نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
گلشن راز شبستري
دل عارف شناساي وجود است
وجود مطلق او را
در
شهود است
به جز هست حقيقي هست نشناخت
از آن رو هستي خود پاک
در
باخت
موانع چون
در
اين عالم چهار است
طهارت کردن از وي هم چهار است
تو تا خود را بکلي
در
نبازي
نمازت کي شود هرگز نمازي
نماند
در
ميانه هيچ تمييز
شود معروف و عارف جمله يک چيز
اگر معروف و عارف ذات پاک است
چه سودا
در
سر اين مشت خاک است
اگر تو ديده اي حق را به آغاز
در
اينجا هم تواني ديدنش باز
بسان آتش اندر سنگ و آهن
نهاده است ايزد اندر جان و
در
تن
در
اين تسبيح و تهليلند دائم
بدين معني همي باشند قائم
درآ
در
وادي ايمن که ناگاه
درختي گويدت «اني انا الله »
جناب حضرت حق را دويي نيست
در
آن حضرت من و ما و تويي نيست
من و ما و تو او هست يک چيز
که
در
وحدت نباشد هيچ تمييز
حلول و اتحاد اينجا محال است
که
در
وحدت دويي عين ضلال است
بنه آيينه اي اندر برابر
در
او بنگر ببين آن شخص ديگر
وجود هر دو عالم چون خيال است
که
در
وقت بقا عين زوال است
چو صورت بي هيولي
در
قدم نيست
هيولي نيز بي او جز عدم نيست
ببين ماهيت را بي کم و بيش
نه معدوم و نه موجود است
در
خويش
نظر کن
در
حقيقت سوي امکان
که او بي هستي آمد عين نقصان
کند گرمي دگر ره عزم بالا
در
آويزد بدو آن آب دريا
شود يک نطفه و گردد
در
اطوار
وز او انسان شود پيدا دگر بار
همه يک قطره بود آخر
در
اول
کز او شد اين همه اشيا ممثل
خيال از پيش برخيزد به يک بار
نماند غير حق
در
دار ديار
هر آن کو
در
معاني گشت فايق
نگويد کين بود قلب حقايق
هزاران نشاه داري خواجه
در
پيش
برو آمد شد خود را بينديش
اگر نوري ز خود
در
تو رساند
تو را از هستي خود وا رهاند
تو را غير تو چيزي نيست
در
پيش
وليکن از وجود خود بينديش
اگر
در
خويشتن گردي گرفتار
حجاب تو شود عالم به يک بار
تويي
در
دور هستي جزو سافل
تويي با نقطه وحدت مقابل
به ما افعال را نسبت مجازي است
نسب خود
در
حقيقت لهو و بازي است
خداوندي همه
در
کبريايي است
نه علت لايق فعل خدايي است
سزاوار خدايي لطف و قهر است
وليکن بندگي
در
جبر و فقر است
برو جان پدر تن
در
قضا ده
به تقديرات يزداني رضا ده
به هر موجي هزاران
در
شهوار
برون ريزد ز نص و نقل و اخبار
وجود علم از آن درياي ژرف است
غلاف
در
او از صوت و حرف است
رود با قعر دريا با دلي پر
شود آن قطره باران يکي
در
خرد غواص آن بحر عظيم است
که او را صد جواهر
در
گليم است
صدف بشکن برون کن
در
شهوار
بيفکن پوست مغز نغز بردار
هر آن کو جمله عمر خود
در
اين کرد
به هرزه صرف عمر نازنين کرد
ز جوزش قشر سبز افتاد
در
دست
نيابد مغز هر کو پوست نشکست
ز من جان برادر پند بنيوش
به جان و دل برو
در
علم دين کوش
که عالم
در
دو عالم سروري يافت
اگر کهتر بد از وي مهتري يافت
علوم دين ز اخلاق فرشته است
نباشد
در
دلي کو سگ سرشت است
همه اخلاق نيکو
در
ميانه است
که از افراط و تفريطش کرانه است
ظهور نيکويي
در
اعتدال است
عدالت جسم را اقصي کمال است
چو يابد تسويت اجزاي ارکان
در
او گيرد فروغ عالم جان
نکاح معنوي افتاد
در
دين
جهان را نفس کلي داد کابين
ولي و شاه و درويش و توانگر
همه
در
تحت حکم او مسخر
جز از حق مي نيايد دلربايي
که شرکت نيست کس را
در
خدايي
وجود کل ز کثرت گشت ظاهر
که او
در
وحدت جزو است سائر
ندارد کل وجودي
در
حقيقت
که او چون عارضي شد بر حقيقت
صفحه قبل
1
...
1373
1374
1375
1376
1377
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن