167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عرفي شيرازي

  • ز ذوق کشتن عرفي بحيرتم که چرا
    چوکينه در دل بي مهر او گرفته مقام
  • بود برات عطايت بدست هر فردي
    چو نامه هاي عمل در حسابگاه قيام
  • فشرده ذوق سخا در دل توپا محکم
    چو استقامت زر درخزينه هاي لئام
  • حروف قدر ترا صورت فلک جرمي است
    که عکس قاعده پايين فتاده در ارقام
  • منم آن بحر لباب ز معاني که بود
    قطره آب ز شرم سخنم در يتيم
  • در پزيرد زدمم صورت ديوار ، حيات
    مايه فطرت از او وام کند فهم حکيم
  • هرنفس قافله اي در دلم ازعالم عقل
    مي رسد جنس متاعش همه عجز و تسليم
  • زهر خندي کند از چشمه طبعم ببهشت
    در دکان حلاوت نگشايد تسنيم
  • دوش بر دوش نبي در شرف ذات علي
    که عديم است عديلش چو خداوند کريم
  • خانه زاد خردش جوهر اول با وي
    گفت کاي دانش من در بر علم تو سقيم
  • هر که را ضربت گرز تو درآيد بضمير
    در بدنها شود از سايه او عظم رميم
  • اي که در عالم اجسام ، حکيمانه اگر
    دفع افساد عوارض کني از لطف عميم
  • شبهتي نيست در اين واقعه کاصحاب بهشت
    «من و سلوي» بفروشند بزقوم جحيم
  • آسمان نهمين حصر شکوه تو کند
    در ميان گيرد اگر دايره را نقطه جيم
  • چون سرکشي بحکم توانديشه کرده است
    خونش فکنده بيم سنان تو در شکم
  • پيش از وجود صلب فلک بود ذات تو
    در بطن صنع نادره زا توأمان علم
  • در دل فتاد سايه طبع بلند او
    گفتم که اين سزد بصفت آسمان علم
  • در مجمعي که قوت معني دهي بفيض
    دستم ز آستين بفرستي بخوان علم
  • مسند نشين خاک در دانشش کني
    اي فضل مايه بخش تو سلطان نشان علم
  • در دل قويم گر چه به آثار ضعيفم
    وز دين غنيم گرچه باظهار فقيرم
  • بر تارک ارباب فنا ترک کلاهم
    در صفحه اصحاب صفا نقش حصيرم
  • در بارگه سلطنتم چون گذرت نيست
    بر ناصيه ماه ببين نقش سريرم
  • هنگام رقم سنجي احکام کواکب
    برجيس نهد مجمره در پيش دبيرم
  • آن چشمه قربم که زلب تشنگي وحي
    جبريل در آيد بحرمگاه ضميرم
  • با هاي و هوي ناله کنم راه شوق طي
    باشد که هول در دل رهزن درآورم
  • گر طاعت صنم برم از خانقه بدير
    زنار را بطعن برهمن در آورم
  • صد پرده مصلحت بيکي راز برتنم
    ترسم که شک بخاطر کودن در آورم
  • از بس هجوم حادثه در رزمگاه عشق
    خود را نيافتم که بجوشن درآورم
  • يک عذر با کسي بغلط گربيان کنم
    صد لاف در ميانه مبرهن درآورم
  • آيينه اصالت خورشيد و کان شود
    هر دانه گهر که بمخزن در آورم
  • تا خواب عافيت ندهد خو ، به غفلتم
    از رزمگاه فتنه بمأمن در آورم
  • معجون همت از گهر سوده بايدش
    ياقوت آفتاب بهاون در آورم
  • هر گه که جيب دل بدرانم زدرد دين
    زنار بهر بخيه بسوزن در آورم
  • خورشيد را بگو که درآيد برو زنم
    زآن پيش کين کمند بگردن در آورم
  • هر گه که آورم گل روي تو در نظر
    گلشن ز راه ديده بدامن درآورم
  • اي در بر توسن فلک شوخ
    ز آنگونه که پيش شعله هيزم
  • دسته هاون طلاست ولي
    سوده آن سر که نيست در هاون
  • هم شکفته ست درمصيبت و سور
    هم برهنه است در دي و بهمن
  • زبوس حور و ملک چون دهان شهد آلود
    خدنک غمزه او در کمان شود شيرين
  • زنوشداروي لطف عميم او شايد
    که زهر در دهن دشمنان شود شيرين
  • چنان خلد برگ و ريشه ام شمايل تو
    که مغز سوخته در استخوان شود شيرين
  • بشهد جنت اگر خون بدل کنم ، شايد
    که در مذاق تو نامهربان شود شيرين
  • زکشت عيش تو گردانه چين شود شايد
    که بيضه در شکم ماکيان شود شيرين
  • ز امن عهد تو گردد فسانه گوشحنه
    که خواب در نظر پاسبان شود شيرين
  • زهي حلاوت نامت که وقت بيهوشي
    چو در خيال درآيد زبان شود شيرين
  • چو در ستايش تيغت شود زبانم تيز
    ز تيز کردن تيغت فسان شود شيرين
  • صبحدم چون در دمد دل صور شيون زاي من
    آسمان صحن قيامت گردد از غوغاي من
  • مصر ويران کرد و رو در وادي ايمن نهاد
    رود نيل شوق يعني گريه موساي من
  • در خمار انتظارم ز آنکه ايزد دور داشت
    باده کام دو کون از جام استغناي من
  • آسمان در يوزه کرد و آفتابش کرد نام
    لعلي از آويزه گوش شب يلداي من
  • مرحبا اي باده کيفيت روح القدس
    کامدي چون عشق و در رفتي ز سر تاپاي من
  • من مطيع ملک استغنا ولي رانند حکم
    دودمانهاي هوس در ملک استغناي من
  • دامنم تر کرده طوفاني که در معني يکيست
    موجه دريا و موج حله خاراي من
  • بال طاووس از گلاب و عود رضوان پرورد
    تا بسازد مروحه در موسم گرماي من
  • در دم انديشه قدر تو بشکافد ز هم
    حله هاي علم بر دوش دل داناي من
  • تا تو گشتي غايب چشم از ره نسبت گرفت
    مردمک حکم سبل در ديده بيناي من
  • بر سر عمان درد موج حلاوت زدن
    بر در ميدان دل فوج ستم داشتن
  • در جگر اشتها آب هوس سوختن
    وز اثر امتلا درد شکم داشتن
  • مستي و ديوانگي جام مسيحا شکست
    صرفه در اين بزم نيست ساغر جم داشتن
  • با صنم آميختن کفر ادب دان ولي
    شرط بود در ميان فاصله کم داشتن
  • مگو در آينه آب عکس مهر افتاد
    که آفتاب ز گرما برد بآب پناه
  • چو گيري آينه در کف ز شوق عارض خويش
    ازآن کرشمه نرگس وز آن فريب نگاه
  • شود مثال در آئينه مضطرب ز انسان
    کز اضطراب دل آب، عکس عارض ماه
  • در لفظ شراب چون بود آب
    با تشنه لبي زآب توبه
  • در وصف بباده چون شريک است
    صد بار ز شهد ناب توبه
  • اين بس که و بال ما نگردد
    در کشمکش حساب توبه
  • صورت اميد مي بينم چو آب موج زن
    بسکه ميگردد زشرمم رعشه در نور نگاه
  • در نگاه شاهد معني عالم غوطه زن
    تا بجولانگاه صورت بسته اي دام نگاه
  • بسکه بي تأثير ضايع گشت در دير مجاز
    گريه هاي تلخ شام و ناله هاي صبحگاه
  • زان کسي محرم نبود اندر حريم ايزدي
    تابود و هم غلط بين در امان از اشتباه
  • اي که از احوالم آگاهي مهل اينسان مرا
    همچو سعيم در حصول طاعت و عفت تباه
  • سينه مد الف بشکافد و بيرون جهد
    چون در اثناي پريشاني نويسم تير آه
  • احتمال رو سپيدي دور باد از آنکه او
    جز بدرگاه تو سايد چهره در عذر گناه
  • نور حيرت در شب انديشه او صاف تو
    بس همايون مرغ عقل از آشيان انداخته
  • از کمان ناجسته در چشم تحير کرده جا
    معرفت گر تير حکمي برنشان انداخته
  • در چمنهاي محبت هر قدم چون کربلا
    از نسيم عشوه فرش ارغوان انداخته
  • سايه پرورد غمت در آفتاب رستخيز
    فرش استبرق بزير سايبان انداخته
  • اي مذلت را روايي داده در بازار عشق
    عزت و شان را ز اوج عزوشان انداخته
  • زين خجالت چون برون آيم که دل در موج خون
    نوعروسان غمت را موکشان انداخته
  • کرده از عرفان لباس عجز را دامن دراز
    کوتهي در جيب عقل نکته دان انداخته
  • شرع گويد منع لب کن عشق گويد نعره زن
    اي توهم در ره عشقت عنان انداخته
  • حيرت حسن ترا نازم که در بزم وصال
    جام آب زندگي از دست جان انداخته
  • وصف صنعت کز لب هر ذره ميريزد برون
    نطق را در معرض عقداللسان انداخته
  • در ثنايت چون گشايم لب که برق ناکسي
    منطقم را آتش اندر خانمان انداخته
  • مست ذوق عرفيم کز نغمه توحيد تو
    لذت آوازه در کام جهان انداخته
  • گر بي شهادت از در عشقت روان کنند
    تيغ کرشمه و دل نامهربان مخواه
  • گر مژده وصال رسد در زمان بمير
    وز بعد مرگ اگر برسد دوست جان مخواه
  • اي مرغ سدره ، در طيران ابد بمان
    منشين بخاک طوبي و انس مکان مخواه
  • تا ميزبانيت نکشد در خم غرور
    تنها بطرف سفره نشين ميهمان مخواه
  • ترحمي نکند حسن بر دلم ، گوئي
    که در زمانه يوسف نبود زنداني
  • زدين خويش سوالش کنند در محشر
    کسي که عشق تو نگزيد بر مسلماني
  • بعهد او شعرا در صفات زلف بتان
    کنند نقل بجمعيت از پريشاني
  • دل حسود ز ويران ترست زان موضع
    که در زمانه جود تو ميکند کاني
  • تو زيب محفل و من بينمت که در ميدان
    سر زمانه بفتراک بسته ميراني
  • نهال بخت تو در گلشني بود سر سبز
    که راه کاهکشانش کند خياباني
  • سمند دولت جاويديت که در هر گام
    بساط کون و مکان بايدش بميداني
  • بخرق عادت اگر ملتفت شوي شايد
    که کنه خويش در ادراک عقل گنجاني
  • چو عرض معجزه را تربيت دهي شايد
    که سايه در بغل آفتاب بالاني
  • همان عصاي کليم است خامه تو ولي
    صلاح در قلمي ديده ني بثعباني
  • بماني از حرکت آفتاب در مطلع
    مثال ديده احول بگاه حيراني