167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

هفت اورنگ جامي

  • بگفتا نيست يوسف را گناهي
    منم در عشق او گم کرده راهي
  • به زندان از ستم هاي من افتاد
    در آن غم ها ز غم هاي من افتاد
  • خورد نه ماه طفلي در رحم خون
    که آيد با رخي چون ماه بيرون
  • بسا سختي که بيند لعل در سنگ
    که خورشيد درخشانش دهد رنگ
  • چه از زرين کمر سرکش غلامان
    همه در خلعت زرکش خرامان
  • فراز مرکبي از پاي تا فرق
    چو کوهي گشته در زر و گهر غرق
  • کشيدش در کنار خويشتن تنگ
    چو سرو گلرخ و شمشاد گلرنگ
  • در آخر گفت اين خوابي که ديدم
    ز تو تعبير آن روشن شنيدم
  • چو گردد خوشه در خانه درنگي
    بيايد روزگار قحط و تنگي
  • ز هر چيزي که در عالم توان يافت
    چو من دانا کفيلي کم توان يافت
  • زليخا روي در ديوار غم کرد
    ز بار هجر يوسف پشت خم کرد
  • در آن روزي که دولت يار بودش
    حريم خانه چون گلزار بودش
  • در اين وقتي که رفت از سر عزيزش
    نماند اسباب دولت هيچ چيزش
  • به روزم زنگ غم از دل زدودي
    در و ديوار آن منزل که بودي
  • خيالش گر رود چون زنده مانم
    که در قالب خيال اوست جانم
  • به مهر دوست يعني در خورم من
    گر او خورشيد شد نيلوفرم من
  • چو ماتمدار گشت از نااميدي
    چرا رفت از سياهي در سفيدي
  • به روي تازه چون گل چينش افتاد
    شکن در صفحه نسرينش افتاد
  • به سر بردي در آن ويران مه و سال
    سرش ز افسر تهي پايش ز خلخال
  • دهانش را چو درجي از گهر پر
    لبالب ساختي از گوهر و در
  • چو از هجر آتش اندر وي گرفتي
    ز آهش شعله در هر ني گرفتي
  • در آن ني بست بود افتاده خسته
    چو صيدي تيرها گردش نشسته
  • گره بر خوشه چرخ از دم او
    شکن در کاسه بدر از سم او
  • اگر نعلش پريدي در تک و دو
    به چرخ اندر نشستي چون مه نو
  • به خوش رفتن در آن خوي بوديش ميل
    چو آن گرد آمده از قطره ها سيل
  • مهيا ساختي در هر شبانگاه
    جوش از سنبله وز کهکشان کاه
  • چو يوسف در هلالش پاي کردي
    چو ماه اندر دو پيکر جاي کردي
  • که اينک در رسيد از راه يوسف
    به رويي رشک مهر و ماه يوسف
  • زليخا گفتي از يوسف در اينان
    نمي يابم نشان اي نازنينان
  • به دل زين طنز مپسنديد داغم
    که نايد بوي يوسف در دماغم
  • به هر محمل که آن جانان نشيند
    شميمش در مشام جان نشيند
  • بگفتي در فريب من مکوشيد
    قدوم دوست را از من مپوشيد
  • در آن نيها چو دم از جان ناشاد
    دميدي خاستي افغان و فرياد
  • دو دم نبود به يک مطلوبش آرام
    به هر دم در طلب برتر نهد گام
  • شبي سر پيش آن بت بر زمين سود
    که عمري در پرستش کارش اين بود
  • مرا در هيچ وقتي و مقامي
    به جز ديدار يوسف نيست کامي
  • کسي در پيش بت افتاده پست است
    که گويد بت پرست ايزد پرست است
  • اگر رو در بت آوردم خدايا
    بر آن بر خود جفا کردم خدايا
  • چو جا کرد اين سخن در گوش يوسف
    برفت از هيبت آن هوش يوسف
  • چو رخصت يافت همچون ذره رقاص
    درآمد شادمان در خلوت خاص
  • فشاندم گنج گوهر در بهايت
    دل و جان وقف کردم بر هوايت
  • جواني در غمت بر باد دادم
    بدين پيري که مي بيني فتادم
  • بگفتا اي زليخا اين چه حال است
    چرا حالت بدينسان در وبال است
  • نهادم تاج حشمت بر سر او
    گرفتم افسر از خاک در او
  • سپيدي شد ز مشکين طره اش دور
    درآمد در سواد نرگسش نور
  • جهان را شعر شب شد پرده راز
    در آن پرده جهاني راز پرداز
  • ازين انديشه خاطر در کشاکش
    گهي خوش بودي آنجا گاه ناخوش
  • ز ناگه ديد کز در پرده برخاست
    مهي بي پرده منزل را بياراست
  • زليخا را نظر چون بر وي افتاد
    تماشاي ويش پي در پي افتاد
  • نمک چون شور شوقش بيشتر کرد
    دو ساعد در ميان او کمر کرد
  • کليد حقه از ياقوت تر ساخت
    گشادش قفل و در وي گوهر انداخت
  • کميتش گام زد در عرصه تنگ
    ز بس آمد شدن شد پاي او لنگ
  • چو نفس سرکش اول توسني کرد
    در آخر ترک مايي و مني کرد
  • شبانگه تشنه اي برخاست از خواب
    به سيمين برکه سر در زد پي آب
  • به طفلي در که خوابت ديده بودم
    ز تو نام و نشان پرسيده بودم
  • به صدق آن کس که زد در عاشقي گام
    به معشوقي برآيد آخرش نام
  • که آمد در طريق عشق صادق
    که نامد بر سرش معشوق عاشق
  • به طفلي در که لعبت باز بودي
    به نورس لعبتان دمساز بودي
  • در آن خوابي که ديد از بخت بيدار
    به دام عشق يوسف شد گرفتار
  • هواي ملک خود از دل به در کرد
    به ملک مصر آهنگ سفر کرد
  • جواني در خيال او به سر برد
    به اميد وصال او به سر برد
  • به پيري در تمناي وي افتاد
    به کوري بي تماشاي وي افتاد
  • وز آن پس در هوايش زيست تا زيست
    به دل قيد وفايش زيست تا زيست
  • چنان خورشيد بر وي اشتلم کرد
    که يوسف را در او چون ذره گم کرد
  • کشش هاي حقيقت در وي آويخت
    ز هر چه آن ناگزيرش بود بگريخت
  • چو زد دست از قفا در دامن او
    ز دستش چاک شد پيراهن او
  • چو يوسف روي او در بندگي ديد
    وز آن نيت دلش را زندگي ديد
  • دو صد نقش بديع انگيخت از وي
    هزار آويزه در آويخت از وي
  • در آن وقتي که مي خواندي غلامم
    کرامت خانه اي کردي به نامم
  • در او بنشين پي شکر خدايي
    کزو داري به هر مويي عطايي
  • به چشم نور رفته نور دادت
    وز آن بر رو در رحمت گشادت
  • در آن خلوتسرا مي بود خرسند
    به وصل يوسف و فضل خداوند
  • تمادي يافت ايام وصالش
    در آن دولت ز چل بگذشت سالش
  • مرادي از جهان در دل نبودش
    که بر خوان امل حاصل نبودش
  • نيايد از کمان او خدنگي
    که در تأثير آن افتد درنگي
  • قدم در کلبه اي زد تيره و تنگ
    گشاد از يکدگر گيسوي شبرنگ
  • چو پا در يک رکاب آورد جبريل
    بدو گفتا مکن زين بيش تعجيل
  • بگفتند او به دست غم زبون است
    فتاده در ميان خاک و خون است
  • ز بس بالا گرفت آواز فرياد
    صدا در گنبد فيروزه افتاد
  • جز اين از وي خبر بازش ندادند
    که همچون گنج در خاکش نهادند
  • ولي زان راه در جانش به هر دم
    فزون گشت آتش سوزنده ني کم
  • به ناخن رخنه ها در روي مي کند
    براي چشمه خور جوي مي کند
  • شد از ناخن به رخ گلگون خط افکن
    چو عرق ناخنه در چشم روشن
  • ازين کاخ غم افزا چون برون رفت
    نبودم در حضور او که چون رفت
  • چو از غم خارها در دل شکستند
    وز اين سر منزلش محمل ببستند
  • عجب خاري شکستي در دل من
    که بيرون نايد الا از گل من
  • فرو رفته تو همچون آب در خاک
    به بيرون مانده من چون خار و خاشاک
  • خيالت موج خون بر خاک من زد
    فراقت شعله در خاشاک من زد
  • به خاک وي فکند از کاسه سر
    که نرگس کاشتن در خاک بهتر
  • ز گرد فرقتش رخ پاک کردند
    به جنب يوسفش در خاک کردند
  • بر اين آخر قرار کار دادند
    که در تابوتي از سنگش نهادند
  • يکي شد غرق بحر آشنايي
    يکي لب تشنه در بر جدايي
  • خوش آن عاشق که در هجران چنين مرد
    به خلوتگاه جانان جان چنين برد
  • نگويد کس که مردي در کفن رفت
    بدين مردانگي کان شيرزن رفت
  • گرفتاريم در پيچ و خم او
    رهيدن چون توانيم از دم او
  • بود پيدا در او شب هاي ديجور
    هزاران روزن اندر عالم نور
  • تو را با هر که رو در آشناييست
    قرار کارت آخر بر جداييست
  • به مهرش دل کسي چون صبح کم بست
    که در خون چون شفق هر شام ننشست
  • ز سوزش کس دمي بي غم نيفتاد
    کزان در عمرها ماتم نيفتاد
  • که افکنده ز پا سرو روان را
    که کرده غرقه در خون ارغوان را