167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

گزيده غزليات شهريار

  • حريفي با تمسخر گفت زاري شهريارا بس
    که ميگيرند در شهر و ديار ما گدايان را
  • بس در خيال هديه فرستاده ام به تو
    بي خوان و خانه حسرت مهمان کشيده ام
  • چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده
    در دل شب به سراغ من بيدار آئي
  • با چنين دلکشي اي خاطره يار قديم
    حيفم آيد که تو در خاطر اغيار آئي
  • آن نردباز عشق، که جان در نبرد باخت
    بردي نمي کنند حريفان نرد او
  • در عاشقي رسيد بجائي که هرچه من
    چون باد تاختم نرسيدم به گرد او
  • در آتشم بنشاند چو باکسان بنشيند
    کنار من ننشيند که آتشم بنشاند
  • چه حاجت است به دعوي عشق بر در دوست
    دل شکسته و اشگ روان، گواهت بس
  • چه شعبده است که در چشمکان آبي تو
    نهفته اند شب ماهتاب دريا را
  • اي کاخ همايون که در اقليم عقابي
    يارب نفتد ولوله واي غرابت
  • اي پير خرابات چه افتاده که ديريست
    در کنج خرابات نبينند خرابت
  • اي مطرب عشاق که در کون و مکان نيست
    شوري بجز از غلغله چنگ و ربابت
  • در دير و حرم زخمه سنتور عبادت
    حاجي به حجازت زد و راهب به رهابت
  • به جستجوي تو اي صبح، در شبان سياه
    بسا که قافله آه کرده ام راهي
  • در شهر ما گناه بود عشق و شهريار
    زنداني ابد به سزاي گناهش است
  • شهيد خنجر جلاد باد مي غلتند
    به خاک و خون همه در انتظار رستاخيز
  • در خويش زنيم آتش و خلقي به سرآريم
    باشد که ببينيم بدين شعبده بازت
  • کس نيست در اين گوشه فراموشتر از من
    وز گوشه نشينان توخاموشتر از من
  • ما که در خانه ايمان خدا ننشستيم
    کفر ابليس به کرسي بنشانيم که چه
  • در بهاران سري از خاک برون آوردن
    خنده اي کردن و از باد خزان افسردن
  • بانگ اذان است و چشم مست تو بينم
    در خم محراب ابروان به امامت
  • در همه عالم علم به عشق و جنوني
    گو بشناسندت از جبين به علامت
  • در بزم او که خفته فرو پلک چشمها
    غير از دل تپيده و رنگ پريده نيست
  • هر آهوئي به هر چمني مي چرد ولي
    آن آهوئي که در چمن او چريده نيست
  • از شهريار غير گناه مجردي
    يک نقطه سياه دگر در جريده نيست
  • من زشتم و زنداني اما مه رخشنده
    در پرده نه زيبنده است با آنهمه زيبائي
  • سيماي تو روحاني در آينه درياست
    ارزاني دريا باد اين آينه سيمائي
  • چنگ ابديت را بر ساز مسيحا زن
    گو در نوسان آيد ناقوس کليسائي
  • به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس
    که جز مزار تو چشمي در انتظارم نيست
  • اگر چه رند و خراب و گداي خانه به دوشم
    گدائي در عشقت به سلطنت نفروشم
  • شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
    به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
  • اشک من نامه نويس است وبجز قاصد راه
    نيست در کوي توام نامه رساني گل من
  • شمع طرب شکفت در آغوش اشک و آه
    ابري به هم برآمد و ماهي به برگرفت
  • چه فر بخت بلندي است با مه و خورشيد
    که پاسبان در اين بلند بارگهند
  • گوهر از جنت عقبا طلب اي دل ورنه
    خزفست آنچه که در چنته دنيا باشد
  • از سينه ما سوختگان آينه اي ساز
    وانگاه يکي جلوه در آئينه ما کن
  • او در حرم هفت سرا پرده عفت
    خواهي تو بدو بنگري اي ديده حيا کن
  • شکوه در مذهب درويش حرامست ولي
    با چه ياران دغا و دغلي ساخته ام
  • در انتظار تو بنشستم و سرآمد عمر
    دگر چه داري از اين بيش انتظار از من
  • گذشت کار من و يار، شهريارا ليک
    در اين ميان غزلي ماند شاهکار از من
  • تو شهريار علي گو که در کشاکش حشر
    علي و آل، به امداد ميرسد ما را
  • در دامنت گريستن سازم آرزوست
    تا سرکنم نواي دل بي نواي واي
  • چو لاله در چمن آمد به پرچمي خونين
    شهيد عشق چرا خود کفن نسازد چاک
  • بلبلانيم که گر لب بگشائيم اي گل
    همه آفاق در اوصاف تو مدهوش کنيم
  • خوف کابوس سياست جرم خواب غفلت ما
    سخت ما را در خمار الکل و افيون گرفتند
  • کمان چرخ فلک، شهريار در کف کيست؟
    که روزگار چو تير شهاب مي گذرد
  • ديوان شيخ بهايي

  • اي خاک درت سرمه ارباب بصارت
    در تأديت مدح تو خم، پشت عبارت
  • در روضه تو خيل ملايک، ز مهابت
    گويند به هم مطلب خود را به اشارت
  • هر صبح که روح القدس آيد به طوافت
    در چشمه خورشيد کند غسل زيارت
  • در حشر، به فرياد بهائي برس از لطف
    کز عمر، نشد حاصل او غير خسارت