167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

کشکول شيخ بهايي

  • ... افتد. و از آنچه در «المخلاه » آورده بودم، چيزي در اين مذکور ...
  • پاي خود بربست و گفتا، گو شوم
    در خم چوگانش غلتان مي روم
  • گوي شو مي گرد بر پهلوي صدق
    غلت غلتان در خم چوگانش عشق
  • گر در اين مکتب نداني تو هجي
    همچو احمد پري از نورجحي
  • باز جستندش ز هر موضع بسي
    در مخنث خانه اي ديدش کسي
  • در ميان آن گروه بي ادب
    چشم تر بنشسته بود خشک لب
  • گفت اين قوم اند چون تردامنان
    در ره دنيا نه مردان نه زنان
  • گم شدم در ناجوانمردي خويش
    شرم ميدارم من از مردي خويش
  • نيست ممکن در ميان خاص و عام
    از مقام بندگي برتر مقام
  • چون ترا صد بت بود در زير دلق
    چون نمايي خويش را صوفي به حلق
  • عقل در اين واقعه حاشا کند
    عشق نه حاشا که تماشا کند
  • و در تمامي روزهاي زندگاني نخواهم پرسيد
    که لشکريان براه افتاده اند يا امير برنشسته است؟
  • همين معني در قرآن گرامي آمده است که: فتلک بيوتهم خاويه بما ظلموا ...
  • ديد يوسف را شبي در خواب پيش
    خواست تا او را بخواند سوي خويش
  • در سايه کاخ هاي سربرافراشته
    آن گونه که سلامتش پنداري بزي
  • جز اين کتاب که در آن طرفه هائي است که تا روز حشر نيز ملال نياورد ...
  • چه خوش نازي است ناز خوبرويان
    زديده رانده را در ديده جويان
  • اين مخلوق را دو گاو احاطه دارد
    صورت گاوي بر فلک و گاوي را در زمين
  • و زير آن گاو و روي ديگري
    خراني در آبادي ها يله گشته اند
  • ... ابوالفرج اصفهاني که در بيت المقدس يافتم آمد: ...
  • ذکري از من بر اعرابي که در آنجا فرود آمده اند برگو
  • کسي را در عراق بزد، راستي چه هدف را دور گزيده اي
  • هر چند هيچ گاه نديده ام که شمشيري در نيام خويش درخشد
  • در جستجوي سر فرازي ها و حاصل ها از دست خواهم داد.
  • و جز در سايه او جائي ديگر را توان پناه برد؟
  • آن چنان که ديابي پررونق در مقابلش ژنده اي بيش نيست
  • راستي چه زود بگذشت و روزگاران ديگر در پي اش آمد
  • از اين رو آن که در اين دنياست و از او چشم اميد ندارد
  • هر چيز، در آن، بگونه اي مخالف خود، شکل مي گيرد
  • و اگر ايشان لمسم کنند، قدرم در چشمشان بالا خواهد رفت
  • بسا ناداني که مرا در جستجوي روزي، روان بيند و گويد:
  • نگاهدار ادب در طريق عشق و مترس
    اگرچه دوست غيور است، بي محابا نيست
  • بسا شباني که به دوري شما بسر بردم و در آنها، مطربم شوق بود،
  • هم او بسال نهصد و هشتاد و يک از قزوين به پدر خويش در هرات نوشت :
  • تن من در قزوين و دلم نزد مقيمان سرزمين هرات است
  • مطلوب عارفان راستي در بندگي است و ايفاي حقوق حق سبحانه.
  • مينمايد چند روزي شد که آزاريت هست
    غالبا دل در کف چون خود ستمکاريت هست
  • در گلستاني نميجنبي چو شاخ گل جاي
    ميتوان دانست کاندر پاي دل خاريت هست
  • در طلسم دوستي کاندر تواش تاثير نيست
    نسخه ها دارم اشارت کن اگر کاريت هست
  • اين وردي در وصف زني که گيسوانش تا پاي مي رسيد، گفت:
  • ... اندک مکن. چرا که در ديده اش حقير آيد. ...
  • حال و قالي از وراي حال و قال
    غرقه گشته در جمال ذوالجلال
  • آي سخن چينان! چسان با همه آگاهيتان در کار ما غافل ايد!
  • و چنان که گفتمت، مرا در اين کار، پس از خداوند تکيه بر تست.
  • در عشق هواي وصل جانان نکنم
    هرگز گله از محنت هجران نکنم
  • ذره اي درد خدا در دل ترا
    بهتر از هر دو جهان حاصل ترا
  • رنج اندر کوي تو رنجي خوش است
    درد تو در قعر جان گنجي خوش است
  • ... من همين معني را در کتاب سفر حجاز، بفارسي چنين سروده ام: ...
  • چه شتاب است در کرشمه و ناز
    ما گرفتار روزگار دراز
  • تا سرو قباپوش ترا ديده ام امروز
    در پيرهن از ذوق نگنجيده ام امروز