167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.

شاه و درويش هلالي جغتايي

  • شاه چون آفتاب تنها شد
    در يک دانه سوي دريا شد
  • در همين لحظه آن گدا ناگاه
    آهي از دل کشيد و گفتا: شاه
  • نيست امروز در خم گردون
    غير نامي ز ليلي و مجنون
  • در چمن ناله ميکند بلبل
    که: کجا رفت دور خوبي گل؟
  • شاه ز انصاف او چو گل بشکفت
    رفت چون غنچه در تبسم و گفت:
  • با تو باشم هميشه در همه حال
    سحر و شام و هفته و مه و سال
  • چون گدا از کمال لطف اله
    ديد در دست خويش خاتم شاه
  • نو خطي در کمال حسن و جمال
    زيب رخساره کرده از خط و خال
  • خط آن نامه بود خط نجات
    چون شب قدر در ميان برات
  • آن يکي رفته در قباي سفيد
    همچو شاخ شکوفه زار اميد
  • و آن دگر جامه سبز کرده ببر
    همچو گل در ميان سبزه تر
  • باز چون وقت برگ ريز آمد
    لشکر سبزه در گريز آمد
  • پشت طاقت بنفشه را خم شد
    بهر خود در لباس ماتم شد
  • روي مه را گرفت پرده گرد
    بلکه در پرده رفت با رخ زرد
  • خوشه پاک تاک از سر تاک
    دانه لعل در فگند بخاک
  • بر سر شاخ برگ و بار نماند
    در گلستان بغير خار نماند
  • در چنين موسمي که خسرو گل
    رفت و مرد از فراق او بلبل
  • در عرق روي زردش از تب و تاب
    همچو برگ خزان ميانه آب
  • بسکه از درد دل بجان آمد
    دلش از درد در فغان آمد
  • شد سيه رو ز ماتمش خاتم
    کند رخسار خود در آن ماتم
  • آنکه بر فرق تاج از زر کرد
    در لحد رفت و خاک بر سر کرد
  • هيچ کس در جهان قدم نزند
    که قدم جانب عدم نزند
  • نيست بوي نشاط در گل او
    محنت افزاست صوت بلبل او
  • هست هر برگ و شاخ در چمنش
    تن گل چهره اي و پيرهنش
  • روي در ملک جاوداني کن
    ترک اين کهنه دير فاني کن
  • راه احسان و عدل پيش گرفت
    خلق را در پناه خويش گرفت
  • خاتم شه که مدتي زين پيش
    در بغل کرده بود آن درويش
  • شاه دشمن گداز دوست نواز
    در لباس نياز و خلعت ناز
  • چشم من گر بگل نظر فگند
    گل شود خار و در دلم شکند
  • دست من گر بکف سبو گيرد
    ميشود خون و در گلو گيرد
  • گر روم سوي چشمه در ظلمات
    شربت مرگ گردد آب حيات
  • نيست هرگز نشاط در دل من
    گويي از غم سرشته شد گل من
  • در زمستان زدند شعله بخار
    تا ارو گل دمد چنانکه بهار
  • رعد زد بانگ و در ستيز آمد
    ژاله زد سنگ و رعد تيز آمد
  • گرد سوي سپهر کرد آهنگ
    شد زمين هم بآسمان در جنگ
  • باد از آن عرصه چون گذر کردي
    خاک در کاسهاي سر کردي
  • بود درويش در همان منزل
    داده شه را ميان جان منزل
  • آه! ازين منزلي که در پيشست
    که گذرگاه شاه و درويشست
  • در بهاران صداي غلغل زاغ
    کي بود چون نواي بلبل باغ؟
  • ماه نو سر بر آسمان سايد
    نعل در زير پاي فرسايد
  • هر که در سايه هماي بود
    نام او سايه خداي بود
  • و آن که در سايه تو راه کند
    بر سر خود جهان سياه کند
  • بر تن تست چون پرو بالي
    در خور اوست فر و اقبالي
  • چند ازين گونه در خروش شوم؟
    کاشکي بعد ازين خموش شوم
  • ديوان عرفي شيرازي

  • نگرفت ز انصاف تو در معرکه لاف
    شادي طرف شادي و غم جانب غم را
  • گر جاه حسودت بهنر هندسي افتد
    در مرتبه نقصان رسد از صفر رقم را
  • سلطان غم از عدل توبگريخته بگذاشت
    در سينه اعداي تو اوتاد خيم را
  • از بسکه بود ياد تو در طينت اشيا
    نسيان تو شرمنده کند شهرت جم را
  • افلاک در آغوش مشيت بنهادند
    از بيع تمناي تو قانون سلم را
  • در کارگه عدل تو از بس هنر آموخت
    عدل تو بفرزندي ، برداشت ستم را
  • اي آنکه در ايام ستايشگري تو
    صوفي شمرد عيب تگهباني دم را
  • سلطان و گدا در طلب جامه و نانند
    تا باز بگيرند جسد را و شکم را
  • يارب مده اين عيب که زحمت ندهم باز
    در زيور اين زشت، براهين و حکم را
  • در خواهش عمر تو ابد باد موله
    زآويزش عهد تو شرف باد قدم را
  • فقرم بسياست کشد از مسند همت
    در چشم وجود ار ندهم جاي عدم را
  • اين جوهر ذات از شرف نسبت آباست
    سوداست بابر اين در اگر چه سريم را
  • هرچند که در کشمکش جاه و مناصب
    گمنام نمودند همه دوده هم را
  • از نقش و نگار در و ديوار شکسته
    آثار پديد است صنا ديد عجم را
  • آرايش ايوان نبوت که ز تعليم
    خاک در اوتاج شرف داد قسم را
  • در کوي تو تبديل کند مردمک چشم
    اجزاي وجودم خود و اجزاي قدم را
  • تا حکم نزول تو در اين دار نوشته است
    صدره بعبث باز تراشيده قلم را
  • آن روز که امکان حشم حادثه آراست
    در سايه انصاف تو ميخواست حشم را
  • شايسته بدست آر که بينند در اين شهر
    شايستگي جنس چه بسيار و چه کم را
  • هر گاه که در مدح بلغزم تو ببخشاي
    کز مدح ندانم من حيرت زده ذم را
  • اي برزده ، دامن بلا را
    سر در پي خويش داده ما را
  • چون در ره مردمي نهي پاي
    از کوچه ما طلب وفا را
  • در ملک فرنگ و شهر اسلام
    معزول نديده ام هوي را
  • مرحبا اي نوشدار مزاج روزگار
    کز تو در کام حسود است افعي غم را لعاب
  • کي عروس بخت اعداي تو گردد حامله
    کز سفيدي داشت در گهواره گيسويش خضاب
  • در محيط عصمتت گر شستشو بايد شود
    دامن آلوده عصيان مصلاي ثواب
  • پرچم رمح تو درآشوب گاه معرکه
    ليله القدري است در هنگامه روز حساب
  • خيمه جاهت کجا و تنگناي لامکان
    در فضاي قدر خود ميکش طناب اندر طناب
  • چون درآيد همت مطلب شکافت درسؤال
    تر زباني چون تمنا خشک ماند در جواب
  • تا فنا مطلق رود در ترکتاز انقراض
    تا بقا رونق برد از کارگاه انقلاب
  • کاروان سالارشاهان آفتاب آمد ولي
    چون تو نايد يوسفي در کاروان آفتاب
  • بسکه عکس آفتاب ديده در دل آسمان
    کرده نام سينه اش آئينه دان آفتاب
  • گرچه سير آفتاب اندر جهان ظاهر است
    باطن شاه است در معني زبان آفتاب
  • حکم خورشيد است و حکم شه که در معني يکيست
    روزگار دولت شاه و زمان آفتاب
  • در مزين رشته گوهر طرازان وجود
    گوهر ذات تو آذين دکان آفتاب
  • روز هيجا که بر کشد شمشير
    نام رستم بخون در اندازد
  • باد آتش نهاد حمله او
    بحر را تشنه در بر اندازد
  • حسن معني که دارد آنکه بمهر
    در ره دشمنان سر اندازد
  • رو که آن تشنه بهانه مدح
    ترسمش عقل در سر اندازد
  • با تو گر حاتم از ره دعوي
    طرح داد و ستد در اندازد
  • خرد از غور کنه خلق توام
    در ته جيب عنبر اندازد
  • انوري عاجز است و من عاجز
    طرح مدحت که در خور اندازد
  • تا فلک دلق اشهب و ادهم
    روز و شب را ببر در اندازد
  • هرآن گره که در آن نقد مدعا بستند
    بدامن طلب مدعي نهاد گشاد
  • کدام ناله سرشتم بداغ دل کورا
    زمانه در کره زمهرير غوطه نداد
  • از آن زدست هنرهاي خود نمينالم
    که بر ظهير از اين شيوه هيچ در نگشاد
  • که در مدايح دو نان طبيعت ملکي
    زباغ قدس نبردم بکشت هزل آباد
  • کرشمه سنج و تبسم کنان در آمد وگفت
    که عيد بندگي صاحبت مبارکباد
  • اگر نه بندگي صاحبت بفال آمد
    سبب چه بود که جبريل اين ندا در داد
  • بگويم از گهر خويش گرچه بي ادبيست
    که در حضور هماسرکنم ستايش خاد
  • بگير تحفه نظمي که زاده از طبعم
    در او بسهل مينديش کاين لطيف نهاد
  • چوباز گشت زاقصاي ملک دوران گفت
    که روزگار بسر رفته در ميان آمد
  • فلک عنان تو بوسيد و شش جهت راگفت
    خوشا زمانه که در تحت اين عنان آمد
  • حريم روضه جاه ترا بود چمني
    که آفتاب در او شکل اقحوان آمد
  • تويي که در ازل انديشه ات بفکر قضا
    گذشت بر اثرش امرکن فکان آمد
  • مگر ثناي تو از طبع ميکند شبگير
    که گوش بر در دروازه دهان آمد