود خاکي من گر چه گردي خاسته ست
عاقبت خواهد به آب ديده
در
کويت نشست
همچو خسرو کي رهد از بند خويش و هر دو کون
هر که دل
در
حلقه زنجير گيسويي نبست
عاشقان گشته به راحت خاک و من
در
غيرتم
کان غبار غير بر دامان تو خواهد نشست
من ز خوان خود خراب و
در
کمين جان خيال
دزد کرد آن گرد کالا، باده نوش افتاده مست
ساقيا، مي ده که امروزم سر ديوانگي ست
جام پر گردان که مرگم
در
تهي پيمانگي ست
من به رغبت جان دهم تا رحمت آري بر تنم
اين عنايت
در
ميان دوستان بيگانگي ست
هشت سر بر دوش من باري و باري مي کشم
تا مگر اندازمش
در
پاي خوبان عاقبت
عمر
در
کار تو شد، زين پس من و لعل لبت
يا بميرم يا حيات جاودان بستانمت
رگ برون آمد مرا از پوست
در
عشقت، مگوي
کز ز بهر آن خط مشکين بيايد مسطرت
گر زنم جامه به نيل و يا شوم غرقه
در
آب
شاديم، زيرا تو خورشيدي و من نيلوفرت
عاقبت خواستي از من چو دل من، آن نيز
در
سر کوي تو آن وصف و نشاني دگر است
در
شب هجر که از روز قيامت بتر است
مردم ديده من غرقه به خون جگر است
خسرو از خاک کف پاي بتان گشت، چه باک
هر که
در
کوي بتان خاک شود همت اوست
جان ازين باديه خسرو، نتوان برد به جهد
آه ازين وادي خونخوار که
در
پيش من است
هر که را
در
سر زلف صنمي دسترسي است
برود گر به سر ماه همان رشته بس است
پخته شد
در
هوس دوست دلم بريانم
بجز اين هر چه که پخت اين دل بريان هوس است
در
همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ما که برانيم که از خلق نهان است
همه را داغ کند يا رب و
در
او نرسد
يا رب خسرو کز دست تو بر گردون رفت
هم ز
در
باز رو، اي باد و نسيم گل را
باز بر باز که آن غنچه خندان اينجاست
شب نگنجيدم
در
جامه که گفت از تو صبا
که منم جان غريبي و مرا تن آنجاست
دارم اميد که چون بخت
در
آرم به برت
تا ز تو بخت من بي سر و بي سامان چيست
همه شب جان من است و غم خوبان تا روز
عاقبت
در
سر ايشان رود ار، جان اينست
صفحه قبل
1
...
1386
1387
1388
1389
1390
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن