نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شيخ بهايي
در
چهره ندارم از مسلماني رنگ
بر من دارد شرف، سگ اهل فرنگ
اين طرفه که تحصيل بدين خون جگر
در
هر دو جهان، جمله وبال است، وبال
غمهاي جهان
در
دل پر غم داريم
وز بحر الم، ديده پر نم داريم
در
دفتر ما نماند يک نکته سفيد
از بس به شب و روز سياهي کرديم
مي ترسم از آنکه حسرت ديدارت
در
ديده بماند و نماند چشمم
يکچند،
در
اين مدرسه ها گرديدم
از اهل کمال، نکته ها پرسيدم
يک مسئله اي که بوي عشق آيد از آن
در
عمر خود، از مدرسي نشنيدم
در
خانه کعبه، دل به دست آوردم
دل بردم و گبر و بت پرست آوردم
زنار ز مار سر زلفش بستم
در
قبله اسلام، شکست آوردم
از عالم لامکان، دو صد
در
نگشود
بر سينه چرخ، بس که زد گوي زمين
در
خواب، مده رهم به خاطر که مباد
بيدار شوي ز اضطراب دل من
خواهم که عليرغم دل کافر تو
آيينه اسلام نهم،
در
بر تو
نان و حلوا شيخ بهايي
نان و حلوا چيست؟ فرزند و زنت
اوفتاده همچو غل
در
گردنت
بازگو از نجد و از ياران نجد
تا
در
و ديوار را آري به وجد
اي خوش آن دوران که گاهي از کرم
در
ره مهر و وفا مي زد قدم
وه! چه خوش مي گفت
در
راه حجاز
آن عرب، شعري به آهنگ حجاز:
تو
در
اين يک هفته، مشغول کدام
علم خواهي گشت، اي مرد تمام؟
شرم بادت، زانکه داري، اي دغل!
سنگ استنجاي شيطان
در
بغل
زهد و علم ار مجتمع نبود به هم
کي توان زد
در
ره عزلت قدم؟
علم چبود؟ از همه پرداختن
جمله را
در
داو اول باختن
اين هوسها از سرت بيرون کند
خوف و خشيت،
در
دلت افزون کند
«خشية الله » را نشان علم دان!
«انما يخشي »، تو
در
قرآن بخوان!
اي علم افراشته،
در
راه دين
از چه شد مائکول و ملبوست چنين؟
کان تو را
در
راه دين مغبون کند
نور عرفان از دلت بيرون کند
لقمه ناني که باشد شبهه ناک
در
حريم کعبه، ابراهيم پاک
ور، مه نو
در
حصادش داس کرد
ور به سنگ کعبه اش، دست آس کرد
در
ره طاعت، تو را بي جان کند
خانه دين تو را ويران کند
از هوس بگذر! رها کن کش و فش
پا ز دامان قناعت،
در
مکش
ور نباشد خانه هاي زرنگار
مي توان بردن به سر
در
کنج غار
بي عوض، داني چه باشد
در
جهان؟
عمر باشد، عمر، قدر آن بدان
در
جواني کن نثار دوست جان
رو «عوان بين ذالک » را بخوان
تو
در
اين اوطان، غريبي اي پسر!
خو به غربت کرده اي، خاکت به سر!
آنقدر
در
شهر تن ماندي اسير
کان وطن، يکباره رفتت از ضمير
تا به کي اي هدهد شهر سبا
در
غريبي مانده باشي، بسته پا؟
تا به کي
در
چاه طبعي سرنگون؟
يوسفي، يوسف، بيا از چه برون
سهل باشد
در
ره فقر و فنا
گر رسد تن را تعب، جان را عنا
کي بود
در
راه عشق آسودگي؟
سر به سر درد است و خون آلودگي
نان و حلوا چيست؟ فرزند و زنت
اوفتاده همچو غل
در
گردنت
رو قناعت پيشه کن
در
کنج صبر
پند بپذير از سگ آن پير گبر
نصف آن شامش بدي، نصفي سحور
وز قناعت، داشت
در
دل صد سرور
کرد مغرب را ادا، وآنگه عشاء
دل پر از وسواس،
در
فکر عشاء
عابد آمد بر
در
گبري ستاد
گبر او را يک دو نان جو بداد
در
سراي گبر بد گرگين سگي
مانده از جوع، استخواني و رگي
کلب،
در
دنبال عابد بو گرفت
آمدش دنبال و رخت او گرفت
همچو سايه،
در
پي او مي دويد
عف عفي مي کرد و رختش مي دريد
هست کارم، بر
در
اين پير گبر
گاه شکر نعمت او، گاه صبر
تا قمار عشق با او باختم
جز
در
او، من دري نشناختم
گه به چوبم مي زند، گه سنگها
از
در
او، من نمي گردم جدا
چونکه نامد يکي شبي نانت به دست
در
بناي صبر تو آمد شکست
خرده بينانند
در
عالم بسي
واقفند از کار و بار هر کسي
صفحه قبل
1
...
1355
1356
1357
1358
1359
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن