167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • دل نگيرد يک نفس در سينه گرمم قرار
    تابه تفسيده از خود دور سازد دانه را
  • هست زور مي کليد خانگي اين قفل را
    از برون گر محتسب بندد در ميخانه را
  • بي سخن، در کوزه لب بسته دارد خامشي
    گر شراب بي خماري هست اين ميخانه را
  • عاشقان را وصل در سرگشتگي باشد که شمع
    مرکز پرگار بال و پر شود پروانه را
  • کعبه را ده روز در سالي بود هنگامه گرم
    موسم خاصي نباشد زاير بتخانه را
  • روي در عشق حقيقي از مجاز آورده ايم
    شسته ايم از لوح خاطر ابجد طفلانه را
  • در سواد شهر، مجنون سير صحرا مي کند
    نيست با لفظ آشنايي معني بيگانه را
  • گر نيايد بر سر انصاف صائب محتسب
    مي گشايد زور مي آخر در ميخانه را
  • عشق سازد حسن عالمسوز را در خون دلير
    ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را
  • مي شود در ساغر مخمور، مي آب حيات
    عاشقان دانند قدر جلوه مستانه را
  • در سوادشهر، سودا همچو خون مرده است
    دامن صحراست باغ دلگشا ديوانه را
  • سنگ مي بارد ز وحشت از در و ديوار شهر
    دامن صحرا بود دارالامان ديوانه را
  • هيچ عضوي بي بصيرت نيست در ملک وجود
    ورنه چون پهلو شناسد بستر بيگانه را؟
  • در سحر زنهار بي اشک پشيماني مباش
    مي کند اين سرزمين پاک، گوهر دانه را
  • همتي اي کعبه در کار من ديوانه کن
    تا مگر شايسته گردم خدمت بتخانه را
  • گر نباشد شمع در مد نظر پروانه را
    خانه روشن مي کند سوز جگر پروانه را
  • گرد يار ديگران گشتن ز آزادي است دور
    ورنه مي کرديم خونها در جگر پروانه را
  • عشق سازد در نظرها حسن را صاحب شکوه
    ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را
  • بي قراري هاي دل افزود در ايام خط
    کرد شمع صبحگاهي گرمتر پروانه را
  • در تلاش سوختن چندين چه مي سوزد نفس؟
    پرده بيگانگي گر نيست پر پروانه را
  • جرأت عاشق شود در روزگار خط زياد
    ظلمت شب مي کند صاحب جگر پروانه را
  • جامه کعبه است دود آتش پرستان را به چشم
    سنبلستاني است شبها در نظر پروانه را
  • گرد دل صائب نگردد سير باغ جنتش
    آتشين رويي چو باشد در نظر پروانه را
  • کوکب سعدي بود از هر شرر پروانه را
    اختري پيوسته باشد در گذر پروانه را
  • من ندارم اختري در هفت گردون، ورنه هست
    اختري از هر شرر پيش نظر پروانه را
  • چون سياوش سالم از درياي آتش بگذرد
    مرکب ني گر بود در زير ران ديوانه را
  • مي توان در سينه روشن ضميران روي ديد
    آب مي سازد فروغ اين گهر گنجينه را
  • در غم فردا سرآمد شادي امروز ما
    ياد شنبه تلخ بر طفلان کند آدينه را
  • هيچ سيل خانه پردازي چو گرد کينه نيست
    در درون خانه باشد خصم، صاحب کينه را
  • از نمد، آيينه صائب در حصار آهن است
    صوفيان دانند قدر خرقه پشمينه را
  • نسبت يکرنگي طوطي است باغ دلگشا
    نيست از زنگار در خاطر غبار آيينه را
  • آن که چشمم مي پرد در آرزوي ديدنش
    چشم نامحرم شمارد از حيا آيينه را
  • فکر آب و نان نگردد در دل حيران عشق
    نعمت ديدار مي باشد غذا آيينه را
  • حسن روزافزون او در هر تماشا کردني
    نشأه حيرت دو بالا مي کند آيينه را
  • اشتياق گردسر گرديدنت، بي اختيار
    در کف مشاطه شهپر مي کند آيينه را
  • نعمت ديدار يوسف را نيارد در نظر
    گر چنين رويش توانگر مي کند آيينه را
  • کيست تا آرايد او را، کز حجاب عارضش
    در بغل مشاطه پنهان مي کند آيينه را
  • عشق بي تاب است، ورنه طوطي گستاخ ما
    همچو موم سبز دارد در کنار آيينه را
  • ديده روشن ضميران جلوه گاه عبرت است
    هيچ نقشي نيست در دل پايدار آيينه را
  • اهل صورت از نزاکت هاي معني غافلند
    ره مده در خلوت خود زينهار آيينه را
  • شوق ديدار تو مي بخشد نظر آيينه را
    مي دهد در بيضه فولاد پر آيينه را
  • جوهر آسوده را شوق تماشاي رخت
    خارخار عشق سازد در جگر آيينه را
  • کوته انديشند صائب مردم خودبين دهر
    ورنه صد تيغ است در زير سپر آيينه را
  • در نظرها مي کند شيرين تر از تنگ شکر
    کلک صائب از حديث شکرين آيينه را
  • با کمال بي قراري دلنشين افتاده ايم
    در کف آيينه لنگر مي کند سيماب ما
  • استخوان در پيکر ما توتيا خواهد شدن
    گر چنين گردد گران صائب ز غفلت خواب ما
  • غير تسليم و رضا در وحشت آباد جهان
    کيست ديگر تا کند مکروه را مرغوب ما؟
  • دامن صحرا ز اشک آهوان شد لاله زار
    روي در حي کرد تا مجنون صحراگرد ما
  • صائب از بالين ما دشمن چسان خوشدل رود؟
    سنگ را در گريه آرد ناله بيمار ما
  • در حوادث طاقت ما را شکيب ديگرست
    مي کند پهلو تهي سيلاب از ديوار ما