167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • خشک مي آيد به چشمش جلوه آب حيات
    هر که در مستي تماشا کرده رفتار ترا
  • سبز مي گردد ز حيرت حرف در منقارشان
    طوطيان آيينه گر سازند رخسار ترا
  • آب مي گرديد در چشم ترازو گوهرش
    يوسف مصري اگر مي ديد بازار ترا
  • قابل قسمت شمارد نقطه موهوم را
    هر که بيند در سخن لعل گهربار ترا
  • شاهد گوياست بر حسن تمام اجزاي تو
    نا تمامي، در کف نقاش، تصوير ترا
  • حسن دورانديش آماده است از خط گرد مشک
    تا کند در منت هاي حسن، تعمير ترا
  • در زمين خاکساري نقش پا گرديده ام
    بر اميد آن که شايد پي سپر گردم ترا
  • چون ز بي قدري نيم شايسته بزم حضور
    چشم دارم حلقه بيرون در گردم ترا
  • نيست بي جمعيت خاطر تلاوت را ثمر
    مي شود سي پاره دل در خواندن قرآن ترا
  • مي نمايد برق عالمسوز در ابر سياه
    خط کند پوشيده چون رخسار خندان ترا؟
  • خار ناسازست بوي گل به پيراهن ترا
    چون زنم گستاخ دست عجز در دامن ترا؟
  • نونياز ناز چون خوبان ديگر نيستي
    بود خواب ناز در مهد ازل سنگين ترا
  • شوخي اطفال را در روزگار کودکي
    بود لنگر چون معلم پله تمکين ترا
  • کرد اگر شيرين زباني ديگران را دلپذير
    تلخ گويي ساخت در چشم جهان شيرين ترا
  • جنت در بسته سازد مهر خاموشي ترا
    چهره زرين مي کند چون به، نمدپوشي ترا
  • خانه داري، در گذار سيل لنگر کردن است
    مي شود حصن سلامت، خانه بر دوشي ترا
  • بر سيه روزان ببخشا، کز خط شبرنگ هست
    در کمين روز سياه طرفه اي روي ترا
  • صوفيان بردند از ره چشم جادوي ترا
    در کمند وحدت آوردند آهوي ترا
  • زود باشد قرب اين پشمينه پوشان، همچو خط
    در نظرها زشت سازد روي نيکوي ترا
  • از لطافت فکر در کنه تو نتواند رسيد
    چون تواند درک کردن نور بينايي ترا
  • حسن بي پروا به فرمان هوس باشد چرا؟
    برق عالمسوز در زنجير خس باشد چرا
  • تا به خاموشي توان سنگ نشان گشتن، کسي
    در قطار هرزه نالان چون جرس باشد چرا
  • تا کسي دريا تواند گشتن از ترک هوا
    چون حباب پوچ در بند نفس باشد چرا
  • لفظ مي سازد جهان بر معني روشن سياه
    يوسف سيمين بدن در پيرهن باشد چرا
  • مي تواند تا شدن فرمانروا جان عزيز
    همچو ماه مصر در چاه وطن باشد چرا
  • مي تواند تا معطر ساخت مغز عالمي
    مشک در ناف غزالان ختن باشد چرا
  • پير کنعان با دليلي همچو بوي پيرهن
    معتکف در گوشه بيت الحزن باشد چرا
  • تا تواند آدمي هموار کردن خويش را
    در شکست بيستون چون کوهکن باشد چرا
  • بگسل از طول امل سر رشته پيوند دل
    گردن آزاده در قيد رسن باشد چرا
  • دختر رز کيست تا سازد ترا بي اختيار؟
    همت مردانه در فرمان زن باشد چرا
  • شد به لب وا کردني گنجينه گوهر صدف
    در تلاش رزق، آدم بي دهن باشد چرا
  • نيست جاي پر فشاني چار ديوار قفس
    مانده اي در تنگناي طارم اخضر چرا
  • مي تواني شد چراغ خلوت روحانيان
    مي کني ضبط نفس در زير خاکستر چرا
  • کار با تيغ اجل در زندگاني قطع کن
    کارها را مي کني بر خويشتن مشکل چرا
  • ديده صحرائيان از انتظارت شد سفيد
    اينقدر در حي توقف کردن اي محمل چرا
  • ز اشتياقت بحر از طوفان گريبان مي درد
    پا فشردن اينقدر اي سيل در منزل چرا
  • شد ز وصل غنچه خوشبو جامه باد سحر
    در نياميزي درين گلشن به اهل دل چرا
  • چون شدي تسليم، هر کام نهنگي ساحل است
    اينقدر آويختن در دامن ساحل چرا
  • هيچ قفلي نيست نگشايد به آه نيمشب
    مانده اي در عقده دل اينقدر حيران چرا
  • آدمي را اژدهايي نيست چون طول امل
    بي محابا مي روي در کام اين ثعبان چرا
  • چشم اقبال سکندر تشنه ديدار توست
    در سياهي مانده اي، اي چشمه حيوان چرا
  • در خراب آباد دنياي دني چون عنکبوت
    تار و پود زندگي دام مگس کردن چرا
  • مي شود فريادرس فرياد چون گردد تمام
    بخل در فرياد با فريادرس کردن چرا
  • همچو طفل خام در بستانسراي روزگار
    کام تلخ از ميوه هاي نيمرس کردن چرا
  • در تجلي زار چون آيينه کوتاه بين
    اقتباس روشنايي از قبس کردن چرا
  • آه عالمسوز را در سينه دزديدن چرا؟
    برق را پيراهن فانوس پوشيدن چرا
  • در ميان رفته و آينده داري يک نفس
    اينقدر هنگامه بر يک دم فرو چيدن چرا
  • آب حيوان در عقيق صبر پنهان کرده اند
    اين چنين آب گوارايي ننوشيدن چرا
  • در چنين وقتي که خوان فيض گسترده است صبح
    چون گرانجانان ز جاي خود نجنبيدن چرا
  • در خور تلخي است صائب هر دوا را خاصيت
    از سر رغبت حديث تلخ نشنيدن چرا؟