نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان هاتف اصفهاني
چون ز دنيا شد و
در
خلد برين
شد به اجداد گرامي لاحق
صد هزار افسوس کز بي مهري گردون نهاد
آفتاب عمر يوسف ميرزا رو
در
زوال
شد نهان
در
تيره خاک آن قيمتي گوهر که بود
درة التاج سيادت قرة العين کمال
حيف ز حاجي نبي گوهر بحر وجود
کز ستم آسمان گشت نهان
در
زمين
جانب خلد برين بار سفر بست و شد
در
روضات جنان همنفس حور عين
آن که از بحر طبع گوهرزاي
چون شدي
در
شاهوار افشان
آن که اشعار او که
در
هر يک
آشکار است رازهاي نهان
رفت و
در
ماتم و مصيبت او
از زمين شد بلند تا کيوان
رفت محمدعلي آن تازه گل
در
چمن دهر به باد خزان
هاتف دلخسته که
در
ماتمش
داشت شب و روز خروش و فغان
دلير شيرگير معدلت پرور که از بيمش
کند
در
بيشه شير شرزه چنگال خود از دندان
کلک هاتف براي تاريخ نوشت
شد خان جهان پناه
در
بزم جنان
طراز مسند اجلال بد
در
اين محفل
دريغ و درد که برچيدش آسمان مسند
شد چنان تازه که
در
هفت اقليم
مسجدي نيست بدين سان تازه
در
وي افواج ملايک آيند
هر دم از گنبد گردان تازه
حيف از آن گوهر ارزنده که بود
در
جهان خيل نکويان را شاه
چون به شادي و نشاط آن هر دو يار
همنشين گشتند
در
خلوت گهي
در
گرفتش ز خلق عالم و کرد
ميل غلمان و حور کلبعلي
خلق
در
ماتم وي و دارد
خود به فردوس سور کلبعلي
جوادي که
در
خشک سال کرم
ز جودش خورد کشت آمال آب
کند تا بدان
در
يکتا قرين
ثمين گوهري کرد بخت انتخاب
به محجوبه اي يار شد کز عفاف
ز مهرند حجاب او
در
حجاب
فروزان ز مي ساقي مهرچهر
به گردش
در
آورده جام شراب
ستاده سطرلاب
در
دست پير
همي جست طالع پي فتح باب
مه آميخت
در
جام شير و شکر
بياراست زان سفره ماهتاب
شتابد به بزمش سرور و
در
آن
درنگ آورد تا به يوم الحساب
اي از لب تو به خون رخ لعل خضاب
وز خجلت دندانت گهر غرق
در
آب
چشم و دل من به ياد دندان و لبت
اين
در
خوشاب ريزد آن لعل مذاب
در
ملک عشق خواجگي و بندگي کدام
محمود بين چگونه غلام اياز گشت
ز هر مژگان کند صد رخنه
در
دل
که بگشايد به روي خود دري چند
محمود پادشاه که
در
روزگار او
از نوک ناوکش شده خفتان چرخ چاک
ديوان هلالي جغتايي
چو
در
بازار حسن از يک طرف پيدا شدي، ناگه
خريداران يوسف برطرف کردند سودا را
خواهم از جامه جان خلعت آن سرو روان
تا
در
آغوش کشم قامت رعنايش را
فتنه انگيزست دوران، جام مي
در
گردش آر
تا نبينم فتنهاي گردش ايام را
ناله کمتر کن، دلا، پيش سگانش بعد ازين
چند سازي
در
ميان مردمان رسوا مرا؟
صد ميل آتشين بگناه نگاه گرم
در
ديده تيزي نظري ميکشد مرا
گفتگوي عقل
در
خاطر فرو نايد مرا
بنده سلطان عشقم، تا چه فرمايد مرا؟
ساقي، هلاکم از هوس پاي بوس تو
در
پاي خويش مست سرانداز کن مرا
شدم
در
جستجوي کعبه وصلت، ندانستم
که همچون من بود سر گشته بسيار اين بيابان را
روزي که
در
وصل برويم بگشايي
از عالم بالا بگشايند دري را
فرياد! که فرياد کشيديم و نديديم
در
باديه عشق تو فريادرسي را
گر از نظر افتاد رقيبت عجبي نيست
در
ديده خود ره نتوان داد خسي را
معلم، غالبا، امروز درس عشق ميگويد
که
در
فرياد مي بينيم طفلان را بمکتبها
من همچو گلزار ارم، گل گل ترا رخسارها
وز آرزوي هر گلي
در
سينه دارم خارها
تو با قد افراخته، ره سوي باغ انداخته
سرو از خجالت ساخته جا
در
پس ديوارها
سزد گر بر سر تابوت ما گريند
در
کويش
چرا کز منزل مقصود بر بستيم محملها
دل من جا گرفت از اعتقاد پاک
در
کويش
بلي، آخر بجايي مي کشد پاک اعتقاديها
بناز آن چشم را از خواب مگشاي
همان بهتر که باشد فتنه
در
خواب
چو
در
سر ميل ابروي تو دارم
سر ما کي فرودآيد بمحراب؟
بهاران از
در
مي خانه مگذر
عجب فصليست، جهد کرده درياب
در
خم زلف کجت دلها غريب افتاده اند
زلف تو شام غريبانست و ما چندين غريب
وقت دشنامم بشکر خنده لب بگشا، که هست
در
ميان تلخ گفتن خنده شيرين غريب
بسکه باشد شاد هر کس با رفيقان
در
وطن
رو بديوار غم آرد خسته غمگين غريب
گر بياد لب او زهر دهندم که: بنوش
تلخي زهر ز هر
در
دهدم ذوق نبات
رحم بر عاشق درويش ندارند بتان
وه! که
در
مذهب اين سنگدلان نيست زکات!
وه! چه عمرست که
در
هجر تو بردم عاقبت؟
جان شيرين را بصد تلخي سپردم عاقبت
گشتم از خيل سگان او، بحمدالله، که من
در
حساب مردمان خود را شمردم عاقبت
قضا نگر که: چو پيمانه ساخت از گل من
مرا بياد لبش باز
در
شراب انداخت
فسانه دگران گوش کرد
در
شب وصل
ولي بنوبت من خويش را بخواب انداخت
آخر چو ره نيافت هلالي ببزم وصل
محروم از جمال تو
در
گوشه اي نشست
در
خرابات مغان هوش مجوييد ز ما
همه مستيم، درين ميکده هشيار کجاست؟
روز نوروزست، سرو گل عذار من کجاست؟
در
چمن ياران همه جمعند يار من کجاست؟
ز باغ عمر عجب سرو قامتي برخاست
بگو که:
در
همه عالم قيامتي برخاست
مقيم کوي تو چون
در
حريم کعبه نشست
بآه حسرت و اشک ندامتي برخاست
دهقان سالخورده، که پاينده باد، گفت:
آنست آب خضر، که
در
جوي تاک ماست
ظاهرست از حلقهاي زلف و ماه عارضت
در
ميان سايه هر جا آفتاب افتاده است
بلبل افغان ميکند هر لحظه بر شاخي دگر
جلوه گل ديده و
در
اضطراب افتاده است
زلف را بيش ازين بباد مده
که بسي فتنه
در
هوا شده است
نيست گل
در
چمن که بي رخ تو
غنچه را پيرهن قبا شده است
گهي که بر سر عشاق راند ابرش ناز
کدام سر، که نه
در
پاي ابرش افتادست؟
برسم تحفه کشم نقد عمر
در
پايش
ولي چه سود؟ که آن سرو سر کش افتادست
گرفت نور تجلي شب هلالي را
که روي خوب تو
در
جلوه مهوش افتادست
در
دياري که گل روي ترا پروردند
خوش بهاري و فرح بخش هوايي بودست!
دلهاي مردمان بنشاط جهان خوشست
در
دل مرا غميست، که خاطر بآن خوشست
بزير پاي تو افتاد و خاک شد عاشق
اگر چه خاک شد، اما هنوز
در
قدمست
اين که گل
در
عرق نشست و گداخت
همه از انفعال آن بدنست
يک شب از
در
درآ، که ماه رخت
شمع بزم و چراغ انجمنست
در
علاج درد من کوشش مفرما، اي طبيب
زانکه هر دردي که از عشقست درمان منست
هر چه مي گويد هلالي
در
بيان زلف او
حسب حال تيره بخت پريشان منست
گر چه
در
عهد تو شيرين سخنان بسيارند
کس بشيرين سخني مثل تو کم شيرينست
در
دوستي ملاحظه مرگ و زيست نيست
دشمن به از کسي، که نميرد براي دوست
در
حلقه سگان درش مي روم، که باز
احباب صف زنند بگرد سراي دوست
گفتم: هميشه فکر وصال تو مي کنم
در
خنده شد که: اين همه فکر محال چيست؟
دردا! که عمر
در
شب هجران گذشت و من
آگه نيم هنوز که: روز وصال چيست؟
چون حل نمي شود بسخن مشکلات عشق
در
حيرتم که: فايده قيل و قال چيست؟
خواهم بصد هزار زبان وصف او کنم
ليکن مقصرم، که زبان
در
دهن يکيست
در
درگهت رقيب و هلالي برابرند
طوطي درين ديار چرا با زغن يکيست؟
باز
در
جلوه ناز آمده اي همچو نهال
جلوه ناز نهال تو مرا خواهد کشت
روز وصلست، تو
در
کشتن من تيغ مکش
که شب هجر خيال تو مرا خواهد کشت
تويي آن پادشه مملکت حسن، که نيست
حشمت و خيل بتان
در
خور خيل و حشمت
در
کوي تو آمد بسرم سنگ ملامت
مشکل که ازين کوي برم جان بسلامت
مستي و گردني چو صراحي کشيده اي
خوش آنکه دست خويش
در
آرم بگردنت
بعد ازين لطف کن و
در
دل تنگم بنشين
تا نشستن نتواند دگري پهلويت
ميانت يکسر مويست و جان
در
اشتياق او
بيا، اي جان مشتاقان فداي هر سر مويت
هلالي را نگشتي، گر سجود از ديدنت مانع
سرش
در
سجده بودي، تا قيامت، پيش ابرويت
قرار
در
شکن زلف يار خواهم کرد
بدين قرار دل بيقرار شد باعث
توانگري که
در
خير بر فقيران بست
دري ز عالم بالا بروي او نگشاد
سرکشان را از رکابت باد طوق بندگي
حلقه نعل سمندت چرخ را
در
گوش باد
ز خانه تا بدر آيي و پا نهي بسرم
سرم فتاده بخاک
در
سراي تو باد
بدرد خوي گرفتم، دوا نميخواهم
هميشه
در
دل من درد بي دواي تو باد
صفحه قبل
1
...
1357
1358
1359
1360
1361
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن