نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عرفي شيرازي
بمهد ناز شيرين
در
شکر خواب
گلش را خوي ز شبنم کرده شاداب
گهي بيدار وگه
در
خواب بودي
گهي بستي نظر گاهي گشودي
گلي
در
گلشن آرم مست و چالاک
که هر گل صد گريبانرا زند چاک
ز بوي گل درآمد عطر
در
تاب
بيک عطسه تهي شد چشمش از خواب
فرامش کرده عمدا شستن روي
که
در
گلزار شويد بر لب جوي
چنان چابک بران بنشست و بشتافت
که دستش را عنان
در
نيمره يافت
درون آمد چو شمعي
در
شبستان
دمي استاد بر درگاه بستان
اگر حور آمد اين دروازه بستست
بکوبد
در
کليد او شکست است
گر آيد باغبان گوئيد ميسوز
که
در
باغ آتش آفتاده است امروز
نسيم از
در
درآيد ني ز ديوار
چو آيد خلوتي باشد نه طرار
ز شکر خنده آن لعل شادات
تبسم
در
دهان غنچه شد آب
بهر سو جلوه کرد آن چشم غماز
خيابان
در
خيابان عشوه وناز
شمال آمد باستقبال بويش
ولي
در
راه ماند از بيم خويش
صبا تا ديد او را
در
چميدن
نيارستي بشاخ گل وزيدن
بسرو اين نغمه بلبل داشت
در
کار
که بلبل را بگل زين پس چه آزار
ز روي سبزه سنبل رفته
در
تاب
ز بوي گل بنفشه جسته از خواب
هوا ساقي و خار و گل قدح نوش
چکاوک نغمه زن ديوار
در
نوش
بآب از سايه گل آتش سپرده
سمندر غوطه ها
در
آب خورده
صبا کز فيض نرگس شد سرابي
گزد هر دم لبش
در
نيم خوابي
سراسيمه تذرو از حسن شمشاد
ز سرو افتاده
در
دامان صياد
تو گويي باغباني
در
رحم داشت
که شکل نطفه ها زينگونه بنگاشت
سمومي از
در
گلشن درون تاخت
که ناگه يکچمن گل رنگ درباخت
لبش زين گفتگو
در
پوست خنديد
چو پيش آمد بحکم غمزه پرسيد
ضميرش
در
صد انديشه مي سفت
بتمکين سر همي جنباند و ميگفت
بنازي کز عتاب شاه کم نيست
بحکمي کش علامت
در
عدم نيست
بتشويشي که با من هم سرشتست
باندوهي که از من
در
بهشتست
بگيسوئي که داني چند تاراست
بمژگاني که بيني
در
چه کار است
اگر باشد هم اين نسبت نبودي
کجا بر من
در
تهمت گشودي
همايي چون تو بايد بال گستر
که
در
ظلش بر آرد چون مني سر
که
در
سوگند داد صدق دادست
نه بر گلگون بتوسن زين نهاد است
دعائي کافکند
در
سينه ها فرش
بيک جنبش پرداز سينه تا عرش
هر آن مطلب که
در
عالم نگنجيد
بيک لفظ دعا گنجاند و بخشيد
لب ما را دعاي شه
در
آموخت
بجيب هر دعا صد مدعا دوخت
مگيرد آتش نازش بهر خام
مبادا صيدا ورا رخنه
در
دام
صلاح خويش
در
تلخي مبيناد
ز شيرين تلخ گويي بگذر اي باد
چراغ سومناتست آتش طور
بود زان هر جهت را نور
در
نور
حقيقت را چو هست اين جنس
در
کار
بکاوش خود چرا نبود خريدار
مراد هر دوکونت ره نشين باد
هلاک دشمنت
در
آستين باد
چو يوسفم گذرد
در
بهشت بر صف حور
نشان دهم بتو هر گام صد زليخا را
چون اثر
در
تو کند عشق که اعجاز مسيح
مرده را جان دهد آدم نکند حيوانرا
جنس دين را چه کساد آمده عرفي
در
پيش
که بجز مرده زحافظ نخرد قرآن را
در
خلوتي که دختررزنيست عيش نيست
داغست شيخ شهر زعيش مدام ما
در
روزگار نيست رسولي که بي حسد
درگوش چون توئي برساند پيام ما
منزلگه دلها همه کاشانه عشق است
هرجا که دلي گمشده
در
خانه عشق است
فرزانه درآيد به پري خانه مقصود
هرکس که
در
اين باديه ديوانه عشق است
در
خواب شب آلوده بخون ديد خدنگت
تعبير جز اين نيست که عالم هدف تست
منزل صلح ميان تو دراز است فغان
ورنه
در
دين تو با کيش مغان اينهمه نيست
کسي که بر اثر مدعاي خويشتن است
کشيده تيغ ستم
در
قفاي خويشتن است
چنان زفيض قناعت بعيش مشغولم
که نفس کام طلب
در
غذاي خويشتن است
نازم بفيض عشق که
در
خانقاه و دير
چشم و چراغ شمع به پروانه روشنست
گربکشتي از فراقم سوختي منت منه
من که
در
دوزخ بزندان هلاکم بهتر است
سلمي طلبي چشم قدم شو که
در
اين دشت
غماز جرس همره جمازه کس نيست
عرفي مرو از ميکده
در
صومعه کانجا
کس را غم مخموري و خميازه کس نيست
عرفي دل ما چو طره يار
در
پنجه پيچ و تاب بشکست
عشق آفت سلطان بود آرايش بنده
اين مسئله
در
نسخه محمود واياز است
يارب تو نگهدار دل خلوتيان را
کان مغبچه مست ست و
در
صومعه باز است
اين قهقهه عيش که با کبک دل ماست
باور نتوان کرد که
در
چنگل باز است
عنايت تو چنان زد صلاي معموري
که
در
ديار محبت دل خراب نماند
بده بدست عناني عنان عرفي را
مبين که نيم قدم
در
ره صواب نماند
بنازم شيشه مي را که خوش مستانه ميگريد
سري خم کرده و
در
دامن پيمانه ميگريد
تا ابد مشهد مانکهت دل خواهد داشت
بوي گل نيست که
در
فصل خزان گم باشد
ز صورت بلبل اندر بوستان فرزانه ميگريد
جنون مست از نواي جغد
در
ويرانه ميگريد
کجا
در
روز محنت غمگسار کس شود عرفي
که ميگريد بروز خويش و بيدردانه ميگريد
دم عيسي بخنداند گل اميد صيادي
که
در
فصل بهاران دام او مرغ چمن گيرد
شدم
در
گوشه تنها که ريزم خون خود عرفي
مبادا وقت مردن ناشناسي دست من گيرد
چراغي روشنست از عشق او
در
مجمع هستي
کز آواز فروغش ميگدازد بنده ميسوزد
دل خوش کن مردان خرابات بود عشق
عشاق
در
کعبه و بتخانه نگيرد
هر کس که
در
بهار بصحرا برون رود
عيش آنگهي کند که بذوق جنون رود
آنها که آهوان حرم را کنند صيد
در
آرزوي ناوک صيد افکن من اند
منماي زاهدا
در
اهل ندامتم
آنانکه رهبرند ترا رهزن من اند
در
دم افزود روز گونه وصل
که سزاي شب دراز نداد
فروغ مشعله شمع راه تيره دلان
چراغ
در
دل شبهاي واج مي طلبند
گذر بکوچه همت مبادشان عرفي
که کام دل ز
در
احتياج مي طلبند
با آنکه نميداد امان سيلي فقرم
دائم سرمن
در
هوس تاجوري بود
در
بسته انديشه بجز خار نديدم
گلها همه درخوابگه بيخبري بود
مدعي بار ملول است و بلائي دارد
در
کف آينه انديشه نمائي دارد
گردل اهل حقيقت
در
راز افشاند
زاهد از دامن دل گرد مجاز افشاند
گرنه اظهار شفق ميکند از کشتن صيد
خون مرغان زچه
در
چنگل باز افشاند
هرکرا نشاه غيرت بسلامت بايد
در
مصاف غم دل تاب اقامت بايد
عرفي از ما بي قدم
در
وادي اهل وجود
صد بيابان خار خندان تحفه پايت کنند
جز با گريستن مژه
در
جهان نبود
آن هم زحرص ديده من ناگوار شد
آسمان گر بجدل پاي
در
آرد برکاب
رخش ما نيز عناني و رکابي دارد
دلم آخر به تماشاگه ديدار آورد !
تا کي اين آينه
در
آينه دان خواهد بود
کسي بدور محبت خمار غم نکشد
که
در
کشد قدح زهر و درد هم نکشد
هر زمان
در
فتنه خوش نامهرباني ميشود
وين همه غوغا براي نيم جاني ميشود
در
ره غم گر پديد آيد به تسليمش سپار
گر بدست چاره بسپاري جهاني ميشود
گر بمستي هر زه قانوني فرو چيند کسي
در
ميان مردم عالم زباني ميشود
بهشت خاص شما زاهدان نماز کنيد
درون رويد بفردوس و
در
فراز کنيد
فساد صحبت ناجنس
در
مقام خود است
پس از مصاحب ناجنس احتراز کنيد
ز زير جلوه هستي نياز مي بارد
بجلوه گاه عدم
در
شويد و باز کنيد
نگويمت که مزن تيغ جور بردل عرفي
رضا بده که پس از مرگ
در
لحد بخروشد
گر محبت حمله بر ناموس کفار آورد
برهمن را سبحه
در
گردن ببازار آورد
در
ميان گريه مستانه غرقم شحنه کو
تا شراب آلوده مستم برسردار آورد
گر خجل باشد زايمان لذت کفرش حرام
عابدي کش زلف او
در
قيد زنار آورد
زمست افتادنم
در
مسجداي زاهد مشو رنجه
که صحن مسجدت فردا زمين تاک خواهد شد
بلب آرام گير اي جان غمگين يکدمي ديگر
که شايد
در
حريم سينه بفرستد غمي ديگر
قدم چون رنجه فرمودي ببالينم مرو
در
دم
بغايت مشرفم برمرگ بنشين يکدمي ديگر
کفن شويم بخون ديده ني
در
چشمه زمزم
پرستار صنم را هست عرفي زمزمي ديگر
اگر گشت قيامت قيامت بوعده گاه بيا
که دل نشسته
در
آنجا بانتظار هنوز
فرو گرفت
در
و بام ديده را حسرت
نگشته گرم نگاهم بروي يار هنوز
صفحه قبل
1
...
1374
1375
1376
1377
1378
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن