نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
پيام مشرق اقبال لاهوري
چشم جز رنگ گل و لاله نه بيند ورنه
آنچه
در
پرده ي رنگ است پديدارتر است
دانش اندوخته ئي دل ز کف انداخته ئي
آه زان نقد گران مايه که
در
باخته ئي
عقل چون پاي درين راه خم اندر خم زد
شعله
در
آب دوانيد و جهان بر هم زد
دگر است آنکه زند سير چمن مثل نسيم
آن که
در
شد به ضمير گل و نسرين دگر است
در
نگر همت ما را که به داوي فکنيم
دو جهان را که نهان برده عيان باخته ايم
عشق گرديد هوس پيشه و هر بند گسست
آدم از فتنه ي او صورت ماهي
در
شست
دانه ئي را که به آغوش زمين است هنوز
شاخ
در
شاخ و برومند و جوان مي بينم
آن زميني که برو گريه ي خونين زده ام
اشک من
در
جگرش لعل گران خواهد بود
گسست عقل و جنون رنگ بست و ديده گداخت
در
آبجلوه که جانم ز شوق لبريز است
حکمتش معقول و با محسوس
در
خلوت نرفت
گر چه بکر فکر او پيرايه پوشد چون عروس
تو اگر
در
نگري جز به ريا نيست حيات
هر که اندر گرو صدق و صفا بود نبود
اين خاک و آنچه
در
شکم او از آن من
وز خاک تا بعرش معلا از آن تو
جاويد نامه اقبال لاهوري
يکي
در
معني آدم نگر از ما چه مي پرسي
هنوز اندر طبيعت مي خلد موزون شود روزي
بگذر از غيب که اين وهم و گمان چيزي نيست
در
جهان بودن و رستن ز جهان چيزي هست
مرد حق بين جز بحق خود را نديد
لا اله مي گفت و
در
خون مي تپيد
غرق ديدم هر دو را
در
آب و گل
هر دو را تن روشن و تاريک دل
حرفي از خويشتن آموز و
در
آن حرف بسوز
که درين خانقه بي سوز کليم اند همه
در
ره او مرگ و حشر و نشر و مرگ
جز تب و تابي ندارد ساز و برگ
گفتمش
در
دل من لات و منات است و بسي
گفت اين بتکده را زير و زبر بايد کرد»
آن يکي از شرق و آن ديگر ز غرب
هر دو با مردان حق
در
حرب و ضرب
تو ره شناس نه ئي وز مقام بيخبري
چه نغمه ايست که
در
بر بط سليمي نيست
در
دل خويش طاهره گشت و نديد جز ترا
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو بتو
هيچ گه از حکم من سر بر نتافت
چشم از خود بست و خود را
در
نيافت
با نشئه ي درويشي
در
ساز و دمادم زن
چون پخته شوي خود را بر سلطنت جم زن
در
نهاد ما تب و تاب از دل است
خاک را بيداري و خواب از دل است
دگر بشاخ گل آويز و آب و نم
در
کش
پريده رنگ ز باد صبا چه ميجوئي
زندگي انجمن آرا و نگهدار خود است
اي که
در
قافله ئي بي همه شو با همه رو
مهر و مه گردد ز سوز لا اله
ديده ام اين سوز را
در
کوه و که
ارمغان حجاز اقبال لاهوري
چه شور است اين که
در
آب و گل افتاد
ز يک دل عشق را صد مشکل افتاد
ز ما آن را نده ي
در
گاه خوشتر
حق او را ديده و ما را شنيده
بچشم او نه نور و ني سرور است
نه دل
در
سينه ي او نا صبور است
مجموعه اشعار اقبال لاهوري
در
و ديوار و شهر و کاخ و کو نيست
که اينجا هيچکس جز ما و او نيست
ترا گفتم که ربط جان و تن چيست
سفر
در
خود کن و بنگر که من چيست
از دير مغان آيم بي گردش صهبا مست
در
منزل لا بودم از باده ي الا مست
آه ز آن دردي که
در
جان و تن است
گوشه ي چشم تو داروي من است
ديوان امير خسرو
اي مرا
در
ته هر موي به زلفت بندي
چه کني بند ز بندم همه يکبار جدا
چون ترا بينم، هم از چشم خودم
در
رشک، از آنک
بوستان زندان نمايد، مردم غمناک را
چون ترا بينم، هم از چشم خودم
در
رشک، از آنک
کرد تردامن رخت اين چشمهاي پاک را
چون دلم زو چاک شد، اي پندگو، راضي نيم
از رگ جان خود اردوزي
در
اين دل چاک را
مرا
در
ديست اندر دل که درمان نيستش يارا
من و دردت، چو تو درمان نمي خواهي دل ما را
مزن لاف صبوري خسروا
در
عشق کاين صرصر
به رقص آرد چو نفخ صور، کوه پاي بر جا را
چون ديد گل رويش
در
صحن چمن، زان گل
ايثار قدومش کرد از شرم زر خود را
گفتا ز درم خسرو، منزل به دگر جا کن
گفتم که سگ خانه نگذاشت
در
خود را
خلقي به بند کشتنم وين ديده
در
غمازيم
من بين که بهر خون خود دل مي دهم غماز را
در
کار غم شد موريم، بي پرده شد مستوريم
تلخ است عيش از دوريم، شکرفشان من کجا
از گريه من هر طرف، پر لاله و گل شد زمين
وقتي به گلگشت، اي صنم،
در
گلستان من
داني که هستم
در
جهان من خسرو شيرين زبان
گر نايي از بهر دلم، بهر زبان من بيا
چون ز هجران شد زحل
در
طالعم کي بوسم آن پا
اين سعادت دست ندهد جز مبارک اختري را
دوستان گويند ناگه مرد خواهي بر
در
او
دولتم نبود که گردم خاک از آنگونه دري را
گر چه از ما واگسستي صحبت ديرينه را
جا مده باري تو
در
دل دوستان دينه را
اين چه روزست اينکه يار از
در
درآمد مر مرا
وه چه کار است اينکه از جانان برآمد مر مرا
اين چه بويست اينکه جا اندر دماغ جان گرفت
اين چه روزست اينکه
در
چشم تر آمد مر مرا
گردنم مي خواست تا
در
چنبر آرد زلف تو
اينک اينک گردان اندر چنبر آمد مر مرا
گو برو ساقي که جان از روي جانان مست شد
گو قدح بشکن که مي
در
ساغر آمد مر مرا
از تب و تاب غم هجران چو ما را دل بسوخت
خود نگفتي اين گذر چونست
در
هجران ما
خارخاري
در
دلست و غنجهاي خون بران
چون کنم چون خود جز اين گل نشکند زين خارها
بر درش مردم و آن خاک بر اعضاي منست
هم بدان خاک
در
آريد و مشوييد مرا
دارم آن سر که سرم
در
سر و کار تو شود
با من دلشده هر چند سري نيست ترا
غم آن شمع که
در
سوز چنان بي خبرم
که گرم سر ببرند هيچ خبر نيست مرا
خواهم که
در
رکابش باشم و ليک نتوان
کز خود عنان زلفش بر بود اين گدا را
گر
در
شراب عشقم از تيغ مي زني حد
اي مست محتسب کش، حديست اين ستم را
در
خود مبين به کبر که از بهر عکس کار
اينها بس است بهره تن خودنماي را
اگر چه
در
دل ما ماند يادگار جفايت
مباد آنکه رود از درونه ياد تو ما را
بيا که تا به چمن
در
رويم و بنشينم
به بوي گل به کف آريم جام گلبو را
من خود شدم از کيش و گر خود صنم اينست
بسيار شود
در
سر کارش دل و دينها
باز دل گم گشت
در
کويت من ديوانه را
از کجا کردم نگاه آن شکل قلاشانه را
شمع گو
در
جان بگير و سينه گو ز آتش بسوز
شمع از آنها نيست کو رحمت کند پروانه را
باز خدنگ شوق زد عشق
در
آب و خاک ما
نطع حريف پاک شد دامن چشم پاک ما
جان و دلي ست
در
تنم، بذل سگان خويش کن
تا نبود به ملک تو زحمت اشتراک ما
تو چو بهشت
در
نهان، ما و دلي و سوزشي
دوزخي از کجا خورد مائده نعيم را
چون به خم شراب
در
غرقه بماند چون مني
هم ز شراب غسل ده دردکش قديم را
بشکفت گل
در
بوستان آن غنچه خندان کجا
شد وقت عيش دوستان آن لاله و ريحان کجا
از بخت روزي با طرب خضر آب خورد و شست لب
جويان سکندر
در
طلب تا چشمه حيوان کجا
پيدا گرت بعد از مهي
در
کوي ما باشد رهي
از نوک مژگان گه گهي آن پرسش پنهان کجا
چون خاک گشتم
در
رهت، چون ايستادي نيستت
باري چو بر ما بگذري آهسته ران شبديز را
خواهم که خون خود چومي
در
گردن جامت کنم
داني چه دولت مي دهي هر ساعت از لب جام را
تا چند هر دم از صبا
در
جنبش آيد زلف تو
آخر دمي آرام ده دلهاي بي آرام را
گر آب چشمي نيستت باري کم از نظاره اي
اين دم که آتش
در
زدم بازار ننگ و نام را
نگرفت
در
تو سوز من اکنون که خواهم چاره اي
دوزخ مگر پخته کند اين شعله هاي خام را
زينسان که دل
در
عاشقي بگسست تقوي را رسن
نتوان لگام از شرع کرد اين توسن بد رام را
گر کشته شد خسرو ز غم، تهمت چه بر خوبان نهم
چون چرخ خنجر مي دهد
در
کشتنم بهرام را
روي به ما کن و مکن ديده ما و خاک
در
سجده رواست هر طرف قبله چار سوي را
چو
در
چمن روي از خنده لب مبند آنجا
که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا
کسان به کوي تو پندم دهند و
در
جايي
که ديده روي تو بيند، چه جاي پند آنجا
رفتي همانا وه که من زنده بمانم
در
غمت
يارب، کجا يابم دگر آن صبر وقتي بوده را
دل من نامه
در
دست و خون ديده عنوانش
بس از غمازي عنوان برون بر حال مضمون را
تو آن مرغي که آزادي و
در
دامي نيفتادي
سزد، گر شکرگويي روز و شب بخت همايون را
همه کس فتنه شد بر گفته خسرو مگر چشمت
اثر
در
جاودان هرگز نباشد سحر و افسون را
چه اقبال است اين رب که دولت داده رو ما را
که
در
کوي فراموشان گذر شد يار زيبا را
به تشويق دهل رنجه مشو، اي نوبتي، امشب
که خفتن
در
بر يار است بيداران شبها را
هر روز
در
شب غم خوش مي کند سرايم
آن ديدني که اول خوش مي نمود ما را
غم که مرا
در
دل است کس نکند باورم
پيش که پاره کنم واي من اين سينه را
خوش آن دمي که
در
آيد سپيده دم ز درم
پر از ستاره و مه ساخت خانمان مرا
من و پيچاک زلف آن بت و بيداري شبها
کجا خسپد کسي کش مي خلد
در
سينه عقربها
چه بودي گر
در
آن کافر، جوي بودي مسلماني
چنين کز ياربم مي خيزد از هر خانه ياربها
مست گشتم که شبش ديدم و
در
خواب هنوز
به گه صبح ز مستي اثري بود مرا
ز من به پاسخ شيرين و تلخ جان مي بر
که
در
من است اثر شکر و شرنگ ترا
دوش به خواب گوييم
در
بر من نشسته اي
معذرتي کنم کنون از دل و ديده خواب را
دلبرا، عمريست تا من دوست مي دارم ترا
در
غمت مي سوزم و گفتن نمي يارم ترا
داري اندر سر که بگذاري مرا و من برآنک
در
جميع عمر خويش از دست نگذارم ترا
صفحه قبل
1
...
1385
1386
1387
1388
1389
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن