167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • سرهاست در اين سودا چون حلقه زنان بر در
    تا بخت بلند اين در بر روي که بگشايد
  • آه اگر وقتي چو گل در بوستان يا چون سمن
    در گلستان يا چو نيلوفر در آبت ديدمي
  • مواعظ سعدي

  • لاله در غنچه ست تا کي خار در پهلو نهم
    دوست در خانه ست تا کي رطل بر دشمن کشم
  • گلستان سعدي

  • مودت اهل صفا چه در روي و چه در قفا نه چنان کز پست عيب گيرند و در ...
  • ديوان سلمان ساوجي

  • ماهي تنان و ماهرخان در ميان شط
    چون عکس مه در آب و چو ماهي در آشنا
  • در پس گوش منه در حديثم چون موي
    جاي در گوش خودش کن که بدين پايه سزاست
  • چه رحمت و شفقت در دل آيد آنکس را
    که در دلش همه تير است و در سرش تبر است
  • لطفت آن در ثمين است که در رشته عقل
    مايه و سود جهانش همه در ثمن است
  • ايزد هواي خاک در دوست پيش از آن
    در جان من نهاد که در خاک جان نهاد
  • تا سپهر حلقه شکل اين قرص حاصل کرده است
    بس که گرديدست در خيل جلالت در به در
  • در زمن او جگر خونين و دل سوراخ نيست
    در جهان جز نام و در هيچ مسکين و يتيم
  • کند در قطع و فصل خصم تيغ کارگر مدخل
    شود در پرده دلها خدنگ پرده در محرم
  • تو از قلب سپاه آن روز در ميدان رزم آرايي
    ظفر در حضرتت لازم عدو در طاعتت ملزم
  • مباش در دم نحلي که در دمش نوش است
    که در دم و دم او نوش نيشتر يابي
  • بوي عشرت در بهار، از لاله مي آيد که اوست
    در دلش، سوداي عشق و در سرش جام شراب
  • عمر من در کوي او با يکدم افتاد، اي رقيب!
    چند گويي در گذر يکدم که در خواهم گذشت؟
  • گفتي که بر در من، منشين ز جوع سلمان
    چون با در تو گردند، او با در که باشد؟
  • در کار ما نرفت که در کار ما نرفت
    في الجمله که بود که در کار ما نشد
  • مهر توام در دل است، مهر توام بر زبان
    شور توام در سر است، بوي توام در دماغ
  • عزيزي کو فتادست در بندي چه مي داند
    که در کنعان اسيري را چه افتادست در چاهي
  • از پي زرعم فلاني چند در کارست و کيست
    در عراق اکنون کسي راکش فلان در کار نيست
  • حلم تو در ثبات گر و بسته در زمين
    عزم تو در شتاب سبق برده از زمان
  • جمشيد و خورشيد ساوجي

  • به کشتي در، ملک را موج مي برد
    گهي در قعر و گه در اوج مي برد
  • ديوان سنايي

  • مير مجلس چون تو باشي با جماعت در نگر
    خام در ده پخته را و پخته در ده خام را
  • تو جاني گر نه اي دربر عجب نيست
    که جان در جان در آيد نه در آغوش