نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان عرفي شيرازي
رمد آنکسي چو عرفي بکمند آرميدن
که ز غمزه تو
در
خون نفسي طپيده باشد
چنين که حسن ترا جلوه دوست کرده ندانم
براي اهل قيامت چه
در
خيال تو باشد
باز شاهين اميدم اوج پروازي کند
کبک شوقم
در
هواي وصل شهبازي کند
تا نشاني هست
در
راه ازسم گلگون فيض
بانگ برشبديز جان زن تا سبکتازي کند
چنان
در
دل خلد گاه نمازم
که از کفرم عبادت ميتراود
ذوقم نمانده بود ز خونابه هاي تلخ
اينک حلاوت همه
در
کام تازه شد
ز طالع تا قيامت برگ غم دارم ولي داغم
که گردون
در
زمان کامراني زود ميگردد
ندانم کز کدامين باده مستي ميکند عرفي
که ناکامي طلب
در
کعبه مقصود ميگردد
بچين سنبل زلف تو جان بياسايد
چو مرغ سدره که
در
آشيان بياسايد
برانم از
در
ياراي ادب که يکچندي
زننگ بوسه ام آن آستان بياسايد
چنان بماتم دل
در
غمت کنم شيون
که کشتگان غمت را روان بياسايد
ز بس که مانده شود آسمان
در
آزارم
هزار سال پس از من جهان بياسايد
دلم بفصل خزان زاد ودر بهاران مرد
به بين که کي
در
هستي گشاد وکي بستند
بعد مردن بجهان شد زر عرفي رايج
کاش
در
حين حيات اين همه شهرت ميکرد
بکيش برهمنان آنکس از شهيدان است
که
در
عبادت بت روي بر زمين ميرد
بروزگار من اي شمع آفتاب مخند
که
در
سياهي روزم چراغها گم شد
مجو تجمل شاهي که
در
ولايت عشق
گدا بتخت نشانند وپادشه گيرند
رضاي دوست اگر
در
عذاب جاويدست
ازين چه به که همه طاعتم گنه گيرند
در
معامله مگشا بکشوري عرفي
که خرده بر گهر آفتاب ومه گيرند
مردم ز عيد قربان
در
عيش ومن بحسرت
کان حسرت شهادت عيدي چنين ندارد
در
خلوت اربجاهست اين طول وعرض طاعت
باور کنم که زاهد خود را برين ندارد
بس جانهال مهر نشانديم وخشک شد
تا ريشه
در
زمين که محکم فرو کند
داروي عيسوي بقدح داشتم ولي
مشفق نداشتم که مرا
در
گلو کند
من
در
نفس گدازي واين عشق بدگمان
قفلم هنوز بر لب خاموش ميزند
درصيد گاه غمزه او تا بروز حشر
اميد
در
ميانه خون جوش ميزند
از نگاه مست عرفي ديده مالا مال بود
گريه زد موجي وآتشخانه
در
خون ميرود
لنگان روند
در
قدمم تا سبک روم
چون پابسنگ برزنم آتش عنان شوند
در
ترکتاز فتنه بپوشند ديدگان
بگريزم ارز حادثه ديده بان شوند
در
بندچه گذاشته يوسف ، کنند خواب
چون شد خلاص بر اثر کاروان شوند
اينک زدند مسند جاهي که قدسيان
در
سايه دعا بدر آسمان شوند
مستان عشق خانه
در
آتش گرفته اند
گويا قدح ز خوي تو سرکش گرفته اند
اينک ره گريز ، چه سود از گريختن
سرتا سر زمانه
در
آتش گرفته اند
زنداني عشق تو بگلزار نگنجد
جز
در
قفس اين مرغ گرفتار نگنجد
مگر لب تو نصيب شراب ميگردد
که آب
در
دهن آفتاب ميگردد
نيست
در
خوان محبت خورشي غير نمک
لخت دل هر که نيندوخته مهمان نشود
ديدن روي تو ممکن نبود بي حيرت
آن نه چشمست که
در
روي تو حيران نشود
از پي صيدي دگر تا نجهاندي سمند
نفع رهايي نيافت آهوي سر
در
کمند
در
ره عشق اي بلا مهلت کافي بس است
جان سلامت روي باد فداي گزند
دوست
در
پيش نظر چون غمش ازدل برود
چکنم آه که يکدم ز مقابل برود
ننگ آن صيد زبونم که چو
در
صيدگهي
بغلط کشته شود ننگ بقاتل برود
کجاست فتنه که آن شوخ را سوار کند
زمانه را گل آشوب
در
کنار کند
بناله نرم نسازم دلت از آن ترسم
که ناله دگري
در
دل تو کار کند
عازم هيچ غم آباد نگردد غم دوست
که مرا دست
در
آغوش حمايل نبرد
کو فنا تا زخمها شمشير
در
مرهم نهند
بيخودي وهوشمندي سر بپاي هم نهند
اشک ريزان ترا نازيم کز لخت جگر
يک چمن گل
در
کنار قطره شبنم نهند
اهل دل عرفي اگر يابند فرمان طرب
قصر شادي رابنا
در
شاهراه غم نهند
سينه گرم نداري مطلب صحبت عشق
آتشي نيست چو
در
مجمره ات عود مخر
باد دي گو ورق لاله وشمشاد ببر
هر چه
در
معرض باد آمده گو باد ببر
خسرو آوردي وبستيش
در
قصر بروي
باز گرداي فلک ومژده بفرهاد ببر
برو اي غم خبري از دل آواره بيار
ز آنچه
در
اين هنر اندوخته يکباره بيار
بر لب سيراب عرفي ريختي صد چشمه زهر
جرعه هم
در
درون چاک چاک ما بريز
مستانه آمدي ونشاندي
در
آتشم
بنشين شکفتگي کن وتا مغز جان بسوز
چون مهربان شوي که ستم کشته ترا
در
زير خاک مانده اثر ز استخوان هنوز
تابوت من روان شد وبهر وداع او
جان گريه ناک مانده
در
آن آستان هنوز
داغ داغم کرد ياس وطالب کامم هنوز
دوزخي
در
هربن مو دارم وخامم هنوز
شرم خونم ميخورد همت زبانم ميبرد
وز زبان خامشي
در
عين ابرامم هنوز
مو بمويم رشته زنار شد وزنا کسي
در
خرابات مغان بدنام اسلامم هنوز
عمرهاشد کز جحيمم
در
بهشت آورده اند
وز غبار ظلمت عصيان سيه رويم هنوز
نگويمت بنشين
در
قدح شراب انداز
کرشمه کمن ويک شهر را خراب انداز
گفتني چه طايرست دل سينه دشمنت
آتش بخويش
در
زده آشيانه سوز
در
خرمن زمانه زنم آتش از فغان
شوق تو جانگداز من ومن زمانه سوز
مردند تلخ کام ، جهاني وهيچگاه
در
جام عشوه زهر عتابي نديد کس
در
عهد جور ولطف تو دست اميد را
گيرنده عنان ورکابي نديد کس
فرياد ازين غرور که
در
صيد زيرکان
زان ترک نيم مست شتابي نديد کس
عرفي
در
آبزمره مستان کزين گروه
آلوده گناه وثوابي نديد کس
عرفي انجام غمت از رهروان دل مجو
آنچه
در
اين ره نخواهي ديد انجامست وبس
دوش
در
صومعه آمد صنم باده فروش
جام مي بر کف وزنار حمايل بر دوش
غمزه خوش
در
انداخته با نرگس مست
موجه طعن برانگيخته از چشمه نوش
صد دل سوخته از شومي افسرده دلت
در
خم طره ما باز نشاندي از جوش
عرفي اين قصه ز خلوت نبري
در
بازار
هان مبادا شنود محتسب شهر ، خموش
اي شوق
در
افشاي غمم اين چه شتابست
گو را زمن غمزده يکچند نهان باش
من خود نزيم درد چه بسيار وچه کم ليک
در
بند سبکباري تابوت کشان باش
بس که پروانه بود شعله طلب نزديکست
که شود آتش وخود شعله زند
در
پر خويش
عشق
در
پيرهن يوسف کنعانم سوخت
زان به يعقوب دهم سرمه ز خاکستر خويش
در
محفل آن صدر نشينم که ز حشمت
از شاهي کونين کند عار نديمش
آن دل که درو شعله زند مهر جمالت
در
سايه طوبي بود آسيب جيحمش
ببين ببالش گل عندليب
در
کلبن
بهر زه مشت خس از بهر آشيانه مکش
هواي تير تو هر ذره را بود
در
دل
چوبرنشان نزني تير از نشانه مکش
آسوده شهيد تو که
در
پرسش محشر
از حيرت حسن تو بود لال زبانش
گزم انگشت که کو نيشتر و کو الماس
چون بفردوس
در
آيم همه داغ وهمه ريش
دهن خويش ببوسند ولب خود بمکند
چون
در
انديشه ببينيد بتان صورت خويش
اين بخت گر افسانه عشق تو شنيدست
در
شور قيامت بود اين خواب گرانش
در
سينه مخمور وصالت نتوان يافت
زخمي که توان بست ز خميازه دهانش
غمزه را بازو مرنجان زخم را ضايع مکن
اينک آمد جان بلب
در
کشتنم زحمت مکش
شهره
در
عافيت عرفي قبولي نيستت
آستين غم بگير و دامن محنت مکش
خوشا سعادت مرعي که مي کشد
در
دام
کرشمه تو ز اوج هواي لاهوتش
رفتم که بشکنم بملامت سبوي خويش
در
راه دل سبيل کنم آبروي خويش
اين جنس گريه عرفي از اعجاز برترست
دريا گره نکرده کسي
در
گلوي خويش
ترسم ز مدعي بقبول غلط ولي
در
تابم از شکنجه طبع سليم خويش
شکر صفاي سينه کنون آشتي کنم
در
رستخيز اگر بشناسم غنيم خويش
دردا که رفت فرصت ودهقان طينتم
هردم گياه رفت
در
آب وزمين خويش
نه بزم آسمان ويکي ذره
در
سماع
آنهم بکام دل نفشاند آستين خويش
خواهي که عيبهاي تو روشن شود ترا
يکدم منافقانه نشين
در
کمين خويش
بزجري کشته آن غمزه گرديدم که از خجلت
شهادت نامه ها شستند
در
کوثر شهيدانش
چه منتها که بر خوبان نهد
در
پرسش محشر
چو ناحق کشتگان خويشرا بينند حيرانش
حريم دل بود منزلگه جانان ولي عارف
دلش
در
کعبه وهمسايه ديرست ايمانش
در
آن ديار دلم کرده خو ببدمستي
که محتسب کند از شعله تازيانه خويش
سهلست که از ناصيه اش نور بتابد
عرفي که
در
عشق بود ناصيه گاهش
عجب ذوقي بود بارقص ومستي
تو نيز اي باده
در
پيمانه ميرقص
بجان با غيرجانان
در
مياميز
به تن با عاقل وديوانه ميرقص
صفحه قبل
1
...
1370
1371
1372
1373
1374
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن