نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان عرفي شيرازي
سود و زيان مانده بطاق عدم
هستي خود هشته
در
اول قدم
از حرم ايزدي آمد نداي
کي گهر گنج الهي
در
آي
ليک چو
در
وصل نگنجد حجاب
يافت ز رويت چمن ديده آب
دل چو ادب دست نشان حيا
لب چو اثر غوطه زنان
در
دعا
هر صنمي کز طلبش رو نمود
بوس اجابت زلبش
در
ربود
وه که سراسيمه شد انديشه ام
هرزه
در
آئيست دگر پيشه ام
عرفي از اين ذروه بيا برمتاز
گرم عناني تو و بس
در
متاز
دامن خلوت بميان بر زده
عرش
در
آيد ز درش سر زده
گو چه شد آن سنگ ستم خيز تو
آن خزف
در
گهر آويز تو
وان شجرتر ثمر از نور يافت
روضه يکي
در
شجر طور يافت
شرع تو آسوده
در
اين دام چند
رنج محبت بوي آرام چند
در
چمن نعت گلي ديده ام
زمزمه تازه بر او چيده ام
مي کنم اين دعوي عالي اساس
تا بکي اين نغمه زنم
در
لباس
سايه او بود که
در
باغ ناز
بود تماشائي گلهاي راز
سايه او بود که
در
باغ جود
روح امينش گل فطرت گشود
گرنه نسيم تو بر آدم وزد
در
چمن روضه لب غم گزد
ورنه ز مهر تو
در
دل زند
نوح کجا خيمه بساحل زند
قطره خونم که سخن نام اوست
چشمه معني همه
در
جام اوست
يوسف من کامده
در
جلوه چست
پيرهن از جلوه يعقوب شست
اي زدمم سينه معني بجوش
مرغ معاني ز لبم
در
خروش
گاه فروشم بسلم عطر باغ
گه شکنم بوي سمن
در
دماغ
صبح جببن آورم و شام زلف
در
تب و لرز افکنم اندام زلف
گر تو
در
اين ده که فريب آشناست
بر اثر نفس بتازي خطاست
آن که بود نشاه مي
در
سرش
تلخي مي شهد نمايد برش
شهد بيفشان و مگس ران بگير
در
جگر چشمه حيوان بمير
نغمه ده و نغمه ستان
در
سماع
عمر فروشان همه ارزان متاع
خسته دلي بود
در
آن انجمن
دست و لبش قفل سماع و سخن
باز شعور تو همان بسته بال
بخت تو
در
خواب که خوابش حلال
ور بطعامي کني آلوده دست
بره بريان تو
در
سينه هست
ريزه گوهر بلب افشانده اند
تا
در
گنجينه ترا خوانده اند
بر درگنجينه چو آري گذر
بر تو فشاند
در
و بام الحذر
وانگه از آن گنج ببرمزد رنج
نغز
در
آويز بدامان گنج
ريزه سنگيش که از تيشه جست
نيشتر آن بدلش
در
نشست
جنبشي از تيشه نرفتي بکار
کز دل وي
در
نزد دي قرار
هرزه
در
آئي زملامت گريز
تيغ زبان کرده به بيهوده تيز
گفت که اي ساده دل تيشه سنج
وز طلب گنج
در
آشوب و رنج
زان طرف آن طعنه زن آفتاب
بر اثر جذب طلب
در
شتاب
رنج طلب به که
در
او گنج هست
بس گهر و گنج درين رنج هست
در
گره اين رسن پيچ پيچ
چون بگشايند چه بست است هيچ
اين هوس افشان که
در
اين سينه است
دل نبود مرده ديرينه است
آب و علف چند
در
اين گل رود
تشنه لبي بر اثر دل رود
واي که تعمير صدف مي کنيم
در
گرانمايه تلف مي کنيم
يارب از آن چشمه که دل نام اوست
صاف معاني همه
در
جام اوست
تا من از آن چشمه بياران دهم
وز غم
در
يوزه عرفي رهم
در
حرم دوستي آورده عهد
وز غم دل با غم دل بسته عهد
برده بهمسايگي دوست دل
دل که
در
و سايه بود اوست دل
لوح وي از نقش دوي ساده بود
با الم دوست
در
افتاده بود
تازگي اما ز کلش رو نتافت
منع تبسم بلبش
در
نيافت
بوسه بلب مي شمرد جان تو
در
عجبم از لب خندان تو
چون لب وي اين
در
بي آب سفت
ذوق تبسم به نفس داد و گفت
جان دوسه روزي که بود شهر بند
جنبش دل آوردش
در
کمند
چهره بر افروز و غم دل فشان
گوهر جان
در
قدم دل نشان
در
دلت از زخم اگر بسمل است
چشمه حيوان همه خون دل است
در
دهن تيغ درا چون گهر
و زجگر درد برا چون اثر
بي گهر آن دل که نه
در
محنتست
بي گهري اصل جماديت است
در
ازل اين مزرع غم کشته اند
حله حورم ز ازل رشته اند
در
تو هم اين نشاه هويدا بود
هستيت آغشته سودا بود
سبحه و زنار ز هم واشناس
ديده عرفان بگشا
در
لباس
در
نفسم جوش که افسرده
ماتم دل گير که دل مرده
خواب مکن قافله راهي نگر
در
نگر و نامه سياهي نگر
چند توان خفت
در
اين ديوسار
صور دميدند يکي سر برآر
دامنشان بهر تو حبل المتين
خواب کنان دست تو
در
آستين
قفل دروني که
در
او گنجهاست
گو بگشايد که کليد آشناست
رو بگشا اين
در
و گنجي ببر
ور نبري لذت رنجي ببر
گام رياضت بره رنج نه
گنج ستان
در
کنف رنج به
بوسه بقفلش ده و
در
باز کن
چشم تماشا بگهر باز کن
دست
در
آن مخزن مستور کن
جيب وکنار همه معمور کن
نعش يکي دعوي عرشي کند
در
ته آن دوش تو فرشي کند
گفت که ميگويم و نبود گناه
نيست
در
اين جامه بغير ازاله
در
حرم و دير منم جلوه گر
کافر و ديندار مرا سجده بر
در
چمن و باغ ثمرزاي کن
چشمه هر آب سخن دان سخن
طوبي و خاشاک
در
اين باغ هست
نغمه بلبل نفس زاغ هست
گر همه طوبي بنشانم بباغ
يا همه نشتر شکنم
در
دماغ
هست
در
اين باغ ملامت ثمر
بي نمکيها ز نمک شور تر
دام من آنست که
در
راف غار
کرد رسول عربي را شکار
دام من آنست که طاووس جان
در
کنفش داشته است آشيان
حسن برافشانده متاع از کساد
گوهر دل غوطه زنان
در
مراد
در
چمن روضه خسي گو مباش
چند نمک بر جگر بيخراش
مقصد پروانه هستي گداز
در
قدم شمع بود سوز و ساز
حيف که هر خون که بود
در
دلم
چون حرم خاک شود منزلم
واي اگر چهره بود
در
نقاب
باز دهد آينه اين رنگ و آب
نيمشبي با دو سه دستان طراز
کرده بافسون
در
افسانه باز
از طيران بسته پرعرض حال
شعله نهان ساخته
در
زير بال
در
غم اين ديده نغنوده شو
آخر ازين شغل برآسوده شو
برگذر از طرف حريم وصال
در
شکن اين جنبش ناقص ببال
غوطه
در
آتش زن وکوثر شمار
شعله بفانوسي خود بر گمار
نيشتري
در
دل ريشش خليد
خون دل از ديده برويش دويد
برونم زآتش دل دار
در
تب
درون بحري کن از آتش لبالب
در
آن بحري لبالب زآتش تيز
چنان طوفان بيتابي بر انگيز
هوس را بسکه بگشادم
در
گنج
گهر جستم ، صدف بردم بصد رنج
کنون عمريست کين طبع ادب ساز
همي بوسد
در
گنجينه راز
چو عقلم شمع بيداري برافروز
چو شوقم گرم رفتاري
در
آموز
بنام آن برون سوز درون سنج
گشاد آموز مفتاح
در
گنج
ز روي عشق چشم عافيت دوخت
خرابي را عمارتها
در
آموخت
منه انگشت رد بر نقش ديوار
که آنجا جلوه هم بوده
در
کار
بيا عرفي لب آلوده
در
بند
بدستاني که مي سنجي فروخند
دو منظورم بود
در
خوش کلامي
که حاجت داشت بر هر يک نظامي
يکي هم آنکه ماند اين نسخه
در
پيش
که نوشش بر مسيحا ميزند نيش
هر آن معني که لفط او سقيم است
نبخشايد اگر
در
يتيم است
از اينها
در
گذر اسرار جوباش
بعشق آويز و رمز آموز او باش
صفحه قبل
1
...
1373
1374
1375
1376
1377
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن