نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.14 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
جوي شير از بازوي فرهاد مي بخشد خبر
در
جراحت مي شود جوهر عيان شمشير را
در
سرشت سخت جانان قناعت حرص نيست
قطره آبي کند رطب اللسان شمشير را
داس دايم
در
کمين خوشه هاي سرکش است
آسمان دارد پي گردنکشان شمشير را
در
هواي رستگاري نيست بال افشانيم
مي کنم از بال بيرون قوت پرواز را
مي گشايد بال شهرت ناله
در
کنج قفس
مي کند خس پوش گلشن شعله آواز را
شوکت شاهي سبک سنگ است
در
ميزان عدل
عشق مي گيرد به خون کوهکن پرويز را
در
بهار سرخ رويي همچو جنت غوطه داد
فکر رنگين تو صائب خطه تبريز را
نعل
در
آتش گذارد روي گرمت بوس را
زخمي دندان کند لعلت لب افسوس را
صاحبان کشف بيقدرند
در
درگاه حق
نيست صائب پيش شاهان رتبه اي جاسوس را
ناله دل کرد رسوا عشق پنهان مرا
نيست ممکن
در
بغل کردن نهان ناقوس را
عشق
در
هر دل که افروزد چراغ دوستي
چون پر پروانه سوزد پرده ناموس را
از خودآرايان نمي بايد بصيرت چشم داشت
عيب پيش پا نيايد
در
نظر طاوس را
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه
در
زندان بود از نقش به، محبوس را
مستي و مخموري عالم به هم آميخته است
دور باش نيش
در
دنبال باشد نوش را
گرد آن چاه زنخدان
در
زمان خط مگرد
بيشتر باشد خطر از چاهها خس پوش را
کار من با سرو بالايي است کز بس سرکشي
مي شمارد حلقه بيرون
در
، آغوش را
نوش اين غمخانه
در
دنبال دارد نيش را
شکوه اي از تلخکامي نيست دورانديش را
مردم کوته نظر
در
انتظار محشرند
نقد باشد محنت فردا مآل انديش را
در
خور پروانه ام بزم جهان شمعي نداشت
سوختم از گرمي پرواز، بال خويش را
گوشه گيري کشتي نوح است
در
بحر وجود
از کشاکش وارهان جسم نزار خويش را
غوطه دادم
در
دل الماس داغ خويش را
روشن از آب گهر کردم چراغ خويش را
چون صدف، گوهر اگر ريزند
در
دامن مرا
برنيارم ز آستين دست سؤال خويش را
در
ميان جمع تا چون شمع باشي سرفراز
سبزدار از آب چشم خود نهال خويش را
رحم کن اي گوهر سيراب بر لب تشنگان
چند داري
در
گره آب زلال خويش را
داشتم افتادن چاه زنخدان
در
نظر
من چو مي دادم به دست دل عنان خويش را
کاروانگاه حوادث جاي خواب امن نيست
در
ره سيل خطر مگشا ميان خويش را
فکر دلهاي پريشان کي پريشانش کند؟
آن که
در
پا افکند زلف دوتاي خويش را
برنمي آيد به آن مژگان خواب آلود صبر
مي کند فرمانروا
در
سنگ، لنگر تيغ را
عشق سرکش وقت استغنا بود خونريزتر
مد احسان
در
کشش باشد رساتر تيغ را
بس که خون گرم من جوشيد با شمشير او
حلقه بيرون
در
گرديد جوهر تيغ را
آب را از تشنگان کافر نمي دارد دريغ
چند خواهي داشت
در
زنجير جوهر تيغ را
چون شهادت، دولتي
در
عالم ايجاد نيست
عاشقان بال هما دانند بر سر تيغ را
رومگردان از دم شمشير چون جوهر که هست
صد بشارت
در
لب خاموش مضمر تيغ را
در
دل فولاد چون سنگ آتشي پنهان نبود
خون گرمم شد چراغ زير دامان تيغ را
دستگاه لاف مي خواهند صاحب جوهران
نعل
در
آتش بود از بهر ميدان تيغ را
آه باشد به ز زلف عنبرين عشاق را
اشک باشد بهتر از
در
ثمين عشاق را
گر چه از نقش قدم
در
ظاهرند افتاده تر
توسن افلاک باشد زير زين عشاق را
پرده ناموس نتواند حجاب عشق شد
ابر چون پنهان کند
در
زير دامان برق را؟
در
حريم ما ندارد شمع بي فانوس راه
شاهد بي پرده مي سوزد حجاب عشق را
حسن عالمگير ليلي نيست
در
جايي که نيست
دامن صحرا غبار از عالم گل عشق را
برق را خاشاک
در
زنجير نتواند کشيد
کي شکار خود کند دنياي باطل عشق را
وصل آب زندگاني
در
سياهي بسته است
دامن شبهاست دامان وسايل عشق را
نيست پرواي تماشا عاشقان را، ورنه هست
باغ هاي دلگشا
در
غنچه دل عشق را
عشق چون دريا به تلخي بود
در
عالم مثل
شکرستان ساخت آن شيرين شمايل عشق را
موج را دست از عنان برداشت دريا و همان
حسن دورانديش دارد
در
سلاسل عشق را
جذبه دريا ندارد سيل را دست از عنان
اختياري نيست
در
قطع مراحل عشق را
خاک را چون باد نعل جستجو
در
آتش است
نيست آسايش زمين و آسمان عشق را
از دل سرگشته ام هر ذره اي
در
عالمي است
اختر ثابت نباشد آسمان عشق را
بر زمين چسبيدگان را شهپر معراج نيست
در
نيابد هر گرانجاني مکان عشق را
نيست
در
دوران من ميخانه حاجت خلق را
بس بود پيمانه من تا قيامت خلق را
صفحه قبل
1
...
1378
1379
1380
1381
1382
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن