نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان عرفي شيرازي
گهر شناسا
در
پيش پاي بين و بسنج
نثار من که بفرق تو باد ارزاني
بخند ، اي
در
و ديوار روزگار خراب
که برزمانه زدم تکيه سليماني
مده براوي ناجنس نامه ام که مرا
در
اين قصيده بروز کمال ننشاني
چه صاحب آنکه
در
اهمال خدمتش نشنيد
قضا ز صورت ديوار عذر بيجاني
سخن شناسا ديدي و ديده باشي هم
علو پايه من
در
مقام سحباني
طريق ذيل چه پويم
در
اين خجالتگاه
که لنک شد خردم را سمند جولاني
بنزهتگاه معني ميهمان شو تا زاستغنا
مگس را باد زن
در
دست، بر اطراف خوان بيني
سر روحانيان داري ولي خود را نديدستي
بخواب خود
در
آ، تا قبله روحانيان بيني
بخوان خود درآ تا قبله روحانيان بيني
بين
در
آينه تا آتش صد خانمان بيني
تو محبوب جهان آنگه مدارا ، باورم نايد
تو شمع انجمن باشي و
در
پروانه جان بيني
نبيني
در
مقام نفس و طبع آسودگي هرگز
بهفتم پايه مسند نه که راحتگاه جان بيني
بچشم مصلحت بنگر مصاف نظم هستي را
که هر خاري
در
آن وادي درفش کاويان بيني
شعار ملت اسلاميان بگذار اگر خواهي
که
در
دير مغان آيي و اسرار نهان بيني
ازآن تاراج بيني
در
بيابان کاندر اين وادي
بآبادي چوآيي راهزن را ديده بان بيني
بدام اندر کشيدند اهل معني طاير دولت
تو
در
زير درختان همچو طفلان آشيان بيني
نگنجد نور خورشيد ازل
در
ظرف هر ديده
بآب ديده مردان نگر ، تاعکس آن بيني
درا
در
پرده بينش که مدهوشان حيرت را
فروغ ديده ستر عورت دوشيزگان بيني
مشوش خواهمت گاهي که بيني رهروي خسته
در
آتش خواهمت جايي که دستي برعنان بيني
بفخر دودمان عالم سفلي مکن مدحش
درا،
در
عالم علوي که فخر دودمان بيني
بمجلس غم گداز و عشرت افزا ، ليک
در
خلوت
بشادي دشمنش يابي به انده مهربان بيني
برون از تشنگي درآتش است اما درون بنگر
که نهر سلسبيلش
در
گلوي دل روان بيني
کنار بحر بي پايان عرفان
در
وسط يابي
اگر بازورق دل شوق او را بادبان بيني
بدرويشي ثناي خانخان مي کني آري
خوشآمد گونه اي تا روي حشمت
در
ميان بيني
چند
در
پرده نشيند خلف دوده کون
محرمي نيست مگر هم تو شوي پرده گشاي
دوش بر دوش قضا دست
در
آغوش قدر
آمد از پرده برون پردگي صنع خداي
وهم باطالع او گفت که باشم
در
عرش
گفت گرگم نشوي پيشترک هم ميآي
سال مولودش از آن شاهگل بي بدل است
که ندارد بدلي
در
چمن دولت وراي
مرحبا اي بکنار آمده از صلب پدر
جاودان
در
کنف فضل پدر ميآساي
زآن بود زنده حسودش که جهان گشته ز ننگ
در
وجود عدم دشمن او بي پرواي
کلکم از بهر سخن چيني من سر
در
پيش
وز علوم سخنم تارک او گردون ساي
تا محال است که مهتاب بگز پيمايند
تا بود
در
عرض خلق فلک ناپرواي
باد مساح فلک
در
عرض آباد جهان
بذراع عرضت مزرع دوران پيماي
در
آن ديار بسودا رود دلم که دهند
جوي ملال بعمر ابد به بسياري
منم خراب عمارت بکشوري که
در
او
بود بدست خرابي عنان معماري
چنان بعشق تو درسکر درد بي تابم
که تنگ حوصلگان بيقرار
در
زاري
مسيح خلق ترا
در
زمان ماضي بود
بجيب دلبر کنعان دکان عطاري
نهيب عدل تو
در
طبع آسمان محيل
که شيشه است لبالب زمردم آزاري
سبکروي که زمين را بپويه بنوازد
چو نور سايه او
در
محل سياري
بهشت راز مقام دراز دستان نيست
در
مشاهده بر روي ميوه چين مگشاي
هنوز
در
رحم است آنکه طبع دايه اوست
بروي سر ازل ديده جنين مگشاي
بتيغ غمزه جانان گشاي پهلوي دل
دلي که
در
غم او تنگ شد چنين مگشاي
بناي عفو بر الطاف دوست نه، نه زمان
در
شهور مزن غرفه سنين مگشاي
لب صفا بگشا
در
بيان ساده دلي
زبان عقل بتشريح مهر و کين مگشاي
زهر سخن
در
بازيچه اي فراز کنم
بزاده خردم چشم هزل بين مگشاي
اگر درآينه بيني ز شرم زشتي خويش
بچاه ويل
در
افتي چوديده بگشايي
بکودکي شده مويت سپيد و بيخردي
از آن زبطن هوس
در
بهشت ميزايي
مبصران همه تن چشم
در
حريم وصال
تو جمله دست و شکم پيش من و سلوايي
دوشيوه داري و
در
هر دو عرفي از توبه است
که ترهات فروشي و عمر فرسايي
حسود جاه تو
در
تنگناي غم هر دم
فراق نامه نويسد بمرگ نا گاهي
اينکه بچندين حيل سبک شوم از غم
غم بغم ار
در
فزود مي چه غمستي
خواب تن و هوش بود
در
عدم از من
گر گهر جان نبود مي چه غمستي
خشک و ترم
در
دهان داس سپهر است
کشت خود ار خود درودمي چه غمستي
زمانه مبحث جود تو ،
در
ميان آورد
که دعويش زسر صدق و عين برهان است
رخ که ؟ ناصيه بنمود از دريچه حکم
که باز بر
در
و ديوار چشم فرمان است
که زاير است که
در
کعبه شريعت جاه
رداي نسبت او زيب دوش ايمان است
غبار حادثه ريزد بروي هم چندان
که
در
بساط جهان ذره ، بيستون گردد
چگونه مصلحت آرند ،
در
مقام کسي
که امر و نهيش مصداق حکم بيچون است
هران لطيفه معني که
در
مشيمه غيب
نه بهر مدح تو پرورده اند ، مطعون است
چو لعب خشم تو منصوبه الم چيند
بساط کون و مکان بر
در
عدم چيند
کف عطاي تو
در
رايگان فروشي کام
متاع هر دو جهان را بيک سلم چيند
اگر تو سر بوثاقي
در
آوري خورشيد
هزار شهپر قوس و قزح بهم چيند
زبسکه
در
دم جستن سبک شود بيم است
که از گراني داغش ، سرين فرو ريزد
زبانه ميزندم نور معني از برو دوش
دمي که شاهد شعر آورد
در
آغوشم
منم يکي چمن تازه
در
بهشت بيان
که از هجوم معاني مدام گلپوشم
نبود جوهر کل
در
ميان که فطرت من
زقعر ديک قدم بانگ زد که سرجوشم
زلف و تو گونه هاي گلگون
يک شام و ز پي
در
صبح نوروز
يک چند اگر چه طاقتم بود
در
عشق تو ، زين سپس ندارم
در
عشق تو اين همه بلاها
ما را همه از زبان رسيده
رفتي تو گل از کنار و مانده
در
سينه هزار خارم از تو
دل بردي و
در
کمين ديني
با عاشق خود چرا چنيني
دل بردي و عقل و دين ربودي
وين طرفه که باز
در
کميني
سروي است که جلوه ميکند خوش
يا قد تو
در
حرير چيني
در
کوي تو عزتم همين بس
کز دولت عشق ، خوار گردم
گرناگه آدمي ز خري زاده
در
ميان
يا کشته گشته يا ز لگدپا شکسته است
در
ملک مردمي نسب روح معتبر
عقل اين حسب ز زادن جسمي نجسته است
من اندرين غم و اينداستان درد افزاي
که ناگهان خردم دست
در
ميان انداخت
چه گفت گفت اي که فخر دودمان سخن
بگوکه خود چه گمانت
در
اينگمان انداخت
بگفتمش ز کجا داري اين بشارت گفت
ز صد علامتم اقبال
در
مظان انداخت
فلک که
در
سفر ازرخش او جدا نشدي
همان بگردش معهود اوعنان انداخت
آن هدهدم که
در
چمن لاله زار عشق
تاجش ز شعله شجر طوربرسر است
آن کشته ام که
در
دهن زخم هاي او
قناد خانه هاي لبالب ز شکر است
آسمانش درخيال فرش مجلس گشتن است
آفتابش
در
هواي گردد امان بودن است
سايه صاحب بفرقت بادکاندر ظل او
جا گرفتن
در
پناه ظل يزدان بودن است
گر شرابم کنند
در
دامن
مشرب انس و جان خراب شود
صد شکر که فخر دوده جاه
در
دامن دايه بقا زاد
ز شعر دم مزن آواز قدس رابشنو
که شعر روي ترا
در
زمانه نيلي کرد
ز منجنيق ملامت
در
آتش افکندت
مگو درآتش او گوهرم خليلي کرد
گرفتم آنکه رسد نازشت نه هر که بفضل
يگانه شد ملکش سعي
در
ذليلي کرد
بخيل طبعي دوران دوست دشمن بين
که
در
عديل چوتو ناکسي بخيلي کرد
بنظم و نثر
در
آويزم و دل انگيزم
اگرچه حصر کمال تو نيست حد بشر
گذشت
در
دل عرفي هواي طرف چمن
ز بسکه ريخت فرو گريه هاي خون پرداز
در
قيامت شرمسارم هيزم دوزخ شود
گر زشاخ ريشه طوبي کني مسواک خويش
چه گويمت که نيرزد بگفتگو«عرفي»
زعهد ماضي و حال آنچه
در
گذرديدم
کي بود کز چمن بچمن
در
بهشت جاه
نازک نهال رفتي و طوبي نيامدي
از غايت يگانگيت
در
هجوم شوق
انديشه را بذهن مثني نيامدي
بعلم تجربه با آنکه ذره ذره خويش
ز آفتاب عدم
در
سماع ميداني
مرحبا اي چاره آسان ميگشايي کارخلق
ناخني بس تيز داري رخنه اي
در
کارما
در
دل ما غم دنيا غم معشوق بود
باده گر خام بود پخته کند شيشه ما
چشم اگر بازست اگر پوشيده از هم نگسلد
آمد و رفت نظر
در
ديده حيران ما
همان زنگي که آنجا
در
دل اسلاميان بيني
مغانرا نيز بود اما صفاي مي زدود اينجا
صفحه قبل
1
...
1366
1367
1368
1369
1370
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن