167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

کشکول شيخ بهايي

  • بر در وبامش اسيران چو نجوم
    ناگهان پشت خمي همچو هلال
  • دامن از خون چو شفق مالامال
    کرد در قبله ي او روي اميد
  • رو بگردان به قفا بازنگر
    که در آن منظره گلرخساري است
  • تا ببيند که در آن منظره کيست
    زد جوان دست و فکند از بامش
  • آباد خرابات زمي خوردن ماست
    خون دو هزار توبه در گردن ماست
  • حديث عقل در ايام پادشاهي عشق
    چنان شده است که فرمان حاکم معزول
  • جاني دگر نماند که سوزم زديدنت
    رخساره در نقاب زبهر چه ميکني؟
  • هيچ عضو و مفصلي از من نگسست مگر آن که ذکري از شما در آن بود.
  • اي به پهلوي تو دل در پرده
    سر از اين پرده برون ناورده
  • غنچه ي دل چو شگفتن گيرد
    در وي آفاق نهفتن گيرد
  • راستي جوي که در پهلويش
    دل و جان زنده شود از بويش
  • همين معني را حسن دهلوي در يکي از غزلياتش آورده است:
  • چو از مژگان فشاني قطره ي آب
    چو آتش افکند در جان من تاب
  • در يکي از تاريخ ها ديده ام زماني که فضل بن سهل - چنان که در ...
  • تو در چهل سالگي نيز چونان بيست سالگاني، بر گو بدانم رستگاري کي ...
  • لانهنگي است کاينات آشام
    عرش تا فرش در کشيده به کام
  • چه مرکب در اين فضا چه بسيط
    هست حکم فنا به جمله محيط
  • عقل داند زتنگي هر کنج
    که در او نيست ما و من را گنج
  • بوحنيفه چه در معني سفت
    نوعي از باده را مثلث گفت
  • چو آن کرمي که در گندم نهان است
    زمين و آسمان او همان است
  • و هر کس که در آن جهان است آسماني است، در آن جا چيزي زميني وجود ...
  • چون گرفتي چو زهره در برچنگ
    چنگ زهره فتادي از آهنگ
  • بود در پرده دلبري ديگر
    همچو او پرده ساز و رامشگر
  • همچو مه خويش را در آب انداخت
    همچو ماهي به غوطه خواري ساخت
  • خويشتن را چو وي در آب افکند
    کرد ساعد به گردنش پيوند
  • ز يک مي همه مست گشتند ليک
    بود در ميان فرق ها نيک نيک
  • در وعده گاه وصل تو دل را قرار نيست
    تمکين صبر و حوصله ي انتظار نيست
  • زاهدي گفت: اگر شب نمي بود، دل نمي خواست در دنيا مانم.
  • دي در حق ما يکي بدي گفت
    دل را زغمش نمي خراشيم
  • از بحر ظهر تا به ساحل نشوي
    در مذهب اهل عشق کامل نشوي
  • مي شد اندر حشم و حشمت و جاه
    پادشه وار وزيري در راه
  • رانده اي از حرم قرب خداي
    کرده در کوکبه ي دوران جاي
  • بود تا بود در آن پاک حريم
    همچو پاکان بدل پاک مقيم
  • از مي شهوت چو يک جرعه چشي
    در مذاق تو نشيند زان خوشي
  • در جهان از زن وفاداري که ديد؟
    غير مکاري و عياري که ديد؟
  • گفت پيش آ اي ز شوري در گله
    کآب شيرينت دهم از حوصله
  • در ميان هر دو مانم تشنه لب
    بر لب دريا نشسته روز و شب
  • ور شده اي در کمر کوه و سنگ
    کرده ميان منطقه دم پلنگ
  • پاي وفا در ره غولان مدار
    روي به بيغوله ي تنهائي آر
  • ز پر گفتن لعاب از لب روانش
    مگس ريده فراوان در دهانش
  • اي در اسباب جهان پاي تو بند
    مانده از راه بدين سلسله چند
  • غم روزيت چو در جان آويخت
    آبت از ديده و از دل خون ريخت
  • هيچ کس مطلع مساز بدان
    تا نيفتد ز عجب رخنه در آن
  • وين اشارت بدان بود که مدام
    بايدش در حريم سر مقام
  • گر بجوئي در اين کلام شگرف
    غير از اين حرف ها نيابي حرف
  • پس در اين جمله لفظها ميپيچ
    غير از اسم اله نبود هيچ
  • در همه بطن هاي امکاني
    چه مجرد، چه جسم و جسماني
  • افسوس که در دفتر عمرم ايام
    آن را روزي نويسد اين را روزي
  • سوي هر خشت ازاو چو رو کرده
    در فيضي به رخ برآورده
  • کآو از بلبل خوش بود
    چون گل به بستان در رسد