167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان هاتف اصفهاني

  • قسيم دوزخ و جنت تويي در عرصه محشر
    غلامان تو را انديشه دوزخ بود حاشا
  • بر اندام او سوده ريحان و سنبل
    در آغوش او بوده نسرين و عنبر
  • جوادي که در کف جودش ز خواري
    چو خيري بود زرد رخساره زر
  • کريمي که بر درگهش ز اهل حاجت
    نبيني تهي دست جز حلقه در
  • از آن در حريم طواف تو پويد
    که کسب سعادت کند سعد اکبر
  • شب و روز گردند آباي علوي
    به صد شوق در گرد اين چار مادر
  • که در وادي عشق گمگشتگان را
    سوي کعبه کوي يار است رهبر
  • کنون بي تو دارم سيه روزگاري
    چو روي گنه کار، در روز محشر
  • که امروز تا از مي زندگاني
    نمي هست در اين سفالينه ساغر
  • تو بر صدر محفل برازنده مولا
    منت در مقابل کمر بسته چاکر
  • در اين کار کوشم به جان ليک چتوان
    که نتوان خلاف قضاي مقدر
  • عروسان ابکار در پرده دارم
    همه غرق پيرايه از پاي تا سر
  • نباشد چو داماد شايسته آن به
    که در خانه خود شود پير دختر
  • در ايجاز کوشم که نزديک دانا
    سخن خويش بود مختصر خوشتر اخصر
  • چون سفها خويش را بي سبب افکنده ام
    از غرفات جنان در درکات سقر
  • چون بگشايم ز هم ديده به هر صبحدم
    هاويه سان آيدم باديه اي در نظر
  • گاه ز هجران يار گاه به ياد ديار
    با مژه اشکبار تا سحرم در سهر
  • گفت روان مي شتاب تا در دولت جناب
    گفتمش آنجا کجاست گفت زهي بي خبر
  • با کف زور آورت کوه گران سنگ، کاه
    با دل در پرورت بحر جهان يک شمر
  • باد سر دشمنان در سم يک ران تو
    از خم چوگان تو گوي صفت لطمه خور
  • نخست از گرد کلفت پيکر سيمين روحاني
    مصفا ساز در گلشن به آب چشمه روشن
  • جوانبختي که چون در بارش آيد ابر انعامش
    شود هر خوشه چين بينوا داراي صد خرمن
  • سر دشمن به زير پالهنگ آرد چنان آسان
    که چابک دست خياطي کشاند رشته در سوزن
  • همانا مؤبدي پيرم کز آتشخانه برزين
    فتادستم ميان جرگه اطفال در برزن
  • به بزمت ماه پيکر ساقيان پيوسته در گردش
    به قصرت مهرپرور شاهدان هموار زانوزن
  • با من اکنون فلک در آن حد است
    از جگرخواري و دل آزاري
  • در زواياي آن نشسته غمين
    مهر بر لب ز نغز گفتاري
  • نيست گر نغز دلبري که در آن
    داستان هاي نغز بگذاري
  • خود ز ارباب طبع و فضل و هنر
    نيست يک تن در اين زمان باري
  • جز صباحي که در سخن او راست
    رتبه سروري و سالاري
  • نيست عيسي و گشته از نفسش
    روح در قالب سخن ساري
  • در حق هاتف اين گمان نبري
    اين سخن را فسانه نشماري
  • در مرض خواجگان ز من خواهند
    هم مداوا و هم پرستاري
  • حبذا شهري که سالار است در وي سروري
    عدل پرور شهرياري دادگستر داوري
  • روضه خاکش عبير و روح پرور روضه اي
    سروري در وي اميري عدل پرور سروري
  • از قدوم او در دولت به رويش باز شد
    گوئي از فردوس بگشودند بر رويش دري
  • اي بر خورشيد رايت مهر گردون ذره اي
    آسمان در حکم انگشت تو چون انگشتري
  • من به نيروي تو در ميدان نظم آويختم
    هيچ داني با که؟ با چون انوري گندآوري
  • راستي ننديشم از تيغ زبان کس که هست
    در نيام کام همچون ذوالفقارم خنجري
  • ريسماني چند اگر جنبد به افسون ناورد
    تاب چون گردد عصا در دست موسي اژدري
  • هر طرف ديدم آتشي کان شب
    ديد در طور موسي عمران
  • مست افتادم و در آن مستي
    به زباني که شرح آن نتوان
  • ما در اين گفتگو که از يک سو
    شد ز ناقوس اين ترانه بلند
  • پير در صدر و مي کشان گردش
    پاره اي مست و پاره اي مدهوش
  • گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
    آرزوي دو کون در آغوش
  • هم در آن پا برهنه قومي را
    پاي بر فرق فرقدان بيني
  • هم در آن سر برهنه جمعي را
    بر سر از عرش سايبان بيني
  • شمع جويي و آفتاب بلند
    روز بس روشن و تو در شب تار
  • چشم بگشا به گلستان و ببين
    جلوه آب صاف در گل و خار
  • ز آب بي رنگ صد هزاران رنگ
    لاله و گل نگر در اين گلزار
  • پيوسته کليد فتح دارد در مشت
    آن دست که بر قبضه اين شمشير است
  • اين تيغ که در کف آتشي سوزان است
    هم دشمن عمر و هم عدوي جان است
  • با اين همه جان بخشد اگر نيست شگفت
    چون در کف فياض هدايت خان است
  • آن دم که دمد ز گوشه لب نايي
    در ني، ز دم عيسي مريم خوشتر
  • باز آي و دلم ز هجر پردرد نگر
    در سينه گرمم نفس سرد نگر
  • گفتي هاتف چه حال داري بي من
    در گوشه اي افتاده به حالي که مپرس
  • دارم ز جدايي غزالي که مپرس
    در جان و دل اندوه و ملالي که مپرس
  • بس مرد که لاف مي زد از مردي خويش
    در پيره زني ديدم ازو مردي بيش
  • روئيده ميان سبزه زاري ريحان
    يا سرزده در بنفشه زاري سنبل
  • از فرقت توست در دل ما همه خار
    وز طلعت تو به چشم ياران همه گل
  • از عشق تو جان بي قراري دارم
    در دل ز غم تو خار خاري دارم
  • اي خواجه که نان به زيردستان ندهي
    جان گيري و نان در عوض جان ندهي
  • لعب با دنبال عقرب بوسه بر دندان مار
    پنجه با چنگال ضيغم غوص در کام نهنگ
  • نره غولي روز بر گردن کشيدن خيرخير
    پيره زالي در بغل شب بر گرفتن تنگ تنگ
  • به خصم بد انديش در زير آن
    ره چاره از شش جهت بسته باد
  • هفتمين را برون کني ميدان
    که نماند در آن ميانه سياه
  • گرت هواست که در بر رخ تو زود گشايد
    طفيل روي صبيحي برو به کوي صباحي
  • بگو که هاتف محنت نصيب غمزده تا کي
    شبان تيره نشيند در آرزوي صباحي
  • اگر بزودي زود آنچه گفته ام کردي
    ز هجو تيغ زبان در نيام خواهم کرد
  • گرچه از حکه در تعب باشي
    . . . خر را به . . . خويش مخار
  • کام بخشي که يافت از در او
    هر که آمد به جستجوي مراد
  • در دل انديشه مراد ازو
    وز قضا سعي و از قدر امداد
  • حاجي آقا محمد آنکه چو او
    در هنر مادر زمانه نزاد
  • چون ز بخت بلند امارت يافت
    در صفاهان که هست رشک بلاد
  • خان گلشن به نام خوانندش
    در صفا چون نشان ز گلشن داد
  • روحش آن سدره نشين طاير در تن محبوس
    پرفشان زين قفس تنگ سوي طوبي شد
  • آن که چون او نزاد فرزندي
    مادر دهر در مرور دهور
  • در جهان چون به چشم عبرت ديد
    کامدن نيست جز براي عبور
  • از سعادت به او رسيد از فيض
    آنچه در خاطري نکرده خطور
  • کرد از خون خضاب و آراميد
    در قصور جنان به حجله حور
  • خفت در خون که سرخ رو خيزد
    با شهيدان صباح روز نشور
  • الغرض چون نشست با شهدا
    شاد در باغ جنت آن مغفور
  • کلک هاتف که در مصيب او
    داشت بر دل جراحتي ناسور
  • هر که از بهر اميديش به دامان زد دست
    در زمان نقد تمناش به دامان بنگر
  • آب حيوان که خضر در ظلماتش مي جست
    گو بيا ظاهر و پيداش به کاشان بنگر
  • جدولي بين و در آن صف زده سي فواره
    همه را بر ورق نقره درافشان بنگر
  • در ميان جدولي از آب خضر مالامال
    وز دو جانب دو تر و تازه گلستان بنگر
  • چون ز غم آباد دهر يافت ملالت نهاد
    در روضات جنان با دل خرم قدم
  • هاتف از شوق چو در باغ جهان
    گان بنهاد محمد کاظم
  • آفتاب آسمان حشمت و جاه و جلال
    در زمين ناگاه پنهان شد ز دور آسمان
  • سرو رعناي رياض عزت و مجد و شرف
    در بهار زندگي افتاد از باد خزان
  • رشته آمال ما زان در فاخر بس دراز
    رشته عمر وي آمد ليک بس کوتاه آه
  • در عهد خان دوران فرمانرواي گيتي
    يعني کريمخان آن خان سپهر خرگاه
  • در چمن او شکفت تازه گلي مشکبوي
    نکهت او دلفريب، طلعت او جان فزا
  • در آنجا ز سعيش که مشکور باد
    شد آباد هم مسجد و هم کنشت
  • در آن شهر دلکش يکي باغ ساخت
    که مشک و عبيرش بود خاک و خشت
  • از آن دلگشا نام کردش خرد
    که در دل تماشاي آن غم نهشت
  • به پاکي زاده شد در خاک و شد پاک
    چنان آمد به دنيا و چنين رفت
  • به فرمانش بنا کردند باغي
    که چون آن نيست در روي زمين باغ
  • آن ز عباد به تقوي در پيش
    آن ز اعلام به دانش سابق