167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

کليله و دمنه

  • ... چيست ؟ گفت :آنچه در سابق تقدير رفته است جف القلم بما هو کائن ...
  • ... موجب بدگماني باشد در حق اخيار ، و اين نوع ممارست بخطا راه برد ...
  • گويند که بطي در آب روشنايي ستاره ديد ، پنداشت که ماهي است ، قصدي ...
  • ... و گرگي و شگالي در خدمت شيري بودند و مسکن ايشان نزديک شارعي عامر ...
  • ... ، و يک جفت ازان در ساحلي بودندي ...
  • امشب ببايد رفت و در ميان آن ببود و ، فردا چون قاضي بيايد گواهي ...
  • ... کوتاه کن و درازکشي در توقف دار ، که اين کار اندک موونت بسيار ...
  • يک قطره ز آب شرم و يک ذره وفا
    در چشم و دلت خداي داناست که نيست
  • ... بطلبيدند و ندا در شهر افتاد بازرگان گفت :من بازي را ديدم کودکي ...
  • ... مواصلت و ملاطفت در توقف دار. دمنه گفت که: ...
  • ... بعضي از نزديکان تو در کتمان آن مرا وصايت کرده است. ...
  • ... اسرار و تاکيد علما در تجنب ازان مقرر است و الا تمام بازگفته ...
  • ... رغبت نمودن است در محاسن صواب و عزيز گردانيدن خدمتگاران مرضي اثر ...
  • ... جاي موعظتست اگر در محل قبول نشيند ، و هنگام مثل است اگر بسمع ...
  • ... معشوق مي داشت ، در حال چادر بکتف گردانيد و آنجا رفت. ...
  • ... خجلت که از جهت من در رنج افتي ، و دوم آنکه مرا بيش اميد خلاص ...
  • ... نهاد ، و ذکر آن در افواه افتاد ...
  • ... نادان داد ، بخورد و در حال سرد گشت. ...
  • ... هرکه گواهي دهد در کاري که دران وقوف ندارد بدو آن رسد که بدان ...
  • ... شنودي ، تا آن مرا در کشتن دمنه بهانه اي باشد. ...
  • زاغي در حوالي آن بر درختي بزرگ گشن خانه داشت. نشسته بود و چپ و ...
  • والا در مذهب من منع سائل ، خاصه که دوستي من بر سبيل تبرع اختيار ...
  • و هر که در دوستي کسي نفس بذل کند درجه او عالي تر ازان باشد که ...
  • ... گوشهاي کمان بجست ، در گردن گرگ افتاد ، و بر جاي سرد شد. ...
  • ... بقضا و حسن مصابرت در قناعت اصل توانگري و عمده سروري است ...
  • پاي بر دنيا نه و بردوز چشم نام و ننگ
    دست در عقبي زن و بربند راه فخر و عار
  • ... زاغ بپريد و موش در سوراخ گريخت صياد برسيد ، پاي دام آهو بريده ...
  • ... بدان راضي نگردند و در قلع و استيصال ما کوشند. ...
  • ... تحرز بوجهي که مرگ در مقابله آن غالب باشد ستوده نيست ...
  • ... ضعيف نشمرد ، که در مقام غرور افتد ، و هرکه مغرور گشت هلاک شد و ...
  • ... رفت و روشنايي ماه در آب بديد ...
  • گفت :در معني ترک جنگ کراهيت خراج و تحرز از جلا آنچه فراز آمده ست ...
  • ... رفتند برکت ، بيچاره در زير کت رفت تا باقي خلوت را مشاهدت کند. ...
  • ... آيد بسوزد و هرکه در غار بماند از دود بميرد. ...
  • ... گويند «پادشاهان را در تحصين خزاين اسرار احتياط هرچه تمامتر فرض ...
  • ... که: کدام خصلت او در چشم تو بهتر آمد و دلايل عقل او بدان روشن تر ...
  • در جمله ذکر پيري و ضعف کارداناه فاش شد ، و حشمت ملک و هيبت او ...
  • در ميان آب دودي بسر او برآمد و چشمهاش تاريک شد ، و با خود گفت: ...
  • موش گفت: هرکس که در وفاي تو سوگند بشکند پشت و دلش بزخم حوادث ...
  • ... بردند و مثال داد تا در تعهد او و فرخ او مبالغت نمايند. ...
  • ... نتواند گذشت که در صيانت ذات خود آن قدر مبالغت نمايند که بنزد ...
  • خاصه در ايام شاهي کز پي انصاف او
    کهربا را نيست آن يارا که گردد گرد کاه
  • در جمله بايد که اندازه اخلاص و مناصحت و هنر و کفايت آن کس که در ...
  • ... تقويت احساني است که در باب من مي فرمايد بعاطفت و رحمت و انصاف و ...
  • ... بفرستاد تا گوشت در منزل شگال بجستند ، لابد بيافتند و بنزديک شير ...
  • ... محال دشمنان را در ضمير ، مجال تمکن داد ...
  • گفت: گويند «در دل بنده تو وحشتي حادث شده است بدانچه در حق او ...
  • ... بحقيقت بدانسته که در جفا صبور باشي و در نعمت شاکر ، و اين هر دو ...
  • ... اعراض کرد و روزگار در عبادت مستغرق گردانيد و با خود انديشيد: ...
  • هرانک او در تو دل بندد همي بر خويشتن خندد
    که جز همچون تو نااهلي چو تو دلدار نپسندد
  • ... هرکه بي دل وار قدم در راه عشق نهاد و مقصد او رضاي دوست باشد ...
  • کوه گفت: از شرم حلمش عاشقم بر ماه دي
    زانکه باد ماه دي در سر کشد چادر مرا
  • ... و اقبال و دولت در قفاي او مي رود، و هميشه گوش بآواز موکب او مي ...
  • ... شمشير بران که گوهر در صفحه آن چون ستاره است در گذر کاه کشان و ...
  • انجم فرو روب از فلک عصمت فروشوي از ملک
    بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
  • تو رنجه مشو برون ميا از در خويش
    من خود چو قلم همي دوم بر سر خويش
  • ... حکيم عاقل بايد که در نکايت تعجيل روا نبيند تا همچون کبوتر بسوز ...
  • ... بندگان همين است که در تقرير نصايح اطناب لازم شمرند، مگر بعضي از ...
  • ملک گفت: ما در چشم تو نيک حقير مي نماييم که گزارد اين سخن جايز ...
  • ... خائن گناه کار که در مواجهه مخدوم کامگار افتد ؛ و آنکه با دشمن ...
  • ... رسيد و اثر تغير در بشره ملک بديد بلار خاموش شد و با خود انديشيد ...
  • ... همه وجوه محقق گشت در تربيت هم نگاه بايد داشت ، و بآهستگي در ...
  • در اين وقت ، مجازات ميسر نمي گردد بوزنه گفت: وطن من در کوهست ...
  • پيش آمد و در تقرير شکر و عذر افراط نمود و گفت: يک لحظه آمدن مرا ...
  • ... توقفي کرد و ببر در باغي رفت و دختر امير را بکشت وپيرايه او ...
  • ... غلا کرد ، و هم در روز بنقد بفروخت و صدهزار درم سود برداشت. ...
  • در حال بيعت کردند و ملکي بدين سان آسان بدست او افتاد ، و توکل وي ...
  • ... برخاست و گفت: فصل در توقف خواهم داشت و بر اين بيت اقتصار نمود: ...
  • ديوان ابوسعيد ابوالخير

  • نه علم و عمل نه فضل و احسان و ادب
    يا رب بکدام تره در خوان نهمت
  • با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
    با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد
  • يا هر چه رضاي او در آنست بکن
    يا راضي شو هر آنچه او با تو کند
  • ما آينه ايم، هر که در ما نگرد
    هر نيک و بدي که بيند از خود بيند
  • در عشق دل و عقل و تن و جان نبود
    هر کس که چنين باشد نادان نبود
  • در دل چو کجيست روي بر خاک چه سود
    چون زهر به دل رسيد ترياک چه سود
  • در دل همه شرک و روي بر خاک چه سود
    با نفس پليد جامه پاک چه سود
  • از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو کر
    وز جانب حسن عرض در عرض و تو کور
  • دل جاي تو شد و گر نه پر خون کنمش
    در ديده تويي و گر نه نه جيحون کنمش
  • چون جلوه گر و نظارگي جمله خود اوست
    گر ما و تو در ميان نباشيم چه باک
  • فرياد و فغان که باز در کوي مغان
    مي خواره ز مي نه نام يابد نه نشان
  • در مانده نفس خويش گشتي و ترا
    يک سو غم مال و دختر و يک سو زن
  • اي گشته سراسيمه به درياي تو من
    وي از تو و خود گم شده در راي تو من
  • هست از پس پرده گفتگوي من و تو
    چون پرده در افتد نه تو ماني و نه من
  • دم در کشم و غمت همه نوش کنم
    تا از پس من به کس نماند غم تو
  • اي در دل و جان صورت و معني همه تو
    مقصود همه زدين و دنيي همه تو
  • اي در صفت ذات تو حيران که و مه
    وز هر دو جهان خدمت درگاه تو به
  • اي زاهد و عابد از تو در ناله و آه
    نزديک تو و دور ترا حال تباه
  • در گفتن ذکر حق زبان از همه به
    طاعت که به شب کني نهان از همه به
  • هستي که ظهور مي کند در همه شي
    خواهي که بري به حال او با همه پي
  • رو بر سر مي حباب را بين که چسان
    مي وي بود اندر وي و وي در مي وي
  • از هر که به تو گريختم سود نکرد
    از تو به تو در گريختم تا چه کني
  • اي در خم چوگان تو سرها شده گوي
    بيرون نه ز فرمان تو دل يک سر موي
  • هر که بيند در زمان آن حسن او کافر شود
    اي دريغا کين شريعت کفر ما ببريده است
  • زبور عجم اقبال لاهوري

  • عشق شورانگيز را هر جا ده در کوي تو بود
    بر تلاش خود چهي نازد که ره سوي تو بود
  • درون سينه ي ما سوز آرزو ز کجاست؟
    سبو ز ماست ولي باده در سبو ز کجاست؟
  • من بنده ي بي قيدم شايد که گريزم باز
    اين طره ي پيچان را در گردنم آويزي
  • مرا در دل خليد اين نکته ا زمرد اداداني
    ز معشوقان نگه کاري تر از حرف دلاويز است
  • مرا بنگر که در هندوستان ديگر نمي بيني
    برهمن زاده ئي رمز آشناي روم و تبريز است
  • تو بجلوه در نقابي که نگاه بر نتابي
    مه من اگر ننالم تو بگود گر چه چاره
  • زاده ي باغ و راغ را از نفسم طراوتي
    در چمن تو زيستم با گل و خار اين چنين
  • فاخته ي کهن صفير ناله ي من شنيد و گفت
    کس نسرود در چمن نغمه ي پار اين چنين