167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

هفت اورنگ جامي

  • ز گل پر داغ پشت و روي گلبن
    سمن در کندن رخ تيز ناخن
  • درختان از صبا در رقص اندوه
    غم جانکاه مرغان کوه بر کوه
  • بود کو کو زنان قمري ز هر سو
    که يعني در جهان آسودگي کو
  • برفته آب و رنگ از شاهد باغ
    سيه پوش آمده در ماتمش زاغ
  • ز روي سختي يخ در آب منهل
    شده باد از زره سازي معطل
  • به گيتي در نشان خرمي نيست
    وگر باشد نصيب آدمي نيست
  • در آورد از درشتي پا به سنگت
    به ميدان روايي ساخت لنگت
  • چو در بينش تو را اينست سيرت
    مکش سرمه مگر چشم بصيرت
  • يکي چشمانت در کوري و تنگي
    چه سازي چار از چشم فرنگي
  • در آن عقدت چنان کسري فتاده
    که کس را نيست زان کسري زياده
  • بدين آيين ز بس سختي و سستي
    فتاده صد شکستت در درستي
  • جهان را کرده اي بر خويشتن تنگ
    نداري در جهان ديگر آهنگ
  • شنيدستم که جالينوس کز دل
    نزد نوريش سر در عالم گل
  • رهي بگشا در ين کاخ دل افروز
    که نزهتگاه فردا بيني امروز
  • اديم خاک کفشي پافشار است
    در او صد کوه سختي ريگ وار است
  • به آن کين کفش را از پا فشاني
    وگرنه خسته پا در ره بماني
  • چو گم گشتي در او يابي رهايي
    ز درد فرقت و داغ جدايي
  • تو جهدي کن چو در کف مايه داري
    به فرق از چتر دولت سايه داري
  • چو کسب علم کردي در عمل کوش
    که علم بي عمل زهريست بي نوش
  • چواخلاص آوري مي باش آگاه
    که باشد صد خطر ز اخلاص در راه
  • ز خوان هر کسي کآلايي انگشت
    در آزار وي انگشتان مکن مشت
  • نمک را چون کني در خورد خود صرف
    نمکدان را منه انگشت بر حرف
  • به احسان بر احبا دست بگشاي
    منه در تنگناي مدخلي پاي
  • چنان زن ليک در بخششگري گام
    که بر گردن نيايد بارت از وام
  • وگرنه روي در ديوار خود باش
    ببر ز اغيار و يار غار خود باش
  • اگر باشد شب تاريک اگر روز
    به هر وقتي که باشد دل در او دوز
  • بکن زين کارخانه در کتب روي
    خيال خويش را ده با کتب خوي
  • درونش همچو غنچه از ورق پر
    به قيمت هر ورق زان يک طبق در
  • عماري کرده از رنگين اديم است
    دو صل گل پيرهن در وي مقيم است
  • درون تيره از از ميل زخارف
    زبان مگشاي در شرح معارف
  • منه دست تهي از سيم و از زر
    به جز در دست پير پيرپرور
  • چو در دستش نهي دست ارادت
    به دست آيد تو را گنج سعادت
  • بدن نيت در هر زن که کوبي
    صلاح نفس جوي اول نه خوبي
  • در آن حله جمال حور دارد
    که از نامحرمش مستور دارد
  • منه پا منصبي را در ميانه
    که عزل و نصب را گردي نشانه
  • ز آسودن در آن مسند بپرهيز
    که گيرد ديگري دستت که برخيز
  • ز منصب روي در بي منصبي نه
    که از هر منصبي بي منصبي به
  • چو نادانان نه در بند پدر باش
    پدر بگذار و فرزند هنر باش
  • مکن يادش به جز در خلوت خاص
    که سازي شادش از تکبير و اخلاص
  • چو پندي بشنوي از پند فرماي
    چو دانا بايدش در جان کني جاي
  • نرويد بي درنگي دانه در خاک
    نيابد قطره قدر گوهر پاک
  • نباشد اين مثل پوشيده بر کس
    که گر در خانه کس، حرفي بود بس
  • به کار پختگان رو آر جامي
    مکن زين بيشتر در کار خامي
  • زبان مگشاي در مدح زبونان
    مکش از بهر يک نان ننگ دونان
  • نطر کن در فصول چارگانه
    که مي گردد بر آن دور زمانه
  • زيان بگذار و فکر سود خود کن
    ز هستي روي در نابود خود کن
  • ازان ظلمت نديدي هيچ کامي
    بزن در پرتو اين نور گامي
  • نبينم از چنان فرخنده باغي
    تو را در دست جز پاي کلاغي
  • نيابد بهره تا در پرده باشد
    جز از سري که با خود برده باشد
  • قلم آن فارس مرکب انامل
    که کردي از حبش در روم منزل
  • نه از دست قلمزن تارکش پست
    نه گزلک را بر او در سرزنش دست
  • هزاران تازه گل در وي شگفته
    دو صد نرگس به خواب ناز خفته
  • خط مشکين او بر لوح کافور
    چو در پاي درختان سايه و نور
  • نظر در آبش از دل غم بشويد
    غبار از خاطر درهم بشويد
  • چو آرد تازه گلها را در آغوش
    نگردد باغبان بر وي فراموش
  • ز بس در بيشه مردي دلير است
    ز مردان جهان نامش دو شير است
  • يکي در از دژ دوران کننده
    يکي سرپنجه با گوران زننده
  • کند در شعر طبعش موشکافي
    وز آن مو نوک کلکش شعر بافي
  • ديوان هاتف اصفهاني

  • چه باشد جادهي اي سرو سرکش در پناه خود
    تذرو بي پناهي قمري بي آشياني را
  • گل خواهد کرد از گل ما
    خاري که شکسته در دل ما
  • خندد به هزار مرغ زيرک
    در دام تو صيد غافل ما
  • چون بر سمند آيد و خلقيش در رکاب
    همراه او سوار کدام و پياده کيست
  • در خلد اگر پهلوي طوبيم نشانند
    دل مي کشدم باز به آن جلوه قامت
  • ز بهر کندن خارا براي سجده شيرين
    شدي در بيستون فرهاد گاهي راست گاهي کج
  • بتان نخست چو در دلبري ميان بستند
    ميان بکشتن ياران مهربان بستند
  • به آشيانه نبستند عندليبان دل
    اگر دو روز در اين گلشن آشيان بستند
  • رساند کار به جايي جفاي گل چينان
    که در معاينه بر روي باغبان بستند
  • باده با مدعيان مي کشي و مي ريزي
    خون دل در قدح خون دل آشامي چند
  • در پيش بيدلان جان، قدري چنان ندارد
    آري کسي که دل داد پرواي جان ندارد
  • بيگانه گفت اگر سخني در حقم چه باک
    اين مي کشد مرا که ازو آشنا شنيد
  • دو عالم سود کرد آن کس که در عشق
    دلي درباخت يا جاني زيان کرد
  • گفتم که چاره غم هجران شود نشد
    در وصل يار مشکلم آسان شود نشد
  • از مقيم حرم کعبه نباشد کمتر
    آنکه گاهي ز در دير مغان مي گذرد
  • در باديه عشق و ره شوق رساند
    آزار به هر پا سر خاري نه و هرگز
  • در خاطر هاتف همه عمر گذشته است
    جز عشق تو انديشه کاري نه و هرگز
  • گذشت عمر گرانمايه در فراق دريغ
    نصيب غير شد آخر وصال يار افسوس
  • شبي فرخنده و روزي همايون روزگاري خوش
    کسي دارد که دارد در کنار خويش ياري خوش
  • بود در بازي عشق بتان، جان باختن، بردن
    ميان دلربايان است و جانبازان قماري خوش
  • به مسجدها برآرم چند با زهاد بيکاره
    خوشا رندان که در ميخانه ها دارند کاري خوش
  • در وصل چو هجر سوزدم جان
    از درد به جانم از دوا هم
  • شد فصل بهار و بلبل و گل
    در باغ به عشرتند با هم
  • جز هاتف بي نوا در آن کوي
    شاه آمد و شد کند، گدا هم
  • آيا بود که روزي فارغ ز محنت دام
    گرد غريبي از بال در آشيان فشانم
  • هاتف سوخته را لاله صفت در دل زار
    داغي ز لاله عذاري است که گفتن نتوان
  • باغبان پرداخت گلشن را، اکنون بايد به مي
    در چمن ز آيينه دل زنگ غم پرداختن
  • دل ز رشکم طپد چو بسمل باز
    بهر صيدي که در کمين شده اي
  • نداشت بهره اي آن بوالفضول از حکمت
    که وصف آب خضر کرد در برابر مي
  • قفس به بود بلبلي را که نالد
    شب و روز در آشيان از جدايي
  • چو شمعم به جان آتش افتد به بزمي
    که آيد سخن در ميان از جدايي
  • باش آماده غم شب هجر
    اي که در روز وصل خرسندي
  • قصد قتلم دارد و انديشه از مظلوميم
    يار در عاشق کشي بي باک بودي کاشکي
  • تا به دامانش رسد دستم به امداد نسيم
    جسم من در رهگذارش خاک بودي کاشکي
  • دم روح القدس زد چاک در پيراهن مريم
    نمايان شد ميان مهد زرين طلعت عيسي
  • درآمد زاهد صبح از در دردي کش گردون
    زدش بر کوه خاور بي محابا شيشه صهبا
  • نهنگ صبح لب بگشود و دزديدند سر، پيشش
    هزاران سيمگون ماهي در اين سيمابگون دريا
  • چنان کز صولت شير خدا کفار در ميدان
    چنان کز حمله ضرغام دين ابطال بر بيدا
  • پس آنگه در جوانان گلستان کرد نظاره
    نهان از نارون پرسيد کاي پير چمن پيرا
  • شهنشاه غضنفر فر پلنگ آويز اژدر در
    اميرالمؤمنين حيدر علي عالي اعلا
  • طفيلت در وجود ارض و سماء عالي و سافل
    کتاب آفرينش را به نام ناميت طغرا
  • ز برق ذوالفقارت خرمن هستي چنان سوزد
    که جانداري نگردد تا قيامت در جهان پيدا