نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
زبور عجم اقبال لاهوري
عشق ز پا
در
آورد خيمه ي شش جهات را
دست دراز مي کند تا به طناب کهکشان
يا بکش
در
سينه ي من آرزوي انقلاب
يا دگرگون کن نهاد اين زمان و اين زمين
گر چه مي دانم خيال منزل ايجاد من است
در
سفر از پا نشستن همت مردانه نيست
درين محفل که کار او گذشت از باده و ساقي
نديمي کو که
در
جامش فرو ريزم مي باقي
شرار از خاک من خيزد کجا ريزم کرا سوزم
غلط کردي که
در
جانم فکندي سوز مشتاقي
ميتوان ريخت
در
آغوش خزان لاله و گل
خيز و بر شاخ کهن خون رگ تاک انداز
از آن آبي که
در
من لاله کارد ساتگيني ده
کف خاک مرا ساقي بباد فروديني ده
چو خس از موج هر بادي که ميآيد ز جا رفتم
دل من از گمانها
در
خروش آمد يقيني ده
ز شاعر ناله ي مستانه
در
محشر چه ميخواهي
تو خود هنگامه ئي هنگامه ي ديگر چه ميخواهي
همه افکار من از تست چه
در
دل چه بلب
گهر از بحر برآري نه برآري از تست
مرا براه طلب بار
در
گل است هنوز
که دل به قافله و رخت و منزل است هنوز
چه خبر ترا ز اشگي که فرو چکد ز چشمي
تو به برگ گل ز شبنم
در
شاهوار داري
نور تو وانمود سپيد و سياه را
دريا و کوه و دشت و
در
و مهر و ماه را
تو مرا ذوق بيان دادي و گفتي که بگوي
هست
در
سينه ي من آنچه بکس نتوان گفت
بي تو جان من چو آنسازي که تارش درگسست
در
حضور از سينه ي من نغمه خيزد پي به پي
آنچه من
در
بزم شوق آورده ام داني که چيست
يک چمن گل يک نيستان ناله يک خمخانه مي
زنده کن باز آن محبت را که از نيروي او
بورياي ره نشيني
در
فتد با تخت کي
من اي درياي بي پايان بموج تو
در
افتادم
نه گوهر آرزو دارم نه مي جويم کراني را
دگر ديوانه ئي آيد که
در
شهر افکند هوئي
دو صد هنگامه برخيزد ز سودائي که من دارم
مه و ستاره که
در
راه شوق هم سفرند
کرشمه سنج و ادا فهم و صاحب نظرند
فتنه ئي را که دو صد فتنه به آغوشش بود
دختري هست که
در
مهد فرنگ است هنوز
به مهر و ماه کمند گلو فشار انداز
ستاره را ز فلک گير و
در
گريبان کش
با نشئه درويشي
در
ساز و دمادم زن
چون پخته شوي خود را بر سلطنت جم زن
امير قافله ئي سخت کوش و پيهم کوش
که
در
قبيله ي ما حيدري ز کراري است
بيا که
در
رگ تاک تو خون تازه دويد
دگر مگوي که آن باده ي مغانه کجاست؟
وا سوخته ئي؟ يک شرر از داغ جگر گير
يک چند بخود پيچ و نيستان همه
در
گير
گفتمش
در
دل من لات و منات است بسي
گفت اين بتکده را زير و زبر بايد کرد
لب فرو بند از فغان
در
ساز با درد فراق
عشق تا آهي کشد از جذب خويش آگاه نيست
شعله ئي مي باش و خاشاکي که پيش آيد بسوز
خاکيان را
در
حريم زندگاني راه نيست
در
غزل اقبال احوال خودي را فاش گفت
زانکه اين نو کافر از آئين دير آگاه نيست
بيا که مثل خليل اين طلسم
در
شکنيم
که جز تو هر چه درين دير ديده ام صنم است
اي خوش آن جوي تنک مايه که از ذوق خودي
در
دل خاک فرو رفت و بدريا نرسيد
عشق با پيد و خرد مي گزدش صورت مار
گر چه
در
کاسه ي زر لعل رواني دارد
آهي سحر گهي که زند
در
فراق ما
بيرون و اندرون زبر و زير و چار سوست
من درون شيشه هاي عصر حاضر ديده ام
آنچنان زهري که از وي مارها
در
پيچ و تاب
گر بروي تو حريم خويش را
در
بسته اند
سر بسنگ آستان زن لعل ناب آيد برون
برون زين گنبند
در
بسته پيدا کرده ام راهي
که از انديشه برتر مي پرد آه سحرگاهي
تو اي شاهين نشيمن
در
چمن کردي از آن ترسم
هواي او ببال تو دهد پرواز کوتاهي
غباري گشته ئي آسوده نتوان زيستن اينجا
به باد صبحدم
در
پيچ و منشين بر سر راهي
دل بي سوز کم گيرد نصيب از صحبت مردي
مس تابيده ئي آور که گيرد
در
تو اکسيرم
نمي دانم که داد اين چشم بينا موج دريا را
گهر
در
سينه ي دريا خزف بر ساحل افتاداست
اگر
در
دل جهاني تازه ئي داري برون آور
که افرنگ از جراحت هاي پنهان بسمل افتاده است
نه يابي
در
جهان ياري که داند دلنوازي را
بخود گم شو نگه دار آبروي عشق بازي را
هر چند که عشق او آواره ي راهي کرد
داغي که جگر سوزد
در
سينه ي ماهي نيست
نگاه خويش را از نوک سوزن تيز تر گردان
چو جوهر
در
دل آئينه راهي مي توان کردن
«تو
در
زير درختان همچو طفلان آشيان بيني »
به پرواز آ که صيد مهر و ماهي مي توان کردن
ز دست ساقي خاور دو جام ارغوان درکش
که از خاک تو خيزد ناله ي مستانه پي
در
پي
دلي کو ار تب و تاب تمنا آشنا گردد
زند بر شعله خود را صورت پروانه پي
در
پي
ز اشک صبحگاهي زندگي را برگ و ساز آور
شود کشت تو ويران تا نه ريزي دانه پي
در
پي
بگردان جام و از هنگامه ي افرنگ کمتر گوي
هزاران کاروان بگذشت ازاين ويرانه پي
در
پي
غم مخور نادان که گردون
در
بيابان کم آب
چشمه ها دارد که شبخوني به سيلابي زند
يکي
در
معني آدم نگر از من چه مي پرسي
هنوز اندر طبيعت مي خلد موزون شود روزي
پيش نگر که زندگي راه بعالمي برد
از سر آنچه بود و رفت
در
گذر انتها طلب
آهي که ز دل خيزد از بهر جگر سوزي است
در
سينه شکن او را آلوده مکن لب ها
نه
در
حرم نه به بتخانه يابم آن ساقي
که شعله شعله به بخشد شرر شرر ندهد
ترا نادان اميد غم گساريها ز افرنگ است
دل شاهين نسوزد بهر آن مرغي که
در
چنگ است
پشيمان شو اگر لعلي ز ميراث پدر خواهي
کجا عيش برون آوردن لعلي که
در
سنگ است
زندگي انجمن آرا و نگهدار خود است
اي که
در
قافله ئي بي همه شو با همه رو
اي لاله اي چراغ کهستان و باغ و راغ
در
من نگر که مي دهم از زندگي سراغ
يا
در
بياض امکان يک برگ ساده ئي نيست
يا خامه ي قضا را تاب رقم نمانده
پيام مشرق اقبال لاهوري
من به زمين
در
شدم، من بفلک بر شدم
بسته ي جادوي من ذره و مهر منير
من مي روم که
در
خور اين دودمان نيم
تو خويش را ز مهر درخشان نگاه دار
آن شعله ام که صبح ازل
در
کنار عشق
پيش از نمود بلبل و پروانه مي تپيد
در
سينه ي چمن چو نفس کردم آشيان
يک شاخ نازک از ته خاکم چو نم کشيد
در
تنگناي شاخ بسي پيچ و تاب خورد
تا جوهرم به جلوه گه رنگ و بو رسيد
نه پيچد نگه جز که
در
لاله و گل
نه غلطد هوا جز که بر سبزه زاري
اگر به سنگ تو لعلي ز قطره ي خون است
يکي
در
آبسخن با من ستم زده ئي
جهان تهي ز دل و مشت خاک من همه دل
چمن خوش است ولي
در
خور نوايم نيست
چه کنم که فطرت من به مقام
در
نسازد
دل ناصبور دارم چو صبا به لاله زاري
بيتاب و تند و تيز و جگر سوز و بيقرار
در
هر زمان بتازه رسيد از کهن گذشت
بسي گذشت که
در
انتظار زخمه و ريست
چه نغمه ها که نه خون شد به ساز افغاني
اي بسا صيد که بي دام بفتراک زديم
در
بغل تير و کمان، کشته ي نخچير شديم!
در
چمن قافله ي لاله و گل رخت گشود
از کجا آمده اند اين همه خونين جگران
اي که
در
مدرسه جوئي ادب و دانش و ذوق
نخرد باده کس از کارگه شيشه گران
مي تراشد فکر ما هر دم خداوندي دگر
رست از يک بند تا افتاد
در
بندي دگر
بر سر بام آ، نقاب از چهره بيباکانه کش
نيست
در
کوي تو چون من آرزومندي دگر
تا شوي بيباک تر
در
ناله اي مرغ بهار
آتشي گير از حريم سينه ام چندي دگر
ميانه ي من و او ربط ديده و نظر است
که
در
نهايت دوري هميشه با اويم
جاده ز خون رهروان تخته ي لاله
در
بهار
ناز ه راه مي زند قافله ي نياز را؟
ز عشق
در
عمل گير و هر چه خواهي کن
که عشق جوهر هوش است و جان فرهنگ است
در
بود و نبود من انديشه گمانها داشت
از عشق هويدا شد اين نکته که هستم من
هواي فرودين
در
گلستان ميخانه مي سازد
سبو از غنچه مي ريزد ز گل پيمانه مي سازد
اي بلبل از وفايش صد بار با تو گفتم
تو
در
کنار گيري باز اين رميده بو را
توره شناس نه ئي وز مقام بي خبري
چه نغمه ايست که
در
بر بط سليمي نيست
از نوائي مي توان يک شهر دل
در
خون نشاند
يک چمن گل از نسيمي سينه خستن ميتوان
ناز شهان نمي کشم زخم کرم نمي خورم
در
نگر اي هوس فريب همت اين گداي را
پرده برگيرم و
در
پرده سخن مي گويم
تيغ خون ريزم و خود را به نيامي دارم
مسنج معني من
در
عيار هند و عجم
که اصل اين گهر از گريه هاي نيم شبي است
دل و دين
در
گرو زهره و شأن عجمي
آتش شوق سليمي نه تو داري و نه من
آنچه مقصود تک و تاز خيال من و تست
هست
در
ديده و مانند نظر پيدا نيست
زندگي رهروان
در
تک و تاز است و بس
قافله ي موج را جاده و منزل کجاست
نه تو اندر حرم گنجي نه
در
بتخانه مي آئي
وليکن سوي مشتاقان چه مشتاقانه مي آئي
قدم بيباک تر نه
در
حريم جان مشتاقان
تو صاحب خانه ئي آخر چرا دزدانه مي آئي
گهي صد لشکر انگيزي که خون دوستان ريزي
گهي
در
انجمن با شيشه و پيمانه مي آئي
بيا (اقبال) جامي از خمستان خودي
در
کش
تو از ميخانه ي مغرب ز خود بيگانه مي آئي
نرسد فسون گري خرد به تپيدن دل زنده ئي
ز کنشت فلسفيان
در
آ بحريم سوز و گداز من
نغمه ي عافيت از بر بط من مي طلبي
از کجا برکشم آن نغمه که
در
تارش نيست
راه کور است بخود غوطه زن اي سالک راه
جاده را گم نکند
در
ته دريا ماهي
تا حديث تو کنم بزم سخن مي سازم
ور نه
در
خلوت من انجمني نيست که نيست
با خدا
در
پرده گويم با تو گويم آشکار
يا رسول الله او پنهان و تو پيداي من
صفحه قبل
1
...
1384
1385
1386
1387
1388
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن