167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • که باشد در يقين او در بلا خوش
    کسي ديدست رويت اندر آفاق
  • که آمد در بر تو آگه کل
    کسي ديدست رويت در عنايت
  • که چون منصور شد در عين الا
    همه در حسرت اين راز باشند
  • درون جسم و جان در پرده در تو
    هر آنکو آمد اندر پرده ات باز
  • از اعيان يقين بيچه و چونست
    وصالت در درونم مي در آيد
  • که هر دو در يقين يکيست دانم
    ره از کوي تو چون بر در نباشد
  • در اين کوي تو جانا دل شکسته
    دل او هم تو بشکستي در اينجا
  • که ميجويند در پرده نهانت
    تو اظهاري و ني در هفت پرده
  • در اين ميدان همه گوئي طلبکار
    در اين ميدان بخون آلودگانت
  • فتاده عاقبت چوگان شکسته
    در اين ميدان اگر در تک و تازم
  • در اين ميدان سرت چون گوي انداز
    چه گوئي سر در اين ميدان بيفکن
  • عجائب سر در اين ميدان نهادست
    در اين ميدان بسي دلهاست خسته
  • چو گوئي در خم چوگان يارم
    در اين ميدان وحدت راز جويم
  • که در اين سر توانم کرد حاصل
    معاني بيش از اندازه است در جان
  • در اين جان و در اين راحت نداريم
    توئي با ما و ما از تو پديدار
  • حقيقت باز بين از خود تو در خود
    برو اي خاک تو در کوي جانان
  • يکي خواهيد شد در سر توحيد
    فنا خواهيد شد هر چار در اسم
  • يکي خواهد بدن در عين ديدار
    نمود بودتان در جمله اشيأ
  • در آخر همچو ديد ذات فرديد
    حقيقت يار خواهي در ره خويش
  • شو اي خاک مبارک در عيان يک
    حجاب اينجا نماند در ذات
  • در اين هر سه بکل در پيش بيني
    تو نوري اينزمان ديدي سرانجام
  • در اينجاگاه هم آغاز و انجام
    تو نوري و در اين دريا فتاده
  • در ايندم کل بدان دم در رسيدي
    تو نوري ايندم و آندم نظر کن
  • دم کل ميزني در ما و در من
    ز نورتست پيدا آسمانها
  • توئي در خاک و انجم در تو شد گم
    ز نورتست پيدا عرش و کرسي
  • ندانم تا در اينجا چون فتاده
    در اينجا شورش و غوغا هم از تست
  • شدي بالغ ولي ماندي عجب طفل
    در اينجا آمده از علو در سفل
  • از آن آتش در اين ناپايدارست
    چو جان نوريست نار افتاده در خاک
  • نموده رخ در آن جانان هويدا
    هزاران نقش در خاکست بنگر
  • در او جانان نموده رخ در اسرار
    حقيقت خاک نقش جان پاکست
  • جمال خويشتن در جان نمايد
    از آن ذاتست و پنهانست در جان
  • توئي در راه جانان کل مصفا
    کمال بي نشاني در تو موجود
  • از آن در عشق برخورداري اينجا
    دمادم ميدمي در بي نشاني
  • در اين منزل عيانت باز بيني
    تو با جان هر دو جانان تو در يک
  • کي رنگ تو در اينجا نديده
    نداري رنگ آميزي در اينجا
  • که بيرون و دروني در طبيعت
    ز بالا در درون نفخه دميدي
  • که اول آمدي در هفت گردون
    زلائي اينزمان در عين الا
  • در اين درگاه در کلي نشست او
    حقيقت آب اينجا زندگاني است
  • در او بسيار اسرار معاني است
    فتاده در ره جان او خوش و تر
  • کند دل را و جسم آباد در جان
    خوش و تر ميرود در کوي معشوق
  • رود در باد و خاک و عين آتش
    کند ره در سوي هر سه بتحقيق
  • روانه در تو است و تو يقين کل
    همه آبست او و در شيب و بالا
  • شوند پيدا بسي در دار دنيي
    در اينمعني که من گفتم شکي نيست
  • از آن در سر قرآن ناتوانند
    همه خوانند قرآن در شريعت
  • همه ذرات در راهند پويان
    کمال عشق را در شوق جويان
  • نه از آبي چنان کاول بگفتم
    در اسرار در اول بسفتم
  • بسوي آب خاک خود در انداخت
    عيان در آب عکسي بود بشناخت
  • يقين خويشتن در آب دريافت
    از آن در سوي او پاکيزه بشتافت
  • حقيقت خاموشي در آب باشد
    کسي کز بحر در غرقاب باشد
  • نهان شد قطره در بحر لاهوت
    گهر شد ناگهان در قعر لاهوت
  • بيکره خويش در دريا در افکن
    که تا بيرون جهي از ما و از من
  • بيک ره خويش در دريا درانداز
    وجود خويشتن در غم تو مگذار
  • وصال يار شان بنماي در ديد
    يکي کن بودشان در سر توحيد
  • مرنجانشان که آخر در زوالند
    که همچون تو يقين در قيل و قالند
  • شما را در يکي اصلي نمودم
    بهر معني شما را در فزودم
  • شما را در يکي تان راه دادم
    در اينجا گه دلي آگاه دادم
  • شما را ميکنم و اصل در آخر
    کنم مقصودتان حاصل در آخر
  • در اين معني که ميگويم ز تحقيق
    شما را ميدهم در عز و توفيق
  • در اين معني که ميگويم در اسرار
    شما را ميکنم از کل خبردار
  • اگر در راه حق پاکيزه گرديد
    در آخر بيشکي از عشق مر ديد
  • حقيقت در يکي شاه کل نمودي
    ز هر معني در ايشان گشودي
  • ز يکي گوي با ايشان در اينجا
    که يکي خواهند شد در جوهر لا
  • حقيقت جان جان کردند در بود
    که در عين ازل تقدير اين بود
  • همه اندر طلب در عشق پويان
    ترا اينجايگه در عشق جويان
  • تو معشوقي و عاشق در غم و رنج
    نديده مر ترا در اندرون گنج
  • تو معشوقي و عاشق خوار و مجروح
    توئي در جسم و در دل قوت روح
  • چو عيسي من کنون در پاي دارم
    چو منصورت در اين سر پايدارم
  • مگر آن کو بجان و سر نماند
    بيک سوزن در اين ره در نماند
  • بيک سوزن اگر ماني تو در راه
    کجا آنجا رسي در حضرت شاه
  • در اين ره سوزني بدجان حقيقت
    فنا گردم در اين درياي ديدت
  • چو موسي دم زدم در نزد عشاق
    فکندم دمدمه در کل آفاق
  • مرا نور حقيقت هست در دل
    از آنم در همه مشهور حاصل
  • کنون در نور عشقم فرد مانده
    در آخر شادم و بي درد مانده
  • کنون در نور عشقم سر بيچون
    فکنده خود منم در هفت گردون
  • کنون در نور عشقم سر بريده
    که خواهم گشت در کل سر بريده
  • کنون در نور عشقم در فنا من
    ز نورش ديده ام بيشک بقا من
  • دل و جان نور شد در ذات پيوست
    از آنش اينزمان در ذات دل هست
  • دل و جان نور معني در گرفتست
    حقيقت شيب و بام در گرفتست
  • دل و جان در تجلي ناپديدند
    که در نور حقيقت کل رسيدند
  • دل و جان در تجلي وصالست
    حقيقت در يکي ديدار حالست
  • يکي وصلست اگر داري تو ديده
    دلا در وصل جانان در رسيده
  • چرا در وصل حيراني نکوئي
    که در وصل حقيقت بود اوئي
  • چرا در وصل با او برنيائي
    که اين در را بيک ره برگشائي
  • دلا مگذر ز خود اين لحظه در خويش
    نظر کن بي حجاب اين جمله در پيش
  • حديث دوست دارم دل در اينجا
    که بود من توئي حاصل در اينجا
  • در اين پرده نمائي ره سوي ما
    به بيرون گر شوي در پرده يکتا
  • درون پرده اي دل در اينجا
    که تا يکي شوي در ديدن ما
  • دو عالم در تو در تو پنهانست آخر
    از آن اين پرده اينجا گشته ظاهر
  • دو همرازيم ما در قرب اعزاز
    وصال دوست را در همدگر باز
  • من و تو در يکي ايندم وصاليم
    ز ماضي در گذشته عين حاليم
  • از آن حضرت چو در آدم رسيدم
    دم خود در دم آدم دميدم
  • از آن حضرت شدم در جسم آدم
    که آندم دارم اينجاگه در ايندم
  • چو من در تو رسيدم نزد آدم
    ترا ديدم در آنجا گاه محرم
  • ترا کردم نظر ايدل در اينجا
    فرو ماندم از اين مشکل در اينجا
  • حقيقت جسم آدم بود از گل
    فتاده همچو او در عز و در ذل
  • که هان ايروح گردنده در افلاک
    کنون شو اينزمان در صورت پاک
  • در اينصورت ترا اينجاست کاري
    در اينصورت مرا يابي تو باري
  • کنون در صورت آدم لقا شو
    در اينصورت کنون ديدار ما شو
  • کنون در صورت آدم يکي باش
    دوئي منگر در اين جا گه يکي باش
  • منم در تو توئي از من حقيقت
    شده در جسم او روشن حقيقت