نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
مده ره
در
وفاداريم شک را
نگه مي دار حق اين نمک را
تو پنداري که بود از مشک ماري
کشيده خويش را
در
سبزه زاري
به پا نعلين از لعل و گهر پر
بر او بسته دوال از رشته
در
چو هر يک را
در
آن ديدار ديدن
تمنا شد ترنج خود بريدن
ولي او سر به کارم
در
نياورد
اميد روزگارم بر نياورد
ز زندان خوي سرکش نرم گردد
دلش
در
نيکخويي گرم گردد
نگردد مرغ وحشي جز بدان رام
که گيرد
در
قفس يکچند آرام
زليخاوار مست از جام يوسف
فتاده مرغ دل
در
دام يوسف
يکي را جان فشاندن بر جمالش
يکي را لال ماندن
در
خيالش
زند سر آتش سودايش از دل
چو بيند ديگري را
در
مقابل
اگر
در
عشق وي معذوريم هست
بداريد از ملامت گوييم دست
وز آن پس روي سوي يوسف نهادند
سخن را
در
نصيحت داد دادند
زليخا خاک شد
در
راهت اي پاک
همي کش گه گهي دامن بر اين خاک
در
او ضيق النفس هر زنده اي را
نشيمن هر به مرگ ارزنده اي را
در
او نگشاده دست صنع استاد
نه راه روشني نه منفذ باد
خدا را بر وجود خود ببخشاي
به روي او
در
مقصود بگشاي
عجب درمانده ام
در
کار اينان
مرا زندان به از ديدار اينان
به ار صد سال
در
زندان نشينم
که يکدم طلعت اينان ببينم
براي راحت خود رنج از خواست
در
آن ويران مقام گنج او ساخت
در
آن فکرم که دفع اين گمان را
سوي زندان فرستم آن جوان را
به هر کويش به عجز و نامرادي
بگردانم منادي
در
منادي
نچيدم گوهري به زانکه سفتي
نيامد
در
دلم به زانچه گفتي
قدم زن
در
مقام سازگاري
مرا از غم رهان خود را ز خواري
وگر ني صد
در
محنت گشاده
پي زجر تو زندان ايستاده
به رويم خرم و خندان نشيني
ازان بهتر که
در
زندان نشيني
زبان بگشاد يوسف
در
خطابش
بداد آنسان که مي داني جوابش
که زرين افسرش از سر فکندند
خشن پشمينه اش
در
بر فکندند
که گيرد شيوه بي حرمتي پيش
نهد پا
در
فراش خواجه خويش
ولي خلقي ز هر سو
در
تماشا
همي گفتند حاشا ثم حاشا
که هر کس
در
جهان نيکوست رويش
بسي بهتر ز روي اوست خويش
چو آن دل زنده
در
زندان درآمد
به جسم مرده گويي جان درآمد
چو
در
زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زليخا داد پيغام
در
آن خانه چو منزل ساخت يوسف
بساط بندگي انداخت يوسف
رخ آورد آنچنان کش بود عادت
در
آن منزل به محرات عبادت
چون مردان
در
مقام صبر بنشست
به شکر آنکه از کيد زنان رست
نيفتد
در
جهان کس را بلايي
که نايد زان بلا بوي عطايي
به نعمت گر چه عمري بگذراند
نداند قدر آن تا
در
نماند
به تنگ آمد
در
آن زندان دل او
يکي صد شد ز هجران مشکل او
چه آسايش
در
آن گلزار ماند
کزو گل رخت بندد خار ماند
سنان خار
در
گلزار بي گل
بود خاصه پي آزار بلبل
ولي رخنه که هجران
در
دل افکند
بدين يک مشت گل مشکل شود بند
به دندان لعل چون عناب مي خست
به عقد
در
عقيق ناب مي خست
که سرخي
در
خور آمد خرمي را
نشايد جز کبودي ماتمي را
به دست خويش چشم خويش کندم
ز کوري خويش را
در
چه فکندم
گهي
در
آستينش دست بردي
ز بخت آن دستبرد خود شمردي
به ياد آهوي صيد افکن خويش
کمندش ساختي
در
گردن خويش
بدو جفتش شدن
در
دل گذشتي
ز بي جفتيش طاقت طاق گشتي
بدينسان هر دمش از نو غمي بود
ز هر چيزي جدا
در
ماتمي بود
چو افتد عقد صحبت
در
ميانه
بود فرقت عذاب بي کرانه
وگر پيوند صحبت
در
ميان نيست
جدايي ناخوش است اما چنان نيست
سر خود بر
در
و ديوار مي زد
به سينه خنجر خونخوار مي زد
ز بي صبري فتادي
در
تب و تاب
بر اين آتش بريز از ابر صبر آب
به آن باشد که
در
دامن کشي پاي
به سان کوه باشي پاي بر جاي
به صبر اندر صدف باران شود
در
به صبر از لعل و گوهر کان شود پر
چو
در
زندان مغرب يوسف مهر
نهان کرد از زليخاي فلک چهر
ز غم روزش بود رو
در
سياهي
شبش گردد سياهي بر سياهي
دلش چون غنچه
در
تنگي فتاده
و يا چون گل به شادي لب گشاده
همي گفت اينچنين
در
هر لباسي
غم خود تا ز شب بگذشت پاسي
ز شوقش
در
دل افتاد آتش تيز
به دايه ديده پر خون گفت برخيز
دل هر عاشق از بستان گشايد
مرا اين غنچه
در
زندان گشايد
بديدش بر سر سجاده از دور
چو خورشيد درخشان غرقه
در
نور
گهي سر بر زمين
در
عذر تقصير
چو شاخ تازه گل از باد شبگير
ز خود دور و به وي نزديک بنشست
ولي
در
گوشه تاريک بنشست
ز حال خود بدينسان
در
سخن بود
ولي يوسف به حال خويشتن بود
غذاي جان او شد آن تک و پوي
نبودش جز
در
آن آمد شدن روي
توان بس کار
در
شبگير کردن
که روزش کم توان تدبير کردن
نه روي آنکه
در
زندان کند روي
نه صبر آنکه بي زندان کند خوي
ببوسم باري آن چشمي که گاهي
کند
در
روي زيبايش نگاهي
به بام کاخ
در
يک غرفه بودش
کز آنجا بام زندان مي نمودش
بديده
در
به مژگان لعل سفتي
سوي زندان نظر کردي و گفتي
نيم شايسته ديدار ديدن
خوشم با آن
در
و ديوار ديدن
ز دولت سقف او سرمايه دارد
که خورشيدي چنان
در
سايه دارد
سعادت سرفراز آيد ازان
در
که سرو من فرود آرد به آن سر
در
افتم سرنگون از روزن او
به پيش آفتاب روشن او
ز خونش بر زمين
در
ديده کس
نيامد غير يوسف يوسف و بس
کند
در
دل چنان جا دلبري را
که گنجايي نماند ديگري را
درآيد همچو جانش
در
رگ و پي
نبيند يک سر مو خالي از وي
نيارد خويشتن را
در
شماري
نگيرد پيش غير از عشق کاري
بر اين دام گران جانان قدم نه
قدم
در
دولت آباد عدم نه
گشاده رو شدي او را رضا جوي
ز تنگي
در
گشاد آورديش روي
به زندان همدمش بودند و همراز
در
آن ماتمکده با وي هم آواز
به يک شب هر يکي ديدند خوابي
کزان
در
جانشان افتاد تابي
يکي را گوشمال از دار دادند
يکي را بر
در
شه بار دادند
که چون
در
صحبت شه باريابي
به پيشش فرصت گفتار يابي
مرا
در
مجلسش ياد آوري زود
کزان يادآوري وافر بري سود
بگويي هست
در
زندان غريبي
ز عدل شاه دوران بي نصيبي
نخواهد دست او
در
دامن کس
اسير دام خويشش خواهد و بس
بود چون کار دانا پيچ
در
پيچ
به پيشش کوشش فکر و نظر هيچ
ز ناگه دست صنعي
در
ميان نه
به فتحش هيچ صانع را گمان نه
پديد آيد ز غيب آن را گشادي
وديعت
در
گشادش هر مرادي
به جز ايزد نماند او را پناهي
که باشد
در
نوايب تکيه گاهي
وز آن پس هفت ديگر
در
برابر
پديد آمد سراسر خشک و لاغر
در
آن هفت نخستين روي کردند
به سان سبزه آن را پاک خوردند
بود بيدار
در
تعبير هر خواب
دلش از غوص اين دريا گهرياب
که آناني که چون رويم بديدند
ز حيرت
در
رخم کفها بريدند
در
آن خانه خيانت نامد از من
به جز صدق و امانت نامد از من
مرا به گر زنم نقب خزاين
که باشم
در
فراش خانه خاين
چو ره کردند
در
بزم شه آن جمع
زبان آتشين بگشاد چون شمع
ز رويش
در
بهار و باغ بوديد
چرا ره سوي زندانش نموديد
نباشد
در
صدف گوهر چنان پاک
که بوده از تهمت آن جان و جهان پاک
صفحه قبل
1
...
1353
1354
1355
1356
1357
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن