نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان عرفي شيرازي
بوعدگاه تو اميد آنقدر بنشاند
که
در
ديار خودم سوخت شوق خانه خويش
خراب آتش رمز محبتم عرفي
که
در
شرار نهان ميکندر زبانه خويش
هر که از خونريز من آلوده گردد دامنش
عذر ننگ اين عمل
در
عهده شکر ازمنش
لاف مردي ميزني
در
انجمن با دوست باش
خويشتن را چون زنان درگوشه خلوت مکش
شهره
در
عافيت عرفي قبولي نيست ليک
آستين غم بگير و دامن عصمت مکش
نقاب از چهره تا افکنده خورشيد تابانم
ز شرم بي نقابي باقضا
در
جنگ مي بينم
بجرم عشق توفردا بدوزخ ار افتم
تمام آتش دوزخ
در
استخوان دزدم
کجاست طبع سليمي و حسن لعل لبي
که
در
معامله آموزگار خود باشم
خوش آن کشش که مرا آنچنان زخود نبرد
که بيخود افتم و
در
انتظار خود باشم
نه تأثير نفس بي عمر جاويدان نميدانم
باميدي چه پيشت
در
دل بنياد ميکردم
پا بست
در
آتش زدن و رفتن از اين دشت
خود را بدل سوخته بستيم وگذشتيم
هر گاه که چشم من و عرفي بهم افتاد
در
هم نگرستيم وگرستيم وگذشتيم
کو عشق که
در
غمزدگي نام بر آرم
نامي بمراد دل ناکام برآرم
معشوق وقا دشمن و عيبست که
در
عشق
نا باخته هستي بوفا نام برآرم
طمع برديم چندان بر
در
عشق
که از درد غمش درويش کرديم
اگر رفتيم
در
جنت مکن عيب
که اول درد و غم را پيش کرديم
ما طاير قدسيم سراسيمه
در
اين دهر
کيفيت اين آب و هوا را نشناسيم
در
معرکه ريب و ريا عمر بسر شد
زان چهره شناسيم وفا را نشناسيم
در
راه وفا کوشش تازان سوي مستي
تا سر نرود جنبش پا را نشناسيم
سبوها دوش
در
مستي شکستم ليک يکيک را
دگر برچيدم و بوسيدم و پيمانه شان کردم
ازشش جهتم شکوه زند موج و خموشم
در
زهر زنم غوطه وسرچشمه نوشم
تزوير خرم بهر دو عالم بوکالت
هر گاه که
در
کوي ريا زهد فروشم
هرگز هوس روي تو نگذشته بخاطر
کز بيم تو
در
ديده نگاهي نشکستيم
يک ره بکمال تو نديديم که
در
دل
عرفي صفت از بيم تو آهي نشکستيم
قدح رسيد لبالب خراب گوشده باشم
اگر هلاک شوم
در
شراب گو شده باشم
گوهري کزوي بيايد ديده معني صفا
در
جهان پيدا نشد هر چند خاکش بيختم
مايه ديريم عرفي عشوه
در
کعبه نيز
مدتي پارنجها از پرده مي انگيختيم
گلي ناچيده بوئي ناکشيده زين چمن رفتم
بتلخي رفتم اينک
در
ميان اين سخن رفتم
وگر
در
سايه طوبي برد خوابم محالست اين
که غمهاي تو بر بالين نيازد صد شبيخونم
آن کشته ايم کز اثر نوحه هاي خويش
صد بار جامه
در
بر قاتل شکافتيم
در
جست و جوي لذت زخم نهان تو
هر موي کشتگان ترا دل شکافتيم
مي گفت به يعقوب محبت که بسي ما
دلهاي پدر
در
غم فرزند شکستيم
تا کام تو عرفي ثمر آلوده نگردد
در
باغ طرب نخل برومند شکستيم
از شورش غم با
در
و ديوار بحرفم
رفت آنکه بآسوده دلان غم نفروشم
در
آتش آمديم و فغاني نداشتيم
بوديم شمع شوق و زباني نداشتيم
ميلي نداشتيم بسوداي کس ولي
در
هيچ شهر نرخ گراني نداشتيم
عرفي از مردم آلوده پريشان شده ايم
دست
در
دامن پاکيزه نهادي بزنيم
رفتيم و با غمت دل محزون گذاشتيم
جان را بصيد گاه تو
در
خون گذاشتيم
رفتيم و
در
زمانه زغم نامه هاي تو
نشنوده غم تو به مجنون گذاشتيم
رفتيم عرفي از چمن وصل نااميد
در
دل هواي آن قدموزن گذاشتيم
منم که بهر دل اسباب داغ ميدزدم
نسيم گلشن غم
در
دماغ ميدزدم
دل
در
دعاي کام نفس برنياورد
اين شعله ننگ نسبت اين دود شسته ايم
اي که باز افکنده
در
تيغ گاه رغبتم
گر متاع غم بود بکشا که اکثر ميخرم
در
سررشت من قبول شيوه انکار نيست
ساده لوحم هر چه بفروشند يکسر ميخرم
هر متاعي کز نگاهش ميخرم
در
بزم وصل
مي نشينم گوشه وزخود مکرر ميخرم
از بس که روي گرم بهر سو گذاشتيم
صد داغ شعله خيز
در
آن کو گذاشتيم
از شرم ناکسي نگشوديم ديده را
الماس فتنه
در
ته پهلو گذاشتيم
هر گوهري که دل زتعلق گرفته بود
در
دامن کرشمه دلجو گذاشتيم
امروز
در
زيارت دل سير ميکند
آن سر که دوش برسر زانو گذاشتيم
از دل اين شعله چو داغ صنم افروخته ايم
آتش بتکده را
در
حرم افروخته ايم
ما ملامت زدگانيم که
در
گوشه غم
آتش دل همه از داغ هم فروخته ايم
بصد اميد با کوشيدنم
در
مدعا عرفي
زاستغنا مدان باقيد کوشيدن نميدانم
شيوه هاي زاهدان گر
در
شمار دين بود
غم مخور عرفي که ما هم اختراعي ميکنيم
من کيم رضوان آن جنت که
در
هر سوي راه
طوبي از فيض نسيم بوستان ميرويدم
هرگز نگشايم
در
دکان غم دل
وانگه که دکان باز کنم کم نفروشم
برديم ز کويش دم سردي وگذشتيم
سودي بران
در
رخ زردي وگذشتيم
منم که پاره غم
در
دهان غم دارم
بزير ناصيه صد داستان غم دارم
دلي که زخم پذيري کند نميدانم
وگرنه تير نفس
در
کمان غم دارم
ازان ديار عدم شد مسخرم عرفي
که صد سپاه بلا
در
عنان غم دارم
پي حسنت الوانت اين مست گل
که
در
خون سرشتي بقالب مزن
دلا
در
خون سرشتي خاکم اکنون
کهن ديوار ايمان تازه گردان
عرفي زگريه دست نداري که
در
فراق
دردت زدل نميبرد الا گريستن
خوش
در
خورست حسرت تو با گريستن
بي ياد تو حلال مبادا گريستن
گوئي که ياد مي کنمت گه گهي ولي
بيهوده نيست
در
دل شبها گريستن
پيشت رخم
در
آتش دل پايدار نيست
اي خضر هر نفس دم آبي فرو فشان
پيش بردم
در
قمار عشق جانان باختن
صد شکافم بر دلست و يک گريبان باختن
بيدل و دينم وگرنه من کجا سهو از کجا
از تهي دستي دليرم
در
پريشان باختن
دست عرفي از گريبان کس جدا هرگز نديد
خواهد آخر دست
در
چاک گريبان باختن
در
راه طلب عرفي با هوش و سبک ميرو
چون پاي زپي ماند برکوچه مستي زن
مجاوران حرم را
در
آستانه عشق
غبار ناصيه آشوب بر جباه فشان
بسوز گريه من اي بهشت بر
در
وصل
که مشت شبنم و برگ گلاب شاه فشان
کرشمه که نگيرم بجيب حسن آرام
بسوز پرده و
در
دامن نگاه فشان
شهسوار حسن را سرمست بايد بود ليک
ني چنان مستي که
در
دستش عنان آيد گران
در
غمي زد غوطه عرفي کام غم لذت سرشت
بردل ياران سبک بر دشمنان آيد گران
برافکن پرده از حيرت چو عرفي بي زبانم کن
چرا بسيار ميکوشي
در
اثبات گناه من
زمين جوش آشنا
در
ميخوري دانسته گويا
که ميسوزم ازين عبرت که هستم آشناي تو
لب جامست
در
افسانه آنکه مي نوشي
گمان دارم که گويم شمه از حال جم بشنو
براي مرغ دل
در
صيدگاه ناز محبوبان
زهر جانب صداي بال شاهين را زهم بشنو
بيا
در
سينه عرفي که مالامال غم گردي
بحال او صداي آه درد آلود غم بشنو
در
کجاهست اينچنين معموره انصاف ده
شهر دلها ديده را يغماي راحت کرده
چون گوارا نيستي اي غم چرا
در
کام ما
همچو آسايش پياپي بي حلاوت کرده
شاد بادا روحت اي مجنون که هنگام وفا
در
حق من درد بيدرمان نصيحت کرده
اين صفا اسلاميانرا نيست اي زاهد مکن
بامغان
در
سومنات امروز طاعت کرده
نازم ببازي تو که
در
عرصه قريب
منصوبه نچيده مرامات کرده
صوفي بگفته صيغه توحيد باطل است
يعني که
در
معامله ذات کرده
روزگار خنده غفلت گذشت اي کبک من
دل بدندان گير و تن
در
چنگل شهباز ده
زنار عصمت پيشگان پوشند عيب برهمن
خوش توتياي آفتي
در
چشم انسان کرده
در
حشر اگر نشناسدت معذور بايد داشتن
چشمي که از نظاره آن چهره حيران کرده
سرد نگردد ز مرگ اي دل آتش فروز
مي برم از پيرهن
در
کفن آتشکده
با دل بگوي عيب شهادت که اين اسير
تا بود
در
ميان شهيدان برآمده
نگيري هيچ اسباب ترنم
در
ضرر افتد
همه هيهات برداري همه افسوس بستاني
چراغت از دل آتش پرستان گر شود روشن
در
اندازي درآتش سبحه و ناقوس بستاني
اي بخت زشاهي بگدائي نرسيديم
در
سايه ميمون همائي که تو باشي
در
تنگناي کوچه شهر جلال تو
وسعت گه زمانه کمين کار خانه
همه شب ببانگ بلبل زده
در
چمن پياله
چو نسيم گل زبستان دم صبح گشته راهي
آنچه بود
در
جهان مايه فخر خسان
يا زر و سيمي بود يا قصب و اطلسي
خوش آن گرمي زشمع وصل مهر افزوزتر باشي
برافروزي وداع و
در
غمت جان سوزتر باشي
بسادگي تو رحم آيدم
در
اين بازار
که تنگدستي و اميدوار ميگذري
خبر زهمت خويشم کن آنزمان عرفي
که از پياله من
در
خمار ميگذري
بهار رفت و نکرديم عزم جاي خوشي
برهنه سرننشسيم
در
هواي خوشي
صفحه قبل
1
...
1375
1376
1377
1378
1379
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن