167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

شاه و درويش هلالي جغتايي

  • از دهانش نشانه هيچ نبود
    جز سخن در ميانه هيچ نبود
  • گر ترا هست مشکلي در دل
    بکن از من سؤال آن مشکل
  • گر چه جفت اند آن دو بي کم و بيش
    ليک طاقند در نکويي خويش
  • شاه گفتا که: در کدام کتاب
    خوانده اي اين چنين سؤال و جواب؟
  • خوبرويي که هست عاشق دوست
    در جهان هر که هست عاشق اوست
  • او هم آواز و هم زبان مي شد
    پس بتقريب در فغان ميشد
  • که: غريبم درين ديار بسي
    در غريبي چو من مباد کسي
  • آري، اينست کار عاشق زار
    تا کند جا هميشه در دل يار
  • او گرفتار ماند در مکتب
    با دروني سيه تر از دل شب
  • شه، که صد ناز و عشوه در سر داشت
    ناگه از خواب ناز سر برداشت
  • هم کله کج نهاد بر سر خويش
    هم قبا چست کرد در بر خويش
  • دل و جانش در اضطراب افتاد
    مست بيخود شد و خراب افتاد
  • شاه چون ديد بيقراري او
    در دلش کار کرد زاري او
  • پيش او رفت و گفت: حال تو چيست؟
    در چه انديشه اي؟ خيال تو چيست؟
  • جاي در پيشگاه خانه گرفت
    و آن گدا جا بر آستانه گرفت
  • بسکه بودند هر دو مايل هم
    جا گرفتند در مقابل هم
  • همه هستند، يار نيست، چه سود؟
    سرو من در کنار نيست، چه سود؟
  • واقف از حال شاه در همه حال
    همدم و همنشين او مه و سال
  • بود در گفتگو که آمد شاه
    شد ز گفت و شنودشان آگاه
  • عمر ميخواستم ز آب حيات
    تشنه مردم ز شوق در ظلمات
  • يافت شه از اداي آن تسکين
    بست دل در وفاي آن مسکين
  • پيش درويش همچو گل بشکفت
    رفت در خنده همچو غنچه و گفت:
  • چند روزي چو در ميان بگذشت
    حال درويش زين و آن بگذشت
  • عاقبت تشت او ز بام افتاد
    اين صدا در ميان عام افتاد
  • هيچ جا در جهان حبيبي نيست
    که بدنبال او رقيبي نيست
  • هر که سر پنجه اي چنين دارد
    مشت کژدم در آستين دارد
  • آن گدا را چو راند از در شاه
    مدتي مي نشست بر سر راه
  • شب که سر بر زند ز سر ظلمات
    در سياهي نمايد آب حيات
  • بر در شاه ديد شير سگي
    سگ نگويم، پلنگ تيز تگي
  • دست تو در حناست گل دسته
    گل سرخ آن کف حنا بسته
  • کف پاي تراست نقش نگين
    در نگين تو جمله روي زمين
  • سايه برگ بيد گاه شمال
    راست چون ماهيان در آب زلال
  • تو هم از دور سوي من مي بين
    در و ديوار کوي من مي بين
  • همه بر گرد شاه طوف کنان
    همه در پيچ و تاب چرخ زنان
  • بود در عين عشق بازي خويش
    واقف از عشق بازي درويش
  • آن گدا رو بقصر شه مي کرد
    بر در و بام او نگه مي کرد
  • بهواي شه و نظاره بام
    ماند سر در هوا سحر تا شام
  • در هوا بسکه بود واله و مست
    خلق گفتندش آفتاب پرست
  • باز خود را بکوي شاه افگند
    وز کف خصم در پناه افگند
  • گر بمن لحظه اي وفا کردي
    هم در آن لحظه صد جفا کردي
  • قمري از بهر بندگي کردن
    پيش او رفته طوق در گردن
  • چون نوشت از رقيب و از ستمش
    نامه در پيچ و تاب شد ز غمش
  • هر که در حکم ما کند تقصير
    خويشتن را کند نشانه تير
  • چون بميدان رسيد شاه و سپاه
    مهر درويش تافت در دل شاه
  • تار ريشش ز قطره ها شده پر
    آمده راست همچو رشته در
  • هر که او را کشيده تا سر دوش
    سرو قدي کشيده در آغوش
  • در ره دوستان فتاده بخاک
    دشمنان را ز دور کرده هلاک
  • شاه در علم قبضه کامل بود
    چون کمان سوي تير مايل بود
  • ني تيري که در کمان داري
    کاش! آنرا بسينه ام کاري
  • شاه تيري که در کمان پيوست
    چون فگندش بر آسمان پيوست
  • داري از دست سرکشي کردن
    طوق و زنجير و بند در گردن
  • چون ترا شاه ميکند پرتاب
    تو چرا ميشوي ز من در تاب؟
  • از غضب خون او بجوش آمد
    چون خم باده در خروش آمد
  • هر دم از مژه جاي او ميرفت
    هر نفس در هواي او ميگفت:
  • دهن تنگ غنچه خندان شد
    ژاله در وي فتاد و دندان شد
  • برگ سوسن که سبز رنگ نمود
    خنجري در ميان زنگ نمود
  • در چنين وقت و ساعتي فرخ
    آن سهي سرو قامت گل رخ
  • شاه چون خيمه زد در آن صحرا
    گفت کز هر طرف کنند ندا
  • در هوا هر پرنده اي که پريد
    ترکي از ناوکش بسيخ کشيد
  • هر غزالي که از زمين برجست
    چابکي در کمند پايش بست
  • در همان صيدگاه حاضر بود
    سوي او چشم شاه ناظر بود
  • در شکارش کسي مدد نکند
    صيد او را بنام خود نکند
  • رفت نزديک او ز پا بنشست
    شاه در خدمت گدا بنشست
  • شاه ازو، او ز شاه غافل بود
    پرده اي در ميانه حايل بود
  • هر يکي تيز ديد با دگري
    در تفکر که اوست يا دگري؟
  • جان درويش در خروش آمد
    رفت از هوش و چون بهوش آمد
  • ليک از بيم آن که: خيل و سپاه
    ناگه آنجا رسند در پي شاه
  • شب که در بزمگاه مينا رنگ
    زهره با چنگ راست کرد آهنگ
  • اهل مجلس شکفته و خرم
    فارغ از هر چه هست در عالم
  • دختر رز بشيشه منزل کرد
    گرم خون بود جاي در دل کرد
  • شيشه مي که پر ز خون افتاد
    در درون هر چه داشت بيرون داد
  • مطرب صاف عندليب آهنگ
    ساخت آهنگ و چنگ زد در چنگ
  • ني تهي ماند ازهوي و هوس
    زان کمر بست در قبول نفس
  • هر ندا کز صداي عود آمد
    چنگ بشنيد و در سجود آمد
  • شاه در بزم با هزار شکوه
    و آن گدا را نظاره از سر کوه
  • گفت: شايد که در فروغ چراغ
    بينم آن شمع بزم را بفراغ
  • هيچ کس هم عنان من نشود
    در سخن هم زبان من نشود
  • مرکب ناز تاخت بر سر او
    همچو جان جا گرفت در بر او
  • باز گفتش که: روز حال تو چيست؟
    در چه فکري شب و خيال تو چيست؟
  • باز گفتش که: چون شبت سيهست
    در شب تيره مشعل تو مهست
  • باز گفتش که: در ضمير تو چيست؟
    حاصل عمر دلپذير تو چيست؟
  • گفت: غير از تو نيست در دل من
    غير ازين خود مباد حاصل من
  • همچنين چند روز پي در پي
    گذر افتاد شاه را بر وي
  • جاي در شهر کن که آنجا به
    سگ شهر از غزال صحرا به
  • در و ديوار و کوي شهر مدام
    سايه افگنده بر خواص و عوام
  • باز درويش در فراق بماند
    دل پر از درد و اشتياق بماند
  • روي در حالتي غريب آورد
    اين بلا بر سرش رقيب آورد
  • رگ و پي از تف سموم گداخت
    مغز در استخوان چو موم گداخت
  • بط که در آب داشت مسکن خويش
    بود بريان ميان روغن خويش
  • هر که مي راند توسن سرکش
    توسنش نعل داشت در آتش
  • در چنين روزها مگر يک روز
    از تف آفتاب عالم سوز
  • هر حکيمي که در ديارش بود
    همه را خواند و کرد گفت و شنود:
  • آن نه دريا، که بود صد قلزم
    صد چو توفان نوح در وي گم
  • از خوشي کف زنان که: دارد در
    کف او خالي و کنارش پر
  • بود چون بحر و کان ز معني پر
    اين يکي لعل دارد و آن در
  • تا در آن صيدگه مقامش بود
    مرغ و ماهي اسير دامش بود
  • بسکه کاهيده بود از اندوه
    بود مانند کاه در پس کوه
  • همچو ني دور ازان لب چو شکر
    در نيستان بناله بست کمر
  • مرغ هوشش ز شوق در پرواز
    چشم بر راه و گوش بر آواز
  • گر چه در روز صيد فيروزست
    ليک بر دست من نو آموزست