نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عرفي شيرازي
عشق بنشست زپا
در
ره جوياي فريب
زاغ انديشه همان کبک خرامست اينجا
ازبس که
در
معارضه ديدم مثالها
عاجز شدم ز کشمکش احتمالها
شادم که
در
طپيدن خاصي فکنده ام
هر ذره از وجود دل آرميده را
عرفي طمع مدار مدارا زخوي دوست
در
دل نگاهدار سراسيمه آه را
زغيرت پيچ و تاب افتاد
در
رگهاي جان من
همانا دست اميد کسي دارد عنانشرا
عشق کو تا
در
بيابان جنون آرد مرا
تشنه سازد برلب درياي خون آرد مرا
مي برد انديشه ام از کعبه
در
ديرمغان
مي برد باري نميدانم که چون آرد مرا
در
روضه برسايه ديوار کنشتيم
ازبي ادبان پرس حرمگاه صنم را
سر رشته معامله
در
دست قسمتست
با دشمنان بمهرنجوشد کسي چرا
خيز و سماع شوق کن چند بحکم عافيت
در
شکني بگوش دل زمزمه الست را
مرغ بهشت بودم اما درين گلستان
در
روز بد نهادم بنياد آشيانرا
يا بدعا غير درد از
در
يزدان مخواه
يا بطلب گر خوشي ترک دعا زوطلب
مرغان اجابت همه بريان وکبابند
در
روضه خلدي که نسيمش نفس ماست
چندين بپريشاني آن طره چه نازي
در
زلف تو از زلف توآشفته تري هست
آن دل که پريشان شود ازناله بلبل
در
دامنش آويز که باوي خبري هست
صدروشنيست
در
تتق تيره روزيم
فيروز شام من که سحرها درو گمست
مراکه شيشه دل
در
زيارت سنگست
کجا دماغ مي ناب و نغمه چنگ است
ففان ز غمزه شوخي که وقت تنهايي
بهانه اي بخود آغاز کرده
در
جنگ است
در
درون باغ عشرت عمرما بگذشت ليک
عمرديگر درپشيماني هم ازبيرون گذشت
معشوق
در
آغوش و مرا آينه درکف
ازبس که دلم شيفته زشتي خويش است
آنرا که
در
گنج سعادت نگشايند
تشويق تمناي کم و بيش کفافست
در
منحله عشق سرانگشت فرو بر
گر شهد ميسر نشود نيش کفافست
چندان که دلم آفت عشقت طلبيدست
در
حوصله عشق تو گنجايش آفت
مقربان همه بيگانه اند بر
در
دوست
غرور بود که نامش بآشنايي رفت
صد لاله زار داغ شکفتست
در
دلم
برگ گلي بصد چمن افزون دل منست
در
دور صبر سينه عرفيست جام زهر
دربزم شوق شيشه پرخون دل منست
زبار درد سبک مايه دان شهيدي را
که
در
محيط محبت بساحل افتادست
من از فريب عمارت گدا شدم ورنه
هزار گنج بويرانه
در
دل افتادست
آبي که بنوشيد خضر ، وه که زمژگان
در
باديه غم بسراغ دل ما ريخت
اين گريه که برگشت بدل از
در
ديده
صد دانه الماس بداغ دل ما ريخت
گه زهر فشاند بلبم گه زند آبش
زينگونه بسي تعبيه ها
در
شکر اوست
عشق از طلب صحبت رضوان بود آزاد
زهدست که دست هوسش
در
کمر اوست
هر گرد که از خاک شهيدان تو خيزد
صد قافله درد ابدي
در
اثر اوست
نهاده مرهم لطفي بدل که
در
دوجهان
بغيرت ازدل چاکم همين وفاست که نيست
در
معرکه عشق زبون شو که دراين رزم
هرکس که بصدرنگ شهيدست شجاعست
گوش شنوا جوي که
در
بزم تکلم
بر بستن لب موجب صدگونه صداعست
که لاف حسن ادب زد بگو ببزم مغان
بيا که آينه
در
دست شيشه حلبيست
نکاح دختر رز بود دوش با عرفي
هنوز قاضي شهرش نشسته
در
طنبيست
هم سمندرباش وهم ماهي که
در
جيحون عشق
روي دريا سلسبيل وقعر دريا آتشست
هاي هايي زمن اي بلبل عشرت بشنو
در
مصيبتکده هم مرغ خوش آوازي هست
ياران زشير دختر رز
در
صبوحي اند
عرفي توجام زهر بکش کين صبوح تست
دوش بختم دامني
در
چنگ داشت
وز گل رويي نگاهم رنگ داشت
داغي که امان جويد ازاو سينه دوزخ
در
باغ محبت ثمر نيمرس ماست
گر
در
کمين وسوسه هشيار مي نشست
جاسوس طبع خانه برانداز ميگرفت
گر
در
فريبگاه سلامت نمي غنود
صد دزد خانگي بدر راز ميگرفت
هرگز شکست توبه ملومم نداشتست
اين نکته
در
ميانه اصحاب گفتنيست
با برهمن حديث محبت رواست ليک
در
دام طاير حرم آن دانه خوشتر است
در
صحبتي که شرم وادب هست فيض نيست
ز آنرو مرا بصحبت بيگانه خوشتر است
نوش اگر ناخن زند
در
دل شراب ناب هست
ورسبو ازمي تهي گردد خمار خواب هست
گر نمي ارزم بوصلت ز آرزو منعم مکن
در
دل عاشق هزاران مطلب ناياب هست
ديوانه دل من که
در
وفتنه زند جوش
گنجيست که آرايش ويرانه عشق است
از منطق حکمت بگشايد
در
مقصود
اينها گل آلايش افسانه عشق است
هر شمع که
در
انجمن دهر برافروخت
گر آتش طورست که پروانه عشق است
در
پذيرم صد غم ونگشايم از ناموس لب
دل بماتم دوست امالب بشيون دشمنست
درد عشقست اين طبيبا ،
در
، دوازحمت مکش
هرکه اين خارش خلد درپا ، بسوزن دشمنست
در
نگيرد صحبت عرفي بشيخ صومعه
کو بزيرک دشمن وعرفي بکودن دشمنست
مشتري بودن نه حد ماست
در
بازار عشق
چشم بستيم ازمتاع آخر ببين بازار کيست
خنده برآرايش دست وميان ما مزن
چون نه اي آگه که ناقوس که
در
زنار کيست
سوزي نمانده
در
دل پروانگان عشق
تا نيستي بشمع دلم آستين زدست
صد شکر که بتخانه انديشه خرابست
ناقوس وبتش
در
گرو باده نابست
در
دايره عالم تسليم جهت نيست
نه رو بسوي لطف ونه پشتم به عتابست
گر کبک دل ما نزند قهقهه شوق
معذور همي دار که
در
چنگ عقاب است
خضرم بچشمه خوانده و ترسم خجل شود
زين چاک چشمه خيز که
در
وادي منست
در
مذهب ما تشنه لب شربت کوثر
بي چاشني آن لب چون قند حرامست
ناصح مگشا لب که گنه کار نکردي
در
شرع ملامت زدگان پند حرامست
از وصل مجو کام که
در
شرع محبت
چيدن ثمر نخل برومند حرامست
يارب چه بلاييست که
در
مذهب خوبان
دشنام حلالست وشکر خندحرامست
غافل مرو که
در
دم بيت الحرام عشق
صد منزلست ومنزل اول قيامت است
از فسون عافيت بر مي فروزم روي درد
در
مزاج من بخار دوزخ وافسون يکيست
گر مزاج آب وآتش رايکي داند چه عيب
آنکه گويد اشک عرفي با
در
مکنون يکيست
يا رب چه اي فتنه که بعهد تو روزگار
در
گوشه اي نشسته وحيران فتنه است
از فتنه غمش بکه ناليم چون مدام
ديوان شاه حسن
در
ايوان فتنه است
چون راز فتنه فاش نگردد که چشم تو
در
خواب هم سرش بگريبان فتنه است
کسي که چاه ملامت براه ما ميکند
بريسمان خود اکنون فتاده
در
چه ماست
مقيم شهپر عنقاست محمل عشاق
از اين چه باک که صد کوه فتنه
در
ره ماست
انديشه
در
حريم وصالست منتظر
معشوق اگر شناخته است انتظار چيست
در
حيرتم که با نسق حکمت ازل
مشتي فضول را طمع اختيار چيست
ناله ام پرورش آموز نهال اثر است
در
بهارت بنمايم که سراپا ثمر است
رهرو باديه عشق ترا
در
هر گام
نيستي پيشرو عمر ابد بر اثر است
زين فتنها که حسن توانگيخت
در
جهان
صد داغ رشک بر دل افلاک وانجم است
حلاوتي که توان يافتن زخون جگر
شکستن هوسش
در
دماغ من غلط است
شيخ تزوير کند
در
عمل ومن تقصير
گنه او ظلماني گنه من حاليست
اين فتنه وآشوب نه اسباب جمالند
در
حسن تو جمع آمده اجزاي قيامت
جوش غم ودردست دگر
در
دل عرفي
اي فتنه برون آ به تماشاي قيامت
چون بازل حسن دوست خوان ملامت کشيد
در
دهن زخم ما عشق نمکدان شکست
همت عرفي برم خوان محبت کشيد
ذرق نعيم بهشت
در
بن دندان شکست
گر زلطفم نا اميد ، اميدوارم از عتاب
گر ندارم سبحه
در
کف بر ميان زنار هست
اي طبيب همت احساني که
در
شهر اميد
نيست درماني و دردکام صد بيمار هست
معني زنار بستن گر مقيد بودنست
در
درون خرگه روح القدس زنار هست
عرض جنت کم ده اي رضوان که
در
بستان عشق
ميوه تلخ وگل پژمرده دربازار هست
جان ومال عالمي ازآتش حسنش بسوخت
در
قمار خانه سوزي روز برد آتشست
اي نيش غم که مرهم آسايش مني
در
زخم سينه نرم خليدن زبهر چيست
در
حيرتم که بلهوسان چون ز زهر عشق
جامي نمي کشند ، چشيدن زبهر چيست
آهوي مستي که
در
بستان عشق عشوه خيز
دمبدم برعشوه غلطد نرگس جادوي تست
بسيار خون مخور که
در
انصاف اهل ذوق
کونين راحلاوت يک مشت خون بسست
عشق آفت سلطان بود آرايش بنده
اين سلسله
در
نسخه محمودواياز است
زين قهقهه عيش که با کبک دل ماست
باور نتوان کرد که
در
چنگل باز است
هر چه رويد زکشت زار ملال
ريشه آن دويده
در
گل ماست
من همان روز که جولان تو ديدم گفتم
که فراموشيم ازدست وعنان
در
پيشست
چه غم از پرده دريهاي نميم است مرا
که بر انداختن نام ونشان
در
پيشست
صفحه قبل
1
...
1367
1368
1369
1370
1371
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن