167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

گلشن راز شبستري

  • تلف کردي به هرزه نازنين عمر
    نگويي در چه کاري با چنين عمر
  • خران را بين همه در تنگ آن خر
    شده از جهل پيش آهنگ آن خر
  • مرا در دل همي آيد کز اين کار
    ببندم بر ميان خويش زنار
  • شريکم چون خسيس آمد در اين کار
    خمولم بهتر از شهرت به بسيار
  • هم از الله در پيش تو جاني است
    که از قدوس اندر وي نشاني است
  • اگر يابي خلاص از نفس ناسوت
    درآيي در جناب قدس لاهوت
  • اگر شهوت نبودي در ميانه
    نسب ها جمله مي گشتي فسانه
  • چو شهوت در ميانه کارگر شد
    يکي مادر شد آن ديگر پدر شد
  • رفيقاني که با تو در طريق اند
    پي هزل اي برادر هم رفيق اند
  • ز شرع ار يک دقيقه ماند مهمل
    شوي در هر دو کون از دين معطل
  • حنيفي شو ز هر قيد و مذاهب
    درآ در دير دين مانند راهب
  • زهي مطرب که از يک نغمه خوش
    زند در خرمن صد زاهد آتش
  • رود در مدرسه چون مست مستور
    فقيه از وي شود بيچاره مخمور
  • چو کردم در رخ خوبش نگاهي
    برآمد از ميان جانم آهي
  • يکي پيمانه پر کرد و به من داد
    که از آب وي آتش در من افتاد
  • چو آشاميدم آن پيمانه را پاک
    در افتادم ز مستي بر سر خاک
  • کنون نه نيستم در خود نه هستم
    نه هشيارم نه مخمورم نه مستم
  • در او راز دل گلها شکفته است
    که تا اکنون کسي ديگر نگفته است
  • ببين منقول و معقول و حقايق
    مصفا کرده در علم دقايق
  • به چشم منکري منگر در او خوار
    که گلها گردد اندر چشم تو خار
  • ديوان صائب

  • کامجويي غير ناکامي ندارد حاصلي
    در کف گلچين ز گلشن خار مي ماند به جا
  • سينه ناصاف در ميخانه نتوان يافتن
    نيست هر جا صيقلي، زنگار مي ماند به جا
  • هر کجا سنگين دلي در سنگلاخ دهر هست
    سنگ از بهر من ديوانه مي سازد جدا
  • جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدا
    در صدف از راه غلطاني گهر باشد جدا
  • از جهان سرد مهر اميد خونگرمي خطاست
    شير در يک کاسه اينجا از شکر باشد جدا
  • تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سينه صاف
    زنگ از آيينه مي گردد به خاکستر جدا
  • بهره از آميزش نيکان ندارد بد که هست
    در ميان جمع، فرد باطل از دفتر جدا
  • برنيارد کثرت مردم ز تنهايي مرا
    در ميان لشکرم چون رايت از لشکرجدا
  • در حريم وصل، اشک شور من شيرين نشد
    کعبه نتوانست کردن تلخي از زمزم جدا
  • آشنايي هاي ظاهر، پرده بيگانگي است
    آب و روغن هست در يک جويبار از هم جدا
  • نه همين خورشيد سرگرم است از سوداي او
    عشق دارد در دل هر ذره بازاري جدا
  • دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم
    مشرق ديگر بود خورشيد عالمتاب را
  • عشق در کار دل سرگشته ما عاجزست
    بحر نتواند گشودن عقده گرداب را
  • زنده مي سوزد براي مرده در هندوستان
    دل نمي سوزد درين کشور به هم احباب را
  • در لباس عاريت چون ابر آرامش مجو
    برق زير پوست باشد جامه سنجاب را
  • از گرانجاني شود در هر قدم سنگ نشان
    گر نيندازد به منزل راه پيما خواب را
  • چشم عبرت باز کن، گرديد چون مويت سفيد
    مگذران در خواب غفلت اين شب مهتاب را
  • غوطه در دريا دهد آتش عناني آب را
    رزق خاک مرده مي سازد گراني آب را
  • زنگ بندد تيغ چون بسيار ماند در نيام
    مانع است از سبز گرديدن رواني آب را
  • تيره بختي نيل چشم زخم جان روشن است
    در سياهي بيش باشد زندگاني آب را
  • خاکساران فيض بيش از آب رحمت مي برند
    در زمين پست باشد خوش عناني آب را
  • مي کند کثرت جهان در چشم روشندل سياه
    تيره مي سازد هجوم کارواني آب را
  • دست نتوان شست صائب زود از روشندلان
    در گره بندد گهر از قدرداني آب را
  • کاه را بال و پر پرواز گردد کهربا
    نيست در دست اختياري سالک مجذوب را
  • نرمتر از مغز گردانيد در کام هما
    زور بازوي قناعت، استخوان سخت را
  • نيست حرف نرم را تأثير در آهن دلان
    ناوک از فولاد مي بايد نشان سخت را
  • پاي ايمان جهاني در خم لغزيدن است
    بر مياور ز آستين اي دشمن دين دست را
  • رشته نازک، گوهر دلها ازان نازک تر است
    زينهار آهسته کش در زلف مشکين دست را
  • بيستون را تيشه ام در حمله اول گداخت
    نيست با من نسبتي فرهاد سنگين دست را
  • از گرفتاران خود، صياد مي گيرد خبر
    فکر روزي، چند در کنج قفس باشد ترا