نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
بدان آن نور و
در
وي پيش بين شو
درون پرده
در
عين يقين شو
توئي دل من ترا دارم
در
اينجا
حقيقت بين که دلدارم
در
اينجا
يکي اصلم از آن حضرت
در
اينجا
بگويم با تو زان قربت
در
اينجا
توئي سالک منت
در
بود آدم
حقيقت
در
بر مقصود آدم
همه جانست و جانان
در
برابر جانست
در
اينجا گاه او مر رهبر جانست
قل الروح اربداني
در
همه جا
کند
در
آخر کارت چو يکتا
قل الروح است
در
دل آشکار
حقيقت خود بخود
در
حق نظاره
ترا عيسي جان
در
آسمانست
بچارم
در
چنين شرح و بيانست
در
آنمنزل هر آنکس کو خبر يافت
چو عطار اندر اينجا
در
نظر يافت
مرا ديدي و
در
من بي نشاني
تو
در
من اينزمان راز نهاني
در
اينجاگه شب و روز از غم دوست
بدم سوزان حقيقت
در
سوي پوست
چنان
در
غم بدم
در
دست اينچار
فرو مانده اسير اينجا بناچار
طلب ميکردمت اينجا يقين من
گهي
در
عشق و گه
در
کفر و دين من
نبود بود گشتم من
در
اسرار
نهان بودم ولي
در
عين اظهار
در
اينجا سالها
در
انتظارم
ضعيف و خسته و مجروح و زارم
عيان خويشتن ديدم
در
اينجا
ميان دمدمه
در
شور و غوغا
در
اين پرگار
در
اندوه و دردم
بمانده اندر اين پرگارم فردم
بسي
در
خاک و خون آغشته گشتم
چو شيب و عين بالا
در
نوشتم
دوائي کو کنون و ره نمايم
در
اين پرده حقيقت
در
گشايم
از اول تا باخر اندر اينجاي
مرا
در
کل بداي جان مانده
در
پاي
نظر چون ميکنم
در
خويش اينجا
چو مي بينم يقين
در
پيش اينجا
حقيقت اين بود رهبر
در
اينجا
دلا اکنون تو مي ره بر
در
اينجا
در
اين ره صد هزاران جان چو کاهست
در
آخر نيست غم چون جان تباه است
در
اينره عاشقي بايد يگانه
که
در
يکي بود او جاودانه
در
اين ره عاشقي بايد سرافراز
که
در
يکي شوند انجام و آغاز
در
اين ره عاشقي بايد صفائي
که يکي گردد اينجا
در
خدائي
در
اين ره عاشقي بايد پر اسرار
که
در
يکي بيابد او رخ يار
در
اين ره عاشقي بايد که
در
ذات
يکي گردند اينجا جمله ذرات
در
آخر
در
حقيقت جمله الله
بود بيشک بيابي حضرت شاه
ز يکي لا شوم
در
ديد الا
در
اول باز دان اين راز يکتا
دلا
در
پرده بين اين سر پنهان
که
در
اينجاست اين شرح و بيان هان
کساني
در
پي فردا نشسته
در
اينجا گه دل اندر وصل بسته
در
اين وصل ار بيايي ديد جانان
يکي گردي تو
در
توحيد جانان
ز وصلش جان و دل
در
شادماني است
وصال ما کنون
در
زندگاني است
توئي کافر بتي داري تو
در
چين
نظر بگشا بت خود
در
نظر بين
بت ما جملگي اسرار ديدست
در
اينجا گاه
در
عين وصالست
بت ما
در
نمودار يقين است
که او را
در
عيان عين اليقين است
بت ما
در
حقيقت راه دارد
در
آن عين فنا مر شاه دارد
بت ما اينزمان
در
عين لاهوست
اگر چه
در
بيان گفت يا گويست
ببام دير اکنون
در
وصال است
که کلي
در
تجلي جلال است
ببام دير
در
اشيا يکي ديد
خدا را
در
همه او بيشکي ديد
ببام دير
در
نور تجلاست
که ذاتش
در
درون جمله پيداست
چو اندر بيخودي
در
نيک و بد شد
در
آن عين فنا کلي احد شد
فنا شد
در
يقين مانند منصور
يکي خود ديد او
در
جملگي نور
حقيقت چيست سالک را
در
اين ديد
که
در
خود بيند او اسرار توحيد
حقيقت چيست سالک را
در
اينراز
که بيند
در
درون انجام و آغاز
حقيقت چيست سالک
در
همه چيز
که
در
خود يابد اينجاگه همه نيز
حقيقت چيست سالک را
در
اين اصل
که هم پيش از فنا
در
يابد اين وصل
در
اين دير فنا سالک حقيقت
يکي بيند
در
آن يکي طبيعت
در
اين بود فنا کل بود گردد
باخر
در
عيان معبود گردد
بت خود را
در
اول سجده ميکرد
باخر گشت اينجا
در
عيان فرد
حقيقت تا چه و چونست
در
تو
يقين اين راز بيرونست
در
تو
از اين بت هر که واصل شد
در
اينجا
يقين مقصود حاصل شد
در
اينجا
در
اين بت هر که اينجا راز يابد
در
اين بت روي جانان باز يابد
در
اين بت آفتابي رخ نمودست
که با ذرات
در
گفت و شنودست
در
اين بت آفتاب لايزالست
کسي کو يافت
در
عين وصالست
تو و او هر دو يکي
در
يک آمد
حقيقت
در
يکي کل بيشک آمد
نبيند غير او
در
کل دنيا
که جمله اوست بيشک
در
نمودار
در
اينصورت همه مردان آفاق
که خود
در
خود حقيقت خود خبر يافت
در
اينصورت هه رويش بديدند
اگر چه جمله
در
وي ناپديدند
کنند گردان
در
اين ميدان افلاک
بزاري آنگهي
در
زير اين خاک
کنون
در
لعنتي تو باز مانده
در
اين سر ني بي اغراض مانده
کنون
در
لعنتي و ناتواني
که ره
در
سوي آن حضرت نداني
در
آندم هر سه يارانم
در
اينکار
پناه خويش بردن نزد جبار
نه
در
شر پايدارم ليک
در
خير
حقيقت دارم و هم ميکنم سير
همه اينجايگه
در
خورد و خوابند
حقيقت خفته
در
عين سرابند
چو ميدانم که ايشان
در
صفاتند
حقيقت
در
يقين خاصان ذاتند
حقيقت گر همه مرد يقين است
که
در
آخر
در
اينجا پيش بين است
هر آنکو
در
پي ملک من آمد
حقيقت خوار
در
جان و تن آمد
مرا احمد
در
اينجا راز دان ديد
حقيقت
در
همه خلق جهان ديد
اگر چه سرکشي کردي
در
اول
ترا حق کرد
در
آخر مبدل
در
اين دنيا فتادستي يقين تو
چو
در
من آمدي کل پيش بين تو
در
اول ديده غم
در
آخر کار
مرا سيد خبر دارم خبردار
سخن نيکو نمودي
در
حقيقت
تو و چه دوست اما
در
شريعت
سخن
در
شرع گفتي نيک يا بد
نديدي
در
ميان بيشک تو مر خود
يقين چون صاحب دردي
در
اينجا
بلعنت مانده تو مردي
در
اينجا
شناسائي و خود
در
عين لعنت
رها کرده
در
اينجا گاه قربت
چنان کو ديد خود ديدست
در
خلق
گهي
در
عين زنار است و گه دلق
گهي
در
خلوت تن
در
مقيم است
گهي با هر کس اينجاگه سليم است
در
آن لحظه که آدم گشت پيدا
ز ديد جزو و کل
در
خود هويدا
مرا چون گنج بنمودم
در
اينجا
حقيقت سجده فرمودم
در
اينجا
ببين ذات خدا
در
خويش موجود
ترا اسرار کل
در
پيش معبود
غرض چون پرده
در
پيش رويست
درون پرده او
در
گفتگويست
درون ديده او
در
ديده آمد
از آن
در
جمله نور ديده آمد
درون ديده اش
در
ديده مي بين
تو ديدارش يقين
در
ديده مي بين
نظر کن خال او
در
نور تحقيق
از آن خالش
در
اينجا يافت توفيق
اگر
در
ديده دريابي رخ يار
نمودارست او
در
ديد هموار
جمال يار اعيانست
در
ديد
ز ديده باز بين
در
عشق توحيد
جمال بي نشان
در
ديده ديدم
حقيقت جان جان
در
ديده ديدم
جمال بي نشان
در
ديده درياب
اگر چه نه تو ديده
در
خواب
تو
در
خوابي کجا دريايي اين راز
که
در
خوابت نباشد چمشها باز
تو
در
خوابي و چشمت رفته
در
خواب
کجا بيني تو خورشيد جهانتاب
دل عطار
در
درياي خون است
در
ايندريا يقين او رهنمون است
محمد
در
دل عطار بود است
که
در
جانش جمال جان نمود است
حقيقت عقل کل اينجاست
در
تو
ببين کاينجايگه پيداست
در
تو
مراد آنست سالک را
در
اينراه
که ناگاهي رسد
در
حضرت شاه
ابا سالک طلبکاري تو
در
جان
شده
در
راهي و طالب شده آن
در
اين عين خدائي باز مانده
در
اين اسرار صاحب راز مانده
خطابت ميکند
در
روز و
در
شب
حقيقت دوست را بي کام و بي لب
درون جان تو
در
گفتگويم
نظر کن
در
دم عين تو هويم
صفحه قبل
1
...
135
136
137
138
139
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن