نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عرفي شيرازي
جز با گريستن مژه
در
جهان نبود
آن هم ز حرص ديده من ناگوار شد
در
ملک عشق کانرا بر شب بنا نهادند
آغاز روز نبود ، انجام شب نباشد
صوفي نشسته بيذوق آري کجا بود فيض
در
خلوتي که آنجا بنت العنب نباشد
گو سلسبيل ورضوان مي باش ومي دهنده
در
مجلس شرابي کان نوش لب نباشد
غم تو هست بعيش جهان که پردازد
هواي تيغ تو
در
سر بجان که پردازد
اگر لب تو نه
در
دل نمک فشان آيد
بتازه کردن داغ نهان که پردازد
کسي اراده جولان عافيت ننمود
که زخم تير بلا پاي
در
رکاب نخورد
طرفه حاليست که دارد اثر زهر ستم
جرعه لطف که
در
جام ترحم ريزد
عرفي آن غمزه بلائيست که
در
روز جزا
نيشتر بر دل ارباب تظلم ريزد
اين شاهباز کيست که
در
صيد گاه او
مرغان بال بسته هواگير مي شوند
عرفي چه حالتست که
در
شهر بخت ما
نازاده کودکان برحم پير مي شوند
شبي که
در
قدم وصل يار ميگذرد
بذوق گريه بي اختيار ميگذرد
مخواب
در
دل شبها که فيض قافله ايست
که از کمينگه شبهاي تار ميگذرد
اهل معني سر بصحراي درونم داده اند
جلوه شيرين نشان
در
بيستونم داده اند
گر ننوشم آب حيوان عيب گيرند ورواست
من که
در
طفلي بجاي شير خونم داده اند
عاشقان گر بدل از دوست غباري دارند
گريه روزنما،
در
شب تاري دارند
ديت قتل من اينست که
در
روز جزا
بزنم دست بدامانش ودامن نکشد
غايت درد همين است که
در
فصل بهار
دل مرغان چمن ديده بگلشن نکشد
اي طبيب از آه من کون ومکان
در
آتشست
گردوا ميداشت دردمن مسيحا کرده بود
در
ملامت صبر کن عرفي که آخر فيض عشق
زين چمن گلها بدامان زليخا کرده بود
گردورهبر متفق گردند
در
راهي خطير
کارواني جمع گردد چون دو منزل طي شود
چه فتنه
در
دل آن عشوه ساز ميگذرد
که ناشکفته بر اهل نياز ميگذرد
سزد ز غيرت اگر مانعم شوي ز آن راز
که
در
ميان من وبي نياز ميگذرد
بداغ تشنگي آسوده ام
در
آن وادي
که آتش از غم آب حيوه داغ شود
دلي کز حسن آن گل
در
نظر گلزارها دارد
اگر برگ گلي باشد درونش خارها دارد
دليل عصمت زاهد نداني زهد وتقوي را
که او
در
پرده اسلام ودين زنارها دارد
ز منع انده وتکليف خوشحالي
در
آزار است
ز ياران شکوه عرفي از چنين آزارها دارد
گر غم شود هلاک شهيدان عشق را
در
روضه بحث برسر ميراث غم شود
داند عيار
در
دم و آسوده خواندم
يارب که چند گه بوفا متهم شود
باشد سفال ميکده آئيه مراد
بي بهره آنکه
در
طلب جام جم شود
صد درد
در
دلم گذرد چون رسم بدوست
مانند آرزو که دچار کرم شود
بباغ عشق گياه هوس نميگنجد
چنانکه
در
چمن روضه خس نميگنجد
ازان دلم همه ترکان تندخو طلبد
که
در
حوالي آتش مگس نميگنجد
درا بسينه وصد کوه غم بنه بر دل
مبين که
در
دل تنگم نفس نميگنجد
مگو بباغ بهشت آي ودلگشايي بين
که بلبل دل من
در
قفس نميگنجد
هر زمان
در
فتنه خوش نامهرباني ميشود
وين همه غوغا براي نيم جاني ميشود
گر بمشتي هرزه قانوني فرو چيند کسي
در
ميان مردم عالم زباني ميشود
نميدانم که سنک فتنه
در
هنگامه ما زد
که اين بيرحمي از بيدادي گردون نمي آيد
اگر با دوست
در
گلشن زدي ساغر گواهت کو
نسيم باده وآرايش دستار مي بايد
گشتم اندر دل خوبان همه جويان خودند
همه دل
در
شکن زلف پريشان خودند
بس که پيمان شکني
در
دلشان جا کردست
بسته پيمان بخود وآفت پيمان خودند
صحت
در
آرزوي دلم مرد وهمچنان
از لطف او اميد دوا کم نميشود
دانش همه خود راست ازان غيرت معشوق
در
بر رخ نظاره ادراک برآورد
تو پاي کعبه رو آماده کن که
در
هر گام
هزار خضر براه سراغ ميرويد
تا کرد بنا عشقت افسانه هجرانرا
در
خواب عدم رفتم افسانه چنين بايد
در
خون جگر عرفي ميغلطد و ميسوزد
درآتش خود رقصد پروانه چنين بايد
پژمرده گشته بود ز غم داغهاي دل
در
لاله زار خنده کنون جوش ميزند
تاجنتم بفال بر آمد ، بهشت را
اندوه
در
درون وبرون جوش ميزند
در
واديي گمم که ز دلهاي تشنگان
چندين هزار چشمه خون جوش ميزند
تا زخم دل گشوده ودر خون نشسته ايم
در
لذتم برون ودرون جوش ميزند
عرفي کجاست غمزه بيقيد او که باز
در
صيدگاه ، صيد زبون جوش ميزند
بسي
در
کوفتم تابوي خير از مفروش آمد
عجب کز آبروي سرد ما يکدل بجوش آمد
ندانم سلسبيلم داد يا کوثر همين دانم
که ساقي ريخت آبي
در
دلم کاتش بجوش آمد
کسي که برق محبت
در
او زند آتش
ز تاب سايه او آفتاب ميسوزد
يکيست آتش وآب حيات
در
وقتي
که گرمي جگر تشنه آب ميسوزد
ز روي گرم وفا باز ميجهد برقي
که
در
عنان صبوري شتاب ميسوزد
بيا به بين که چو فتوي دهند
در
مستي
همان گروه که مي را حرام ميگفتند
فغان که جمله فتادند
در
شکنجه دام
کسان که عيب اسيران دام ميگفتند
بصحن دير شنيدم ز زايران صنم
همان که بر
در
بيت الحرام ميگفتند
آنکه
در
راه طلب ماند وپايي نکشد
گو سر رشته رها کن که بجايي نکشد
هر که گردي نفشاند ز رخ همسفران
سعي او
در
ره مقصود بجايي نکشد
عرفي ار ماني قدم
در
وادي اهل خرد
صد بيابان خار خذلان تحفه پايت کنند
آب حيات چون طلبد کس که بخت ما
اين زهرهم بخون جگر
در
پياله کرد
در
چمن هرگز نکرد آن سرو قامت جلوه
کز خجالت باغبان صد نخل موزون نشکند
ميان حسن و محبت يگانگيست چنان
که
در
ميانه بغير از حيا نميگنجد
دم مسيح گشايد گل مراد رواست
که
در
بهشت وصالت صبا نميگنجد
چنان بعهد تو بيگانگي رواج گرفت
که
در
حريم وصال آشنا نميگنجد
چنان ربوده دلم را هواي درويشي
که
در
سعادت بال هما نميگنجد
خراب روضه عشقم که بافضاي دو کون
تذرو عافيتش
در
هوا نميگنجد
ز فتنه دل وجانم پياله
در
دستند
که نازو عشوه ز تأثير صحبتش مستند
بيا بدير مغان آبرو مبر عرفي
که از برون ودرون
در
بروي ما بستند
در
محبت لب خشک ودل تر ميخندد
مست ومخمور درين بزم ، شکر ميخندد
کرشمه دست
در
آغوش نوشخند تو باد
غبار فتنه سراسيمه سمند تو باد
سري که حلقه فتراک اسب عشق افتد
مروتست که گويند
در
کمند تو باد
گر زمام از پنجه ليلي برون آورد ناز
ناقه را سر
در
حريم سينه مجنون دهد
چون لب فرهاد بوسد جلوه گاه دوست را
نيم بوسي بس که
در
جولانگه گلگون دهد
در
چمن حور وشان انجمني ساخته اند
چشم بد دور بهشتي چمني ساخته اند
ننشيند دل اين طايفه
در
قصر بهشت
که بمعموره دلها وطني ساخته اند
دل خراب غم او بود که
در
شهر وجود
آمده آواز که جاني وتني ساخته اند
شرم باد از صنم آن برهمني را که اگر
در
حرم ديده گشايد بصنم نشناسد
مامست تنگ حوصله وهمت ساقي
در
باده زند جام وباندازه نسازد
در
بزم وي اي دل مکن افغان که کس آنجا
با نغمه ني شعبه وآوازه نسازد
مرهم به از آن داغ که
در
حالت بهبود
همسايگي داغ نوش تازه نسازد
آنکه
در
انجمن اهل صفا جلوه کند
دست هر ذره بر او گوهر راز افشاند
اثر نيش دهد
در
دل ريشم عرفي
مطرب آن نغمه تر کزلب ساز افشاند
آبي که بود تشنگي افزاي مسيحا
زهريست که
در
کام شهيدان تو يابند
معراج ملايک بجز اين نيست که
در
عشق
پروانگي شمع شبستان تو يابند
آنگاه توان برهمنت گفت که
در
کفر
زنار کمر بسته ايمان تو يابند
دفع لب تشنگي از شعله نکردست کسي
مگر آن جمع که
در
آتش دل سوخته اند
بندگان تو که
در
عشق خداوندانند
دو جهانرا بتمناي تو بفروخته اند
طواف کعبه کردم با دل پرآتش و ترسم
که ناگه شعله
در
بال مرغان حرم گيرد
اي واي بر آسوده دلاني که بجنت
در
کام دلم لذت پيکان تو يابند
چون شعر تو عرفي بگزينند که عاليست
هر بيت که
در
دفتر وديوان تو يابند
گرد آئينه بود جاه وجلال
عجز
در
يوزه بر گدا بستند
ندا ز عرش محبت بگمرهان اينست
که
در
مدينه ما صد رسول ميگردد
بالتماس شهادت بديرو کعبه مرو
که
در
مزار شهيدان قبول ميگردد
در
صومعه زهاد نهان باده گسارند
از شيوه ما اهل ريا را که خبر کرد
در
دل شيرين فتاد از شير آشوبي مگر
آب چشم کوهکن داخل بجوي شير شد
من که بيدار نخواهم شدن از موي سفيد
جاي آن است که
در
عهد شبابم بکشند
سخني
در
دلم آيد که اگر گفته شود
اهل تحقيق بنا گفته جوابم بکشند
صفحه قبل
1
...
1369
1370
1371
1372
1373
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن