167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عرفي شيرازي

  • در اين دود گه دلا دربند
    چندم از آه بي اثر بکشي
  • تاکيم چون چراع شام بلا
    زنده سازي و در سحر بکشي
  • خيال که عرفي خلد در دلت
    که بيموجب از خويشتن ميروي
  • ديباچه علم خويش در پيشم نه
    کز حمد تو نقش آشنا پردازم
  • عرفي دل ما کيش دگرگون نکند
    در يوزه جز از درون پرخون نکند
  • مرديم که آه ما دل شب نگزد
    در جام رود ميي که مشرب نگزد
  • گر جوهر قطره صاف باشد يا درد
    در قطره چنان بجو که گوئي درياست
  • تا خيزم و آرمت در آغوش اجل
    کشتست بتکليف وداع تو مرا
  • يوسف بدر آورد و زليخا گرديد
    هر کس که بريسمان ما در چه شد
  • هر صبحدمي شکوفه وش خوش گردم
    گرد در دلهاي مشوش گردم
  • چون شاد شوم باز پريشان و ملول
    در خرمن خويش افتم و آتش گردم
  • ني ني در مستي نزنم گلزاريست
    کين موسي عمران گل مشکين نفس است
  • عرفي بدري رو دم سردي بفروش
    در يوزه کن و چهره زردي بفروش
  • عرفي در معرفت گشودن تا کي
    خود گفتن و خود هم نشنودن تا کي
  • در دوست شدم محو ولي بي خبري
    هر چند طلب کرد ، نشان باز نيافت
  • خيز اي اجل از در دلم تا دم حشر
    جاروب کش مزار آسايش باش
  • عشق آمد و رفت خونچگان در بازار
    زهد آمد و کرد اشک تزوير نثار
  • در عرصه عشق تنگ ميداني به
    از گفت و شنو سکوت و حيراني به
  • بلبل نشوي در چمن و فاخته شو
    يک نغمگي از هزار دستاني به
  • تا از در محنتکده دل ريشان
    افتاده رهم بکوي محنت کيشان
  • هر کس که سرش نه در گريبان فناست
    تا گردنش از فرق همه زخم جفاست
  • بط سينه بدريا نهد اما ساقي
    دريا نهد از شراب در سينه بط
  • دستي دارم که در گريبان غمست
    پايي دارم که وقف دامان غمست
  • دي با دل ريشهاي آکنده نمک
    در طور شدم نه ديو همره نه ملک
  • اي آهوي فتنه سنبلت را بکمند
    در دام فريبت اهل ايمان دربند
  • پيچيدن تن در کفن ديبا چيست
    بکذار کفن ، سگ استخوان خواهد برد
  • در آينه عکس روي سلمي بودن
    آنسان نبود که اهل معني بودن
  • در باغ دلم که روضه نعتش گويد
    آب طلبت روي چمن ميشويد
  • در عهد من آنکه لاف سنج سخن است
    خصم پدر است و قاتل نظم منست
  • گر در قدم سرو چمن بگدازم
    گاهي بر شمع انجمن بگدازم
  • يکذره زغم بي غم او نيست در آن
    بگدازم و از گداختن بگدازم
  • مگذار که پامال شود در ره کفر
    رحمي که جگر گوشه ايمان منست
  • دردا که سخن دگر زفرزانگيست
    چيزي که نه در شمار ديوانگيست
  • گر دست زنم بکام در دست دگر
    شمشير دهم که قطع آن دست کند
  • بگذشته از توام در اين نشاه چراست
    برداشته بايدت چو برداشته اي
  • چون شاه رسل نشست بر منبر عرش
    باز آمد و هشت سايه در کشور عرش
  • اوقات حيات خويش را سنجيدم
    هر وقت که در خوابگذشت آن به بود
  • در معرکه دو کون فتح از عشقست
    با آنکه سپاه او شهيدند همه
  • مشکل که سبوي آسمان شق نشود
    زينسان ؟؟در آن جرم؟؟ يخ بسته
  • آگه نيم از عيش که شهد چه گلوست
    راحت نشناسم که چه مي در چه سبوست
  • حسن آن باغي که خلد ازو بيرنگست
    عشق آن دامي که در رخش بيرنگست
  • چين بر سر چين نهادي از چهره خويش
    يا چشمه آفتاب در موج آمد
  • پروانه که دم نميزند در بر شمع
    ميسوزد وکس بدو نمي پردازد
  • گر ناله خموشست دلم در جوش است
    ور ديده سرابست درونم درياست
  • در باغم و دل شکارگاه شير است
    نگشوده نظر دل از تماشا سير است
  • پروانه بشب گرم و بروز افسرده است
    ما در شب و روز طبع آتش داريم
  • ما خاک نشين و شوکت کي داريم
    در نوحه گري زمزمه ني داريم
  • مائيم که بي ساقي و بي مي مستيم
    در کوچه فقر و مجلس کي مستيم
  • در عيش بهار و ماتم دي مستيم
    مستيم و عيان نيست که تا کي مستيم
  • دل دشمن شاديست و در کار غمست
    از عافيت آسوده و بيمار غمست
  • آن جرعه کشانيم که از ؟؟
    ياقوت شود حباب در کاسه ما
  • عرفي که قدم در دهن تيشه نهد
    از بس غم دل ؟ غم پيشه نهد
  • گوشي ميدار کين خروشان طلبست
    در سينه خامشي ما بي ادبان
  • اين ناله که در آتش خويشست کباب
    وين گريه که از شيشه دل خورده شراب
  • در بستن يخ چو توبه من شکند
    گر ساغر مي ز درد عاشق سازند
  • اي حسن تو در صفا چو آئينه من
    آئينه مدار تيره از کينه من
  • هم سايه او نهند در کفه مگر
    ورنه دو جهانش همترازو نشود
  • زينگونه که دل بفعل زشتم طلبد
    وز بيب حرام در کنشتم طلبد
  • گر معني هر نقش نيابي باشي
    آن مرده که در گور منقش باشد
  • مستوري دل طلب که مستي اينجاست
    در يوزه طلب که چربدستي اينجاست
  • آلودگيي که آب عصمت ببرد
    در سلسله نگاه ما نتوان يافت
  • بده تا بشويم برو بام دل
    در آغاز بينم سرانجام دل
  • چو بيخود شوم در دماغم فشان
    بکام دل و جان داغم فشان
  • بمن ده که با وي کنم سير دل
    شود روشنم کعبه در دير دل
  • بيا ساقي آن مست فيروز جنگ
    که مه را نهد در دهان پلنگ
  • که در چنگ فرعون نفس غنيم
    ز هر مو بريزم عصاي کليم
  • بيا ساقي آن بزم در هم شکن
    ز نامحرمان پاک ساز انجمن
  • انا لحق نمي گنجدم در نفس
    بروب از ره آتشم خار و حسن
  • بوسه نگيرد ز دماغ سخن
    کش سخن او ندمد در دهن
  • چون در جودش باثر باز شد
    جنبش نبض عدم آغاز شد
  • دانه غم در دل افکار کشت
    تخم کرشمه به سمن زار کشت
  • گر چه در اين باغچه چند و چون
    خار و گل از يک شجر آيد برون
  • بهر چه در مشعله گاه شهود
    نور بيک جامه درونست و دود
  • باغ وي آلوده نيرنگ ني
    در چمنش آب نه ورنگ ني
  • سرمه کش ديده ما اعمي است
    ديده همان در طلب سلمي است
  • عقل که در وادي حيرت شتافت
    رو بحرم داشت ولي دير يافت
  • پاي طلب سوده در اول قدم
    وه که نزد برتر از اين کس قدم
  • معرفتش زينت بيرون در
    نقش و نگاري است ز خون جگر
  • بودي اگر همچو تويي در وجود
    پيش تو بردي بعبادت سجود
  • سنگ بر اين شيشه سيماب زن
    شمع شفق شعشعه در آب زن
  • جلوه معني ز صور باز گير
    در ره وحدت روشن باز گير
  • در حرم راز تو محرم تو بس
    جلوه بخود کن که تو را هم تو بس
  • منت جاويد تو برهان ما
    نور تو در سينه ايمان ما
  • صاف اميدم بلب بيم ريز
    گرد مرا در ره تسليم ريز
  • ديدي اگر مصلحتي در عدم
    بر اثر آن زدي اکنون قدم
  • ماعدم و ذات تو عين وجود
    دست عدم کي در هستي گشود
  • ور بفشارد، قدمي در دلم
    گردد از آن تحت ثري منزلم
  • اين زر اندوده بنه در گداز
    سکه اصليش بر افروز باز
  • واي که در باغ تو اين مرغ دون
    نغمه شايسته نريزد برون
  • شام اجل کز در جان بگذرد
    از عدم آباد جهان بگذرد
  • چون قلم صنع تحرک نمود
    در رقم دايره هست و بود
  • سايه آن نور که بي سايه است
    نور در اين سايه تهي مايه است
  • بر در معني سر بي تاج بر
    تاج سر از عزت معراج بر
  • نوري از آن صبح جبين برگرفت
    سنبل شب در چمن تر گرفت
  • گر بوي افتد نظرش در گداز
    فوت شود و هم برنج دراز
  • از در اين صومعه تا اوج عرش
    زير قدم عزت معراج فرش
  • سايه آن جعد که دل مي فشاند
    در چمن سنبله سنبل نشاند
  • سايه جاهش چو بميزان فتاد
    در سفر تحت ثري رو نهاد
  • نيش ستم در دل عقرب شکست
    بر اثرش راه نحوست ببست
  • هر که بهودج بريش خاص بود
    در ره آن مرحله رقاص بود