نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان هلالي جغتايي
ز پير ميکده عمري
در
التماس شدم
که خاک درگه دير فلک اساس شدم
کاشکي! خاک حريم حرمت مي بودم
مي خراميدي و من
در
قدمت مي بودم
گر بسر رشته مقصود رسيدي دستم
دست
در
سلسله خم بخمت مي بودم
رسيد جان بلب و نيست غير ازين هوسم
که آيم و بسگان
در
تو بسپارم
خلاصي من از آن قيد زلف ممکن نيست
که
در
کمند بلاي سيه گرفتارم
من طاقت ناديدن روي تو ندارم
مپسند که
در
حسرت ديدار بميرم
خورشيد حياتم بلب بام رسيدست
آن به که
در
آن سايه ديوار بميرم
چون يار بسر وقت من افتاد، هلالي
وقتست اگر
در
قدم يار بميرم
کمال فضل بتحصيل عاشقيست، خوش آن دم
که
در
مطالعه صفحه جمال تو باشم
فرداي قيامت نروم جانب طوبي
در
سايه سرو قد دلجوي تو باشم
گفت: با چشمت بگو تا:
در
ميان مردمان
سوي ما هردم نيندازد نظر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر دارد، هلالي، چشم گريانت غبار
کحل بينايي بکش زين خاک
در
، گفتم: بچشم!
تا
در
حريم کوي تو پهلو نهاده ام
هر دم هزار عيش ز پهلوي خود کنم
چند دارم
در
فراقش حالت نزع روان؟
کاشکي! يکبار گي جان را ز تن بيرون کنم
خواهم گهي بخاطر او بگذرم ولي
سنگين دلست،
در
دل او راه چون کنم؟
در
پاي او بمردم و قدرم نشد بلند
يارب، ز دست همت کوتاه چون کنم؟
رفتي و
در
محنت جان کندنم انداختي
گر بيايي زنده مانم، ور نيايي چون کنم؟
خوشست بزم تو، ليکن کجاست طاقت آن
که
در
ميان رقيبان ترا نظاره کنم؟
هلالي، از رخ جانان بماه نتوان ديد
ز آفتاب چرا روي
در
ستاره کنم؟
آنکه
در
صومعه چل سال شب آورد بروز
وين زمان معتکف دير مغانست منم
عاشقان همه نامي و نشاني دارند
آنکه
در
عشق تو بي نام و نشانست منم
کدام صبح سعادت بود مبارک ازينم؟
که
در
برابرت آيم، صباح روي تو بينم
امروز درين شهر دلي نيست، که او را
در
دام بلاي تو گرفتار نبينم
در
سرم هست که: چون خاک شود قالب من
بهواي لب ميگون تو پيمانه شوم
تا بسوداي تو افتاديم
در
بازار عشق
از زيان هر دو عالم فارغيم، از سود هم
در
غم هجران، هلالي، از فغان منعم مکن
زانکه من تسکين درد خود بافغان مي دهم
سؤال ما بتو از حد گذشت، لب بگشا
که سالهاست که
در
حسرت جواب توايم
من و هلالي ازين
در
بهيچ جا نرويم
چرا که همچو سگان بسته طناب توايم
هر خوبييي، که از همه خوبان شنيده ايم
امروز
در
شمايل خوب تو ديده ايم
زهي سعادت! اگر خاک آن حرم باشيم
بهر طرف که نهي پاي
در
قدم باشيم
مکوش اينهمه
در
احترام و عزت ما
که ما بخواري عشق تو محترم باشيم
نازنينان سرکش و ما
در
مقام احتياج
جاي آن دارد کزيشان ناز استغنا کشيم
از
در
خويش مران، همچو هلالي، ما را
حرمتي دار، که ما ساکن بيت الحرميم
در
ره جانان، هلالي، رسم جانبازي خوشست
از سر جان بگذريم و کار دلخواهي کنيم
در
مقامي که دم از افسر جمشيد زنند
بنده از خاک کف پاي غلامت گويم
پاسبان ساز بدين دولت بيدار مرا
تا غم خود همه شب با
در
و بامت گويم
خوبان، چو سراسر همه
در
راه تو خاکند
خاکست سرم بر سر راه همه خوبان
پيش ازين بود هواي دگران
در
سر من
خاک کويت ز سرم برد هواي دگران
در
قباي ارغواني قد آن سروران
هست چون نازک نهالي از درخت ارغوان
بس که خيل عاشقان رفتند از شهر وجود
راه صحراي عدم شد کاروان
در
کاروان
در
خون نشست چشم هلالي، که از رهت
گردي بدامن مژه رفتن نمي توان
گل برگ را ز سايه سنبل نقاب کن
در
زير سايه تربيت آفتاب کن
در
آرزوي يک سخنم جان بلب رسيد
جانا، ترا که گفت که: با ما سخن مکن؟
اي خواجه، مشو ساکن بت خانه صورت
بيرون رو و
در
عالم معني سفري کن
نظاره کن
در
آينه خود را، حبيب من
اما بشرط آنکه نگردي رقيب من
چون هلالي
در
غم عشق بتان سنگدل
محنت و اندوه خوبان برد خواب و خورد من
امشب از بخت سيه
در
کنج تاريک غمم
يک زمان طالع شو، اي ماه سعادتمند من
ناصحا، چون عشقبازان از نصيحت فارغند
پند بشنو، عمر خود ضايع مکن
در
پند من
غم تو
در
دل تنگم نشست و منفعلم
که نيست لايق تو کلبه محقر من
خلق دو جهانست گرفتار تو، ليکن
در
هر دو جهان نيست گرفتارتر از من
زبان يار شيرينست و کام من بصد تلخي
زهي لذت! اگر باشد زبانش
در
دهان من
گفتيم: چون زنده ماني
در
غم هجران من؟
خواستم مرگ خود، اما بر نيامد جان من
وه! چه روي آتشينست آن؟ که گاه ديدنش
شعله ها، پندارم افتادست
در
مژگان من
بهار ميرسد، آيا بود که
در
چمني
نشسته پاي گل و ياسمين تو باشي و من؟
خواستم کان سرو روزي
در
کنار آيد، ولي
با کجي هاي فلک هرگز نيايد راست اين
آخر، اي آرام جان، سوي دل افگاري ببين
از جفاکاري حذر کن،
در
وفاداري ببين
چند بيني لاله و سرو سهي، اي باغبان
در
سهي قدي نظر کن، لاله رخساري ببين
اي که مي خواهي نشانم، بر سر کويش بيا
استخوان فرسوده اي،
در
پاي ديواري ببين
چند بيماري کشد مسکين هلالي
در
غمت؟
اي طبيب دردمندان، سوي بيماري ببين
بران سمند، که
در
چابکي و جلوه گري
نيامدست بميدان سوار بهتر ازين
بنازم آن مژه شوخ را، که
در
دم قتل
چنان نکرد که حاجت شود بخنجر او
بنيم جرعه که
در
بزمش اتفاق افتد
فراغتست مرا از بهشت و کوثر او
خاکم بره پيک حريم حرم او
باشد که بجايي برسم
در
قدم او
سرو ميگويد هلالي قد موزون ترا
در
عبارت کوته آمد طبع ناموزون او
گر
در
رهش افتد کسي، کمتر نمايد از خسي
از احتياج ما بسي، بيشست استغناي او
باري، اي کافر بي رحم، چه
در
دل داري؟
که نياسود دل هيچ مسلمان از تو
غنچه
در
باغ ز باد سحر آشفته نبود
بلکه صد پاره دلي داشت پريشان از تو
محنت روز قيامت بر من آسان بگذرد
زين عقوبت ها که ديدم
در
شب هجران تو
در
غم هجران، هلالي، صبر کن تدبير چيست!
هيچ تدبيري ندارد درد بي درمان تو
ترحمي بکن، اي پادشاه کشور حسن
که غير ظلم و ستم نيست
در
زمانه تو
اي سرو، اگر چه دور شدي از کنار من
حقا، که
در
ميانه جانست جاي تو
گويم دعا و عمر ابد خواهم از خدا
تا عمر خويش صرف کنم
در
دعاي تو
در
آرزوي آنکه: بمن آشنا شوي
آميختم بهر که بود آشناي تو
جاي تو
در
حريم وصالست، اي رقيب
اي کاش! بودمي، من بيدل، بجاي تو
چون نياميزي بمن،
در
کوي خود زارم مکش
خون من، باري، نياميزد بخاک کوي تو
در
دهان غنچه از لعل تو آب حسرتست
اينکه پندارند مردم قطره شبنم درو
اين چه تابست؟ هلالي، که فتاد
شعله
در
خرمن اسبابم ازو
از سجود
در
او منع هلالي مکنيد
که سر خويش نهادست باميد کلاه
چيست داني پردهاي غنچه بر رخسار گل؟
جلوه حسن تو او را
در
حجاب انداخته
گر بکويت هر دم آيم، بگذرم، عيبم مکن
شوق ديدار توام
در
اضطراب انداخته
دل نيست اين که
در
تن افسرده منست
ديوانه ايست جاي بويرانه ساخته
آن سايه نيست، دايم دنبال او فتاده
چون من سياه بختي سر
در
پيش نهاده
هر دم ز جور خوبان
در
حيرتم که: ايزد
آنرا که داده حسني، مهري چرا نداده؟
جان من
در
حسرت آن ساعد سيمين بسوخت
چند سوزي بيدلان را؟ وعده کامي بده
تلخم آيد بر لب شيرين او نام رقيب
زانکه بهر کشتنم زهريست
در
شکر زده
در
دل ز گلعذاري، بودست خار خاري
آن دل نمانده، اما آن خار خار مانده
با آنکه
در
هوايش، خاکم بگرد رفته
او را هنوز از من بر دل غبار مانده
هر جا که من براهي خود را باو رساندم
او تيز
در
گذشته، من شرمسار مانده
وه! چون کنم؟ هلالي، کان ماه با رقيبان
فارغ نشسته و من
در
انتظار مانده
اين اشک جگر گون، عجبي نيست که امروز
خار غم او
در
جگر ريش خليده
آن ماهرو که با من شبها بروز کردي
رفتست و
در
فراقش روزم بشب رسيده
در
بزم غمت با دل پر درد، هلالي
هر لحظه بقانون دگر ناله کشيده
ز بس که بر
در
و بام آفتاب طلعت تست
بخانه تو گشادن نميتوان روزه
رسيد دور گل و روزه
در
ميان آمد
کجاست عيد، که برخيزد از ميان روزه؟
در
انتظار شب عيد و نور مجلس يار
سياه گشت بچشم همه جهان روزه
چون
در
رهت هلالي سرگشته خاک شد
کردند ساکنان فلک آفرين همه
ذوق ناوکهاي دلدوزش مرا
در
دل نشست
کز نوازشهاي يار دلنوازست اين همه
بعد مردن اگر از قالب من خشت زنند
آيم و باز شوم خشت
در
مي خانه
دوش
در
کلبه ويران هلالي بوديم
حال ديوانه خرابست درين ويرانه
دوش مي گفتم که: مهمان هلالي باش، گفت:
ديدن خورشيد را
در
شب تمنا کرده اي
صفحه قبل
1
...
1359
1360
1361
1362
1363
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن