نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان عرفي شيرازي
جاه ترا سپهر سمندي بود که هست
از آفتاب شعشعه
در
گردنش قطاس
نظم حسود و شعر مرا
در
ميان بود
بعدي که واقع است ميان اميد و يأس
بي خوشه باد کشت مراد مخالفت
چندانکه دانه آرد شود
در
دهان آس
دلت ريش است و رو، زنجير الماسش بهر مونه
مکن
در
کشت عيش آباد دوشادوش درمانش
دلي شوريده خوانندش که
در
بازار معشوقي
خريدار پريشاني است صد زلف پريشاني
مسلماني کسي داند که
در
يکرنگي وحدت
ز هر موچشمه خون ريزد ار خواني مسلمانش
نيابت ز آن معلم جوي اندر حکمت آموزي
که لوح جوهر کل ساده يابي
در
دبستانش
دماغ آن کي از بوي محبت عطسه ريزاند
که مي سوزند عود عافيت
در
زير دامانش
وفا را يادگير از دوست کز ماتم سيه سازد
لباس کعبه
در
مرگ شهيدان بيابانش
چراغ دل بيفروزند
در
بزم سيه رويي
که شمع آفتاب از دود ميرد درشبستانش
برآن شايد گشودن چشمه معني که چون بروي
فشاني قطره ذوق افکند
در
قعر عمانش
سلامت رابدار نيستي بر مي کشد شاهي
که فرمان مي رود
در
کشور دلهاي ويرانش
زهر مو عالمي زنار و ناقوسش فرو ريزد
اگر کافر دلم
در
رعشه آرد بوي ايمانش
کسي کز لذت طاعت بود محروم من ضامن
که بگذارند
در
جنت ولي با داع حرمانش
امام شهر يعني هادي ما
در
دم مردن
شهادت بر زبان راند مبارک باد ايمانش
سماع آموز زان مجنون که
در
هنگامه هستي
برنگ شعله دارد جنبشي با طبع رقصانش
بمژگان رخنه
در
کشتي کن ارطوفان سبک باشد
درآن درياي بي ساحل که تسليم است پايانش
سفال از بهر مي جستم
در
دير مغان ناگه
خضر برسنگ دلها زد سبوي آب حيوانش
جهاني را هماي فيض او
در
زير پر دارد
که مينازد بزاغي هدهد روح سليمانش
عطاي او بود ابري که
در
صحراي ناکامي
گل مقصود روياند زخار يأس بارانش
زهي رحمت که بنمودي بخلق آييينه روي
که ايزد
در
نقاب حسن خود مي داشت پنهانش
حکيم
در
سخن اينک حديثم فاش مي گويد
که افلاطون بود عرفي و شيراز است يونانش
در
مغز دماغ او خبر نيست
از عنبر و بان آفرينش
زد
در
آن بحر غوطه کز آتش
بوالفرج را نشد گلو نمناک
اگر بساحت ميدان او
در
آيد غم
وگر گشاده شود از هجوم غم دل تنگ
در
اين هوس که رود همعنان او نفسي
شبانه روز زند شاطر سپهر شلنگ
حساب طول عمل
در
فضاي ميدانش
چو عرصه ابد است و شماره فرسنگ
صنم بجيب نه تا خيزم از
در
اسلام
ردا بدوش نه تا بگذرم بشهر فرنگ
هجوم دعوي من
در
تساوي اضداد
کنايتي است که آيينه ام ندارد زنگ
زهي مجال چو حفظت ببحر خيمه زند
که بعد از اين شکند زوري
در
آب نهنگ
فروغ شعله قهرت فتد چو
در
ارحام
بچشمه سار برآيد سمندر از خرچنگ
گيرد از فيض هوا طبع جواهر دارو
خصمت ار سوده الماس کند
در
مکحل
انبساطي است
در
اين فصل که بي کاوش عقل
شايد ار باز شود عقده ما لاينحل
اي شب هجر تو
در
ديده خورشيد سبل
چشم روح القدس از شوق جمالت احول
از دل و دامن آلوده
در
يأس مزن
دجله عفو باينها نشود مستعمل
مير ابوالفتح که
در
سينه دولت مهرش
آفتابي است که تحويل ندارد ز حمل
روي
در
روي رود سايه او با خورشيد
چشم بر چشم کند پايه او جنب زحل
يکدرم وار نيايد زر خالص بيرون
گر ضميرش زر خورشيد
در
آرد بعمل
در
مقاميکه کند روي کنايت بعدو
ضرب شمشير ندارد اثر ضرب مثل
تا گرفته زسخاي تو جواهر دارو
جود حاتم شده
در
ديده اميد سبل
گر بخورشيد دهد سرعت او
در
يک دم
آيد از ثور بترتيب منازل بحمل
پرغروري است که تا من
در
مدحت نزدم
اين گمان داشت که دورانش نياورد بدل
هر سر مويش اگر باز شکافي بيني
سومناتي است که چيده است
در
اولات و هبل
دعوي همت از شرم خسان
در
خلوت
بشکند رنگش اگر جامه نباشد مخمل
دارد از عزت اصل گهر و ذلت شعر
پاي درتحت ثري دست
در
آغوش زحل
در
نثارت گهر چند طمع داشت قضا
زآن باخلاص تو بشکست غرورش اول
بعد ازين از فيض رنگ آميزي فصل بهار
خامه نيرنگ ريزد بر
در
و ديوار گل
گر چه مستغني بود عاشق زفيض هر هوا
رويد از نور نگاهش
در
دم ديدار گل
گرهمي داند که تاراج خزاني
در
پي است
از چه مينازد بمشتي درهم و دينار گل
جاه او ديد آسمان و چشمه خورشيد ، گفت
بلبلي از باغ ما بگرفته
در
منقار گل
گر نسيم باد لطف او وزد
در
صحن دير
بردمد مانند شاخ از رشته زنار گل
در
حريم روضه ارکان کجا از يک نهال
بر خلاف رنگ و بوي هم برويد چارگل
مرگ
در
عهدت بخلد از بهر گلچيدن رود
تا برد ، گاه عيادت بر سر بيمار گل
در
دل تنگ شهيدان از نشاط عهد تو
رويد از پيکان ناوک غنچه و زسوفار گل
گر بجنت بگذري حاشا که رضوان
در
رهت
سوسن و سنبل بيفشاند بلي ناچار گل
جلوه کن
در
روضه تا حوران بدست انفعال
از فروغ چهره بر پايت کنند ايثار گل
داورا باغي است طبع دلفروزم کاندر او
غوطه
در
آتش زند چون مرغ آتشخوار گل
در
سرود وصف اخلاق تو ميريزد برون
بلبل طبعم بجاي نغمه از منقار گل
در
مزاجش ره نيابد خشگي طبع خزان
گر زآب طبع من گردد رطوبت دار گل
تا نه بيداد خزان
در
گلشن عالم شود
منظر مرجان اساسش تا زمين هموار گل
ايها الناس بگوئيد مبارک بادم
کز صنم خانه تن
در
حرم جان رفتم
درد، همدوش و بلا بر اثر و غم
در
پيش
تا براحتگه تسليم بدينسان رفتم
آرزو کشتم و خون خوردم و عشرت کردم
نه
در
جور زدم ني بر احسان رفتم
کس عنان گير نشد ورنه من از بيت حرم
تا
در
بتکده ، درسايه ايمان رفتم
آفتاب آمد و
در
زير سرم بالين شد
چون بخواب عدم ارحسرت جانان رفتم
بس بديوار زدم سر،که
در
اين کوچه تنگ
آمدم مست و سراسيمه و حيران رفتم
آمدم نغمه گشا از لب اميد وز يأس
در
رگ و ريشه دل دوخته دندان رفتم
آمدم صبح چو بلبل بچمن
در
نوروز
شام چون ماتمي از خاک شهيدان رفتم
شب يلداي حياتم بسحر گويد حيف
که
در
افسانه بيهوده بپايان رفتم
ز آن شکستم که بدنبال دل خويش مدام
در
نشيب شکن زلف پريشان رفتم
راه مجنوني و فرهاديم آمد
در
پيش
رفتم اين راه وليکن نه چو ايشان رفتم
ناخن تيشه نراندم برگ و ريشه سنگ
کوه غم
در
ته پاسوده بجولان رفتم
تيغ وي گفت که
در
معرکه جنگش من
همه از تارک او تا سم يکران رفتم
باد طوفان سخايش بصبا گفت که من
فوج
در
فوج شکستم چو بميدان رفتم
طالعش صبح ولادت
در
دنيا زد و گفت
آفتابي بکف اينک بشبستان رفتم
دارم اين قافله را سرمه ز خاک
در
تو
نبري ظن که بتاراج سپاهان رفتم
در
بن هر خار خنجر ميخورم
برسر هر نيش جولان ميزنم
صد محيط زهر دارم
در
سفال
مرحبايي گو که آسان ميزنم
مرغ تجريدم ، نوا
در
فصل دي
بر فراز شاخ عريان ميزنم
آتش طورم مي و جام آفتاب
حيف کاين مي
در
شبستان ميزنم
گردم از راحت زنم بر من مخند
کاين نفس
در
کام ثعبان ميزنم
در
سراب افتاده ام جام و سبو
زآن جهت بر سنگ بطلان ميزنم
تا شوم پامال خيل غمزه ات
خيمه را
در
کافرستان ميزنم
شيشه از زهر هلاهل شد تهي
کاسه
در
خون شهيدان ميزنم
ورسبب جويد کسي
در
گوش وي
اين نوا از عود برهان ميزنم
تا مرا
در
بزم خود جا داده اي
تکيه بر ديوار احسان ميزنم
در
غياب اين نغمه را هر نيم شب
همره مرغ سحر خوان ميزنم
که ناگهان ز درم
در
رسيد مژده دهي
چنانکه از چمن طالعم بمغز شميم
بره فتادم وگشتم چنان شتابزده
که دست اهل کرم
در
نثار گوهر و سيم
رسيدن من و اقبال آن همايون فال
چنان فتاد مطابق
در
آن خجسته حريم
نگفت و من بشنودم هر آنچه گفتن داشت
که
در
بيان نگهش کرد بر زبان تقديم
لبش چو نوبت خويش از نگاه باز گرفت
فتاد سامعه
در
موج کوثر و تسنيم
ز جام شدم که کدامين قصيده بايد گفت
بلهجه اي که دمد روح
در
عظام رميم
نهيب هيبت او
در
مشيمه نقدير
شکست گوهر گفتار بر زبان کليم
زهي وجود تو
در
سايه عنايت شاه
که کرده بذل سعادت هماي را تعليم
حسود ناز و نعيم تو بر
در
طالع
چنان غريب که طامع برآستان لئيم
هماي قدرتو اوجي گرفته
در
پرواز
که دام کسب شرف باز چيده عرش عظيم
ز زاده دل و طبعم اگر شود آگاه
باصل خويش ننازد زشرم
در
يتيم
بشاشت دل اطفال
در
شب نوروز
نشاط خاطر صايم بصبح عيد صيام
به نيم جرعه چه شوراست
در
دلم گويي
کزآن لب نمکين رشحه اي فتاده بجام
صفحه قبل
1
...
1364
1365
1366
1367
1368
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن