نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان هلالي جغتايي
ز پرتو تو هلالي کنون رسد بکمال
که آفتابي و خوش
در
برابر آمده اي
اي آنکه
در
نصيحت ما لب گشوده اي
معلوم مي شود که تو عاشق نبوده اي
دارم هزار تفرقه
در
گوشه فراق
کز فارغان بزم فراغ که بوده اي؟
باز اين غبار چيست، هلالي، بروي تو؟
در
کوي مهوشان بسراغ که بوده اي؟
در
کنج غم بديده گريان نشسته ام
اي باغ نو شکفته خندان من، درآي
حيران نشسته ام چون هلالي
در
انتظار
اي مه، بيا، بديده حيران من درآي
مست با رخسار آتشناک بيرون تاختي
جلوه اي کردي و آتش
در
جهان انداختي
بهر خونريز هلالي تيغ خود کردي علم
در
فن عاشق کشي آخر علم افراختي
در
جهان قاعده مهر و وفا نيست، ولي
يار بي رحم و جفاگار مرا بايستي
در
آن کو رفتم و از ديدنش محروم برگشتم
بهشتي آن چنان را دولت ديدار بايستي
در
ره عشق ز منزلگه مقصود مپرس
کاين مقاميست که آنجا نرسيدست کسي
ناصح، مباش
در
پي تغيير حال ما
اين نيست حالتي که دگرگون کند کسي
گذر بدامن پاکت نکرده باد صبا
کجا شکفت گلي
در
چمن بدين پاکي؟
جان من
در
فرقت جانان برآيد کاشکي!
هم اجل، چون عمر، ما را بر سرآيد کاشکي!
باغ خوبي را نباشد چون وفا هرگز بري
آن نهال حسن روزي
در
بر آيد کاشکي!
روزگاري شد که
در
هجرت هلالي بينواست
بگذرد اين روزگار بي نوايي کاشکي!
اي گلستان جمالت
در
کمال خرمي
عالم از ناز تو پر شد، نازنين عالمي
گر هلالي از درت محروم شد تدبير چيست؟
در
حريم آن حرم کس را نباشد محرمي
بغير جان دگري نيست
در
دل تنگم
اميد هست که آن هم نماند و تو بماني
دست مرا بگير، که از پا فتاده ام
با ديگران چه دست
در
آغوش مي کني؟
اي صد هزار چون من خاک
در
سرايي
کز وي برون خرامد مثل تو دلربايي
گويند: کاي هلالي،
در
عشق چيست کارت؟
هر دم جفا کشيدن از دست بي وفايي
در
چمن پيش تو رشکست ز نرگس ما را
گر چه مشهور جهانست بنابينايي
چون
در
ميان خوبان رسميست بي وفايي
بيگانگي ازيشان بهتر از آشنايي
افتاده ام ز وصلش
در
محنت رقيبان
دولت مرا نسازد، اي بخت بد، کجايي؟
در
کوي عشقبازي از نام و ننگ بگذر
با يکدگر نزيبد رندي و پارسايي
قوي دستي، که
در
ميدان همت پنجه رستم
بپيش دست او فرسوده مشتي استخوان آمد
قران کردند ماه و مشتري
در
طالع سعدش
باين طالع چو خورشيد فلک صاحب قران آمد
هلالي گر چه عمري
در
بدر مي شد بهر کويي
بحمدالله! آخر بنده اين آستان آمد
دست دعا برآرم، هرگز فرو نيارم
الا دمي که سازم
در
گردنت حمايل
بادا تمام مردم
در
خدمت تو حاضر
بادا نظام انجم از طلعت تو حاصل
آتش موسي گرفت
در
کمر کوهسار
شعله بگردون رساند آه دل کوهکن
شمع فلک را نشاند شعشعه آفتاب
شعله
در
انجم فگند مشعل آن انجمن
گفت فلک: نيست اين، بلکه
در
ايوان عرش
چتر سعادت زدند بهر حسين و حسن
چشم و چراغ منيد، گر نظري افگنيد
باز شود اين چراغ
در
نظرم شعله زن
برفگنم جامه را،
در
شکنم خامه را
ختم کنم بر دعا، مهر نهم بر دهن
بحجره بس که دلم بر شتر زند آتش
شتر بحجره نمايد، چو شعله
در
گلخن
چه معدنست شتر حجره ام؟ که از نظمش
بحجره ها شتران ميبرند
در
عدن
خوش آنکه
در
طلب حجره و شتربانش
روان شود شتر روح ما ز حجره تن
ور قدم بر بساط سبزه نهم
سبزه
در
حال نيشتر گردد
شاهد پرده نشينيست، که با روي چو ماه
در
درونست و برون را همه روشن دارد
گاهي از آتش دل شعله فتد
در
جيبش
گاهي از باد صبا چاک بدامن دارد
چه سبب بود، که با اينهمه بيداري من
ديده
در
خواب شد امشب بجمالت نگران؟
که: من مدينه علمم، علي درست مرا
عجب خجسته حديثيست! من سگ
در
او
ياران کهن، که بنده بودم همه را
در
بند جفاي خود شنودم همه را
آيينه نورست رخ يار امشب
اي مه، بنشين
در
پس ديوار امشب
اي مهر، بپوش روي خود را
در
ابر
اي صبح، دم خويش نگه دار امشب
گر دل برود، من نروم از نظرت
ور جان بدهم، خاک شوم
در
گذرت
امروز مرا غير پريشاني نيست
در
مشکل من اميد آساني نيست
عمرم بطواف گرد کوي تو گذشت
القصه،
در
آرزوي روي تو گذشت
القصه، که شکل عالم آراي ترا
در
قالب آرزوي ما ريخته اند
گويا همه غمهاي جهان
در
يک جا
جمع آمده بود، عشق نامش کردند
ديدم که يکي دو دسته از سنبل تر
بر بسته و خوش نهاده
در
پيش نظر
دردا! که اسير ننگ و ناميم هنوز
در
گفت و شنيد خاص و عاميم هنوز
گر من بگناه عاشقي کشته شوم
خون من بي گناه
در
گردن تو
نقش، تو اگر نه
در
مقابل بودي
کارم ز غم فراق مشکل بودي
گه
در
پي آزار دل رنجوري
گه بر سر بيداد من مهجوري
در
پنجه غير پنجه کردن تا کي؟
سيم از پولاد رنجه کردن تا کي؟
شاه و درويش هلالي جغتايي
گرد کويت زمين بخاک نشست
گشت
در
پاي بندگان تو پست
آتش از شوق داغ بر دل ماند
آب از گريه پاي
در
گل ماند
گه ز موج دگر خورد بر هم
گه ز باد هوا شود
در
هم
گر چه
در
خورد آتشم چو شرر
نظري گر بمن رسد چه ضرر؟
وه! که تا مهر چرخ بود کبود
در
کبودي چرخ مهر نبود
در
ره هر که سر نهم بوفا
پا نهد بر سرم ز راه جفا
از بتان چون
در
آتشم شب و روز
روز حشرم بدين گناه مسوز
در
شب تيره چون دهم جان را
همرهم کن چراغ ايمان را
چون زبان داده اي، بيانم بخش
در
بيان سخن زبانم بخش
تا شوم
در
فشان ز بحر کلام
بسلام نبي، عليه سلام
لعل او
در
ز حقه داد بسنگ
که دگر جا نداشت حقه سنگ
لاجرم، ور نه سنگ بد گهران
کي تواند فگند رخنه
در
آن؟
همچو گلگون اشک
در
يکدم
زده بيرون ز هفت پرده قدم
بر فلک همچو برق گرم روي
در
هوا همچو ابر نرم روي
چون
در
آورد پا بپشت براق
لرزه افتاد بر زمين ز فراق
در
همان دم ز پرده هاي سپهر
تيز بگذشت همچو خنجر مهر
خواجه را بين که:
در
نشيمن راز
بنده را ياد ميکند بنياز
الله الله! چه احترامست اين؟
در
حق ما چه اهتمامست اين؟
اي دل و ديده خاک درگه تو
سر من همچو خاک
در
ره تو
چار يار تو
در
مقام نياز
هر يکي شاه چار بالش ناز
گر نبودي سخن چه گفتي کس؟
در
معني چگونه سفتي کس؟
اين سخن گر نه
در
ميان بودي
آدمي نيز بي زبان بودي
واقفي از سفيدي و سيهي
در
سياهي درآ، که خضر رهي
گر چه از تيغ من قلم شده اي
بسخن
در
جهان علم شده اي
گفت:
در
غنچه گل ورق ورقست
گنبد سبز چرخ پر شفقست
در
فن شعر چون سخن کردند
همه تحسين شعر من کردند
نيست او را ز مثنوي خبري
در
ره ما ز پيروي اثري
در
سخن پنج گنج مي بايد
نه ز ابيات پنج مي بايد
آنکه نظم غزل تواند گفت
مثنوي را چو
در
تواند سفت
گفتم: از هر چه بر زبان آيد
سخن عشق
در
ميان آيد
کس چه داند که
در
ته چادر
قامت دخترست يا مادر؟
روي
در
اهتمام آن کردم
«شاه و درويش » نام آن کردم
بود
در
کوه گشته و هامون
کار فرهاد کرده و مجنون
بسکه مي داشت ميل عشق مدام
عشق مي گفت
در
محل سلام
شکر مي گفت، زانکه روزي چند
بود
در
کنج عافيت خرسند
گر چه مي خواست ترک محنت عشق
بود
در
خاطرش محبت عشق
لاله را از پياله اش داغي
گو: چه حاليست
در
چنين باغي؟
بهر دفع خمار نرگس مست
نصف نارنج داشت
در
کف دست
بام افلاک پيش منظر او
بود چون سايه پست
در
بر او
ماه و خورشيد فرش آن
در
بود
خشتي از سيم و خشتي از زر بود
ناگهان ديد مکتبي چو بهشت
در
و ديوار آن عبير سرشت
هر که
در
مکتبي چنين شد خاص
خواند «الحمد» از سر اخلاص
صفحه قبل
1
...
1360
1361
1362
1363
1364
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن