نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان هلالي جغتايي
اگر هلالي بيچاره
در
هواي تو مرد
براي مردن او غم مخور، بقاي تو باد
تا ابد پشت بديوار سلامت ننهد
دردمندي که
در
آن سايه ديوار افتاد
گر براه غمت افتاد هلالي غم نيست
در
ره عشق ازين واقعه بسيار افتاد
آنکه افتد سر ما
در
گذر او همه روز
کاش! روي گذر او بسر ما افتد
بسکه از قد تو ناليم بآواز بلند
هر نفس غلغله
در
عالم بالا افتد
دل مدهوش هلالي، که ز پا افتادست
کاش
در
جلوه گه آن بت رعنا افتد
ترا گهي که نظر بر من خراب افتد
دلم ز بسکه تپد
در
من اضطراب افتد
دلم بياد لبت هر زمان شود بيخود
علي الخصوص زماني که
در
شراب افتد
تو چون شراب خوري با رقيب خنده زنان
ز خنده تو نمک
در
دل کباب افتد
مگو: بدوزخ هجر افگنم هلالي را
روا مدار که بيچاره
در
عذاب افتد
اي ديده، تيز منگر
در
روي نازک او
کز غايت لطافت تاب نظر ندارد
سگ را بخون آهو رخصت مده، که مسکين
از رشک چشم مستت خون
در
جگر ندارد
در
عشق تو هلالي از ترک سر بسر شد
ديوانه است و عاشق، پرواي سر ندارد
تا کنون عمر هلالي
در
غم رويت گذشت
عمر باقي مانده، يارب! هم درين غم بگذرد
روزم از هجران سيه شد، آفتاب من کجاست؟
تا بسويم
در
چنين روز سياهي بگذرد
در
بلاي عشق کي خوانم دعاي عافيت؟
کز دعاهاي چنين مي بايد استغفار کرد
دارد هزار تفرقه دل
در
شب فراق
کو آن فراغتي که بروز وصال کرد؟
برخاستم از صومعه زهد و سلامت
در
کوي خرابات نشستم، چه توان کرد؟
عالمي
در
گريه است از ناله جانسوز من
نوحه اي کز درد خيزد گريه بسيار آورد
آه از آن خنجر مژگان، که بهر چشم زدن
چاکها
در
دل خونين جگري اندازد
اي خوش آن عاشق پر ذوق، که از غايت شوق
دست
در
گردن زرين کمري اندازد
مقصد اهل نظر خاک
در
تست، بلي
چون تو مقصود شوي کوي تو مقصد باشد
آنکه
در
حسن بود يکصد خوبان جهان
حسن خلقي اگرش هست يکي صد باشد
گفتمش: دل بخم زلف تو
در
قيد بماند
گفت: ديوانه همان به که مقيد باشد
هر جا حبيبست بپهلوي رقيبست
در
باغ جهان يک گل بي خار نباشد
ما خانه خرابيم و نداريم پناهي
ويرانه ما را
در
و ديوار نباشد
بکنج عافيت، مي خواستم، کز فتنه بگريزم
بلاي عشق ناگه از
در
و ديوار پيدا شد
خوناب ديده اين همه داني که از کجاست؟
خوني که بود،
در
دل غمديده، آب شد
تا باد صبا
در
شکن زلف تو ره يافت
بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد
در
عشق تو گويند: بشد کار هلالي
کاري که مراد دل او بود کنون شد
چو
در
وفاي توام، بر دلم جفا مپسند
که پيش اهل وفا شرمسار خواهي شد
چند بهر سيه دلي باده ناب مي کشي؟
حيف! که آب زندگي
در
ظلمات مي چکد
اشک هلالي از مژه، گرد حريم آن حرم
همچو سرشک عارفان،
در
عرفات مي چکد
مردم لب جو سرو نشانند و دل ما
خواهد که: ترا بيند و
در
ديده نشاند
سرم خاک آن
در
شد و زود باشد
که گردش بروي زمين هم نماند
نشسته بخون مردم چشم، دانم
که
در
خانه مردم نشين هم نماند
در
گلستان گر بپاي بلبلان خاري خلد
نو عروسان چمن صد جامه بر تن ميدرند
خراب چون نشوم از کرشمهاي کسي
که
در
کرشمه اول جهان خراب کند؟
نمود وعده ديدار و ديدمش
در
خواب
نگويمش، که مبادا بآن حساب کند
چون تو سروي برنخيزد، گر چه
در
باغ بهشت
خاک آدم را بآب زندگاني گل کنند
بر آستان وفا سر نهاده ام عمري
که
در
حساب سگانش مرا شماره کنند
خواستي کز ساغر حسرت خورم خون جگر
ور نه
در
بزم رقيبان جرعه نوشيدن چه بود؟
دوش
در
کويت ببيماري فگندم خويش را
تا نگويندم که: شب تا روز ناليدن چه بود؟
در
عشق تو از من اثري بيش نماندست
نزديک شد آن دم که نيابم اثر خود
دور بادا چشم بد، کامروز
در
ميدان حسن
شهسوار من سمند ناز جولان ميدهد
رازها
در
سينه دارم، گوشه اي خواهم که: يار
ساعتي گوش رضا بر گفتگوي من نهد
گرد غم را گر بآب ديده بنشانم دمي
باز برخيزد، قدم
در
جستجوي من نهد
چون
در
آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت
غالبا جان آفرين جسم تو از جان آفريد
در
عشق هلالي را انکار کنند اما
اين کار چو پيش آيد افکار نمي شايد
زان پيشتر که جانان ناگه ز
در
درآيد
از شادي وصالش، ترسم که: جان برآيد
نميآيم برون از بيم رسوايي، که ميترسم
مرا
در
پيش مردم گريه بي اختيار آيد
در
قفاي سپر سينه بجانست دلم
که چرا تير تو اول بسپر مي آيد؟
هر چه
در
عالم خوبيست از آن خوب تري
نتوان گفت کزان خوب تري مي بايد
باميد نظري
در
گذرت خاک شديم
از تو بر ما نظري و گذري مي بايد
گرد آن کوي سگانند بسي، بهر خدا
که مرا نيز
در
آن کوي سگي پنداريد
بعد مردن سر من
در
سر کويش فگنيد
ور توانيد بخاک قدمش بسپاريد
منکر آه جهان سوز هلالي مشويد
هر دم آتش بجهان
در
زدنش را نگريد
حالتي نيست
در
آنکس، که بجان و دل او
فتنه جلوگر عشوه نمايي نرسيد
آخر، اي جان، روزي از حال دل زارم بپرس
تا بگويم: آنچه
در
شبهاي تنهايي کشيد
جان محزون
در
تنم امروز و فردا بيش نيست
فکر امروز من و انديشه فردا کنيد
من نميخواهم که :
در
کويش مرا بسمل کنيد
حيف باشد کان چنان خاکي بخونم گل کنيد
مي نويسم سخن از آتش دل بر کاغذ
جاي آنست اگر شعله زند
در
کاغذ
سخن لعل تو خواهيم که
در
زر گيريم
کاش سازند دگر از ورق زر کاغذ
در
کوي تو سر آمد اهل وفا منم
از چشم التفات وفاي مرا نگر
در
گوشه غمست هلالي بصد نياز
گاهي ز چشم لطف برين گوشه بر نگر
از بسکه ريخت گريه خون
در
کنار من
پر شد ازين کنار، جهان، تا بآن کنار
در
روزگار هجر تو روزم سياه شد
بر روز من ببين که: چها کرد روزگار؟
جان از تب فراق تو
در
يک نفس گداخت
هرگز تبي نبود ازين جانگدازتر
من
در
رهت نهاده بياري سر نياز
تو هر زمان زياري من بي نيازتر
درباختيم دنيي و عقبي بعشق پاک
در
کوي عشق نيست ز ما پاکبازتر
آتشين روي من آرايش بزمست امشب
برو، اي شمع، تو
در
گوشه خجلت بگداز
ز آسمان و زمين فارغيم،
در
ره عشق
درين سفر چه تفاوت کند نشيب و فراز؟
در
صف طاعت نشستم، روي دل سوي بتان
کافري صد بار بهتر زين مسلماني هنوز
در
خون نشسته ايم، بخون ريز بر مخيز
بنشين دمي و همدم اهل نشست باش
گر غريبي بر سر کويت بميرد، گو: بمير
ور گدايي بر
در
سلطان نباشد، گو: مباش
در
فراقت ز هلالي اثري بيش نماند
زود باشد که بيايي و نيابي اثرش
گر شبي لطف تنش بر پيرهن ظاهر شود
از خوشي ديگر نگنجد
در
قبا پيراهنش
تا بگردن غرق خونم، ديده بر راه اميد
گر بخون ريزم نيايد، خون من
در
گردنش
خاک شد مسکين هلالي
در
ره آن شهسوار
تا لگدکوب جفا گردد چو نعل توسنش
روزي که بر لب آيد جانم
در
آرزويش
جان را بدو سپارم، تن را بخاک کويش
زين پيش حسن خط بتان معتبر نبود
در
دور عارض تو گرفت اعتبار خط
مهوشان
در
نظر کج نظرانند، دريغ!
انجم انجمن بي بصرانند، دريغ!
خوبان، اگر چه هر طرفي مي کشند صف
تو
در
ميان جان مني، جمله بر طرف
از ديده طفل اشک جدا شد، دريغ ازو
آه! آن
در
يتيم کجا رفت ازين صدف؟
ره ميزنند و عربده آهنگ ميکنند
با ما ببين که:
در
چه مقامند چنگ و دف؟
بي تو هر شب منم و گوشه تنهايي خويش
پاي
در
دامن غم، سر بگريبان ملال
در
عشق تو رسواي جهانست هلالي
گاه از غم بسيار و گه از صبر کم دل
نه رفيقي، که بود
در
پي غمخواري دل
نه طبيبي، که کند چاره بيماري دل
در
وفاي تو چنانم، که اگر خاک شوم
آيد از تربت من بوي وفاداري دل
گل ديدم، آرزوي کسي
در
دلم فتاد
کز ديدنش کسي نکند آرزوي گل
اي
در
دلم ز آتش عشق تو صد الم
هر يک الم نشانه چندين هزار غم
گر دل من سدره و طوبي نجويد دور نيست
زانکه من
در
آرزوي سرو دلجوي توام
هر گه شکر لبي بکسي کرد گفتگو
در
حسرت جواب و سؤال تو بوده ام
چون کرده ام نظاره قد بلند سرو
در
آرزوي تازه نهال تو بوده ام
سؤال بوسه نمودم، ولي تو لب نگشودي
سخن بعرض رسيد و
در
انتظار جوابم
بقدر خاک ره از من کسي حساب نگيرد
بکوي دوست، هلالي، ببين که:
در
چه حسابم؟
دل آزاري، که هرگز ديده بر مردم نيندازد
بسان مردمش
در
ديده جا کردم ندانستم
خواهم بزني تير و بتيغم بنوازي
تا
در
دم کشتن بتو نزديکتر افتم
اي شيخ، بمحراب مرا سجده مفرما
بگذار، خدا را، که بر آن خاک
در
افتم
بصد اميد هر دم گرد آن ديوار و
در
گردم
بسي اميدوارم، آه! اگر نوميد برگردم
صفحه قبل
1
...
1358
1359
1360
1361
1362
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن