167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

هفت اورنگ جامي

  • به جان در خدمت يوسف بکوشيد
    اگر زهر آيد از دستش بنوشيد
  • چو يوسف را فراز تخت بنشاند
    نثار جان و دل در پايش افشاند
  • ز پروين گوش را عقد گهر بست
    گرفت از مه صقيل آيينه در دست
  • کنيزان جلوه گر در حله ناز
    همه دستانسراي و عشوه پرداز
  • کجا در مهد عشرت شاد خسبي
    اگر زين سرو ناز آزاد خسبي
  • يکي در زلف مشکين حلقه افکند
    که هستم بي سر و پا حلقه مانند
  • به روي من دري از وصل بگشاي
    مکن چون حلقه ام بيرون در جاي
  • کمر کن دست يعني در ميانم
    که بر لب آمد از دست تو جانم
  • دل يوسف جز اين معني نمي خواست
    که گردد راهشان در بندگي راست
  • گل ما از نم رحمت سرشته ست
    ز دانايي در آن گل دانه کشته ست
  • همه لب در ثناي او گشادند
    سر طاعت به پاي او نهادند
  • ز حسرت آتشي در جانش افروخت
    به داغ نااميدي سينه اش سوخت
  • شبي در کنج خلوت دايه را خواند
    به صد مهرش به پيش خويش بنشاند
  • اگر نقاش چين از آرزويت
    کشد در بتکده نقشي ز رويت
  • به کوه از رخ نمايي آشکارا
    نهي عشق نهان در سنگ خارا
  • چو بخرامي به باغ از عشوه کاري
    درخت خشک را در جنبش آري
  • بتاب از زلف خم در خم کمندي
    به پايش نه به بزم وصل بندي
  • غم من در دل او جا گرفتي
    غم او کي چنين بالا گرفتي
  • مرا در خاطر افتاده ست کاري
    کزان کار تو را خيزد قراري
  • بسازم چون ارم دلکش بنايي
    بگويم تا در او صورت گشايي
  • عمارات جهان بي سر و بن
    نمودي جمله در يک روي ناخن
  • ز طاووسان زرين صحن او پر
    به دم هاي مرصع در تحير
  • در آن خانه مصور ساخت هر جا
    مثال يوسف و نقش زليخا
  • در آن خانه نبود القصه يک جاي
    تهي زان دو دلارام و دلاراي
  • به هر نوبت که آن بتخانه را ديد
    در او مهر دگر از نور بجنبيد
  • در آن عشرتگه از هر چيز و هر کس
    نمي بايستش الا يوسف و بس
  • نغوله بست موي عنبرين را
    گره در يکدگر زد مشک چين را
  • که رويت آشتي در من فکنده ست
    بر آن آتش دل و جانم سپند است
  • چو غنچه با جمال تازه و تر
    لباس تو به تو پوشيده در بر
  • عجب آبي در او از نقره خام
    دو ماهي از دو ساعد کرده آرام
  • خرامان مي شد و آيينه در دست
    خيال حسن خود با خود همي بست
  • زليخا را چو ديده بر وي افتاد
    ز شوقش شعله گويي در ني افتاد
  • بيا تا حق شناست باشم امرو
    زماني در سپاست باشم امروز
  • ز زرين در چو داد آندم گذارش
    به قفل آهنين کرداستوارش
  • چو شد در بسته از لب مهر بگشاد
    ز دل راز درون خود برون داد
  • تهي کردم خزاين در بهايت
    متاع عقل و دين کردم فدايت
  • هر آن کاري که نپسندد خداوند
    بود در کارگاه بندگي بند
  • در آن خانه سخن کوتاه کردند
    به ديگر خانه منزلگاه کردند
  • بلي نبود درين ره نااميدي
    سياهي را بود رو در سپيدي
  • ز صد در گر اميدت بر نيايد
    به نوميدي جگر خوردن نشايد
  • دري ديگر ببايد زد که ناگاه
    ازان در سوي مقصود آوري راه
  • در آن خرم حرم کردش نشيمن
    به زنجير زرش زد قفل آهن
  • در او جز عاشق و معشوق کس ني
    گزند شحنه و آسيب عسس ني
  • زليخا ديده و دل مست جانان
    نهاده دست خود در دست جانان
  • ولي يوسف نظر با خويش مي داشت
    ز بيم فتنه سر در پيش مي داشت
  • به فرش خانه سرافکنده در پيش
    مصور ديد با او صورت خويش
  • ز ديبا و حرير افکنده بستر
    گرفته يکدگر را تنگ در بر
  • اگر در را اگر ديوار را ديد
    به هم جفت آن دو گلرخسار را ديد
  • رخ خود در خداي آسمان کرد
    به سقف اندر تماشاي همان کرد
  • ز داغت سال ها در تاب بودم
    ز شوقت بي خور و بي خواب بودم
  • مرا زين بيشتر در تاب مگذار
    چنينم بي خور و بي خواب مگذار
  • به اين حسن جهانگيري که دادت
    به اين خوبي که در عارض نهادت
  • ز تو اي نخل تر خرما ز من شير
    مکن در خوان نهادن هيچ تقصير
  • مکن تعجيل در تحصيل مقصود
    بسا ديرا که خوشتر باشد از زود
  • گر افتد صيد نيکو دير در دام
    به است از زود نانيکو سرانجام
  • به جان دادن چو مزد از کس نگيرد
    در آمرزش کجا رشوت پذيرد
  • مرا در خشک ني آتش فتاده ست
    تو را با آتش من خوش فتاده ست
  • مرا اين دود و آتش کي کند سود
    چو در چشمت نگردد آب ازين دود
  • نيازي دست اگر در گردن من
    شود خون منت حالي به گردن
  • کشم خنجر چو سوسن بر تن خويش
    چو گل در خون کشم پيراهن خويش
  • دلش مي خواست در سفتن به الماس
    ولي مي داشت حکم عصمتش پاس
  • سؤالش کرد کان پرده پي چيست
    در آن پرده نشسته پردگي کيست
  • تو را آيد به چشم از مردگان شرم
    وز اين نازندگان در خاطر آزرم
  • اشارت کردنش گويي به انگشت
    کليدي بود بهر فتح در مشت
  • زليخا چون بديد آن از عقب جست
    به وي در آخرين درگاه پيوست
  • شتابان از قفاي وي دويدم
    برون ننهاده پا در وي رسيدم
  • گرفتم دامنش را چست و چالاک
    چو گل افتاد در پيراهنش چاک
  • غلامان حلقه در گوش تو گشتند
    صفاکيش و وفاکوش تو گشتند
  • به مال خويش دادم اختيارت
    نکردم رنجه دل در هيچ کارت
  • مرا تا ديده دارد در پيم سر
    که گردد کام وي از من ميسر
  • که باشم من که با خلق کريمت
    نهم پاي خيانت در حريمت
  • بد آن بنده که چون مولا نبيند
    رود در مسند مولا نشيند
  • گريزان رو به سوي در دويدم
    به صد درماندگي آنجا رسيدم
  • عزيز آن گريه و سوگند چون ديد
    بساط راست بيني در نورديد
  • به تنگ آمد دل يوسف ازان درد
    نهان روي دعا در آسمان کرد
  • در آن مجمع زني خويش زليخا
    که بودي روز و شب پيش زليخا
  • سه ماهه کودکي بر دوش خود داشت
    چو جان بگرفته در آغوش خود داشت
  • ببين در تازه گلهاي بهاري
    که خندان و خوشند از پرده داري
  • برو در حال يوسف کن نظاره
    که پيراهن چه سانش گشته پاره
  • گر از پيش است در پيراهنش چاک
    زليخا را بود دامن ازان پاک
  • برو زين پس به استغفار بنشين
    ز خجلت روي در ديوار بنشين
  • تو اي يوسف زبان زين راز در بند
    به هر کس گفتن اين راز مپسند
  • همين بس در سخن چالاکي تو
    که روشن گشت بر ما پاکي تو
  • قدم از راه غمازي بدر نه
    که باشد پرده پوش از پرده در به
  • عزيز اين گفت و بيرون شد ز خانه
    به خوشخويي سمر شد در زمانه
  • به هر نيک و بدش در پي فتادند
    زبان سرزنش بر وي گشادند
  • چنان در مغز جانش جا گرفته ست
    که دست از دين و دانش وا گرفته ست
  • عجب گمراهيي پيش آمد او را
    که رو در بنده خويش آمد او را
  • نه گاهي مي کند در وي نگاهي
    نه گامي مي زند با وي به راهي
  • ز هر غم کو بگريد اين بخندد
    هر آن در کو گشايد اين ببندد
  • ز شربت هاي رنگارنگ صافي
    چو نور از عکس در ظلمت شکافي
  • در او از خوردني ها هر چه خواهي
    ز مرغ آورده حاضر تا به ماهي
  • براي فرش در صحن وي افکند
    هزاران خشت از پالوده قند
  • دهان تنگان به لب هاي شکرخا
    نداده در دهان لوزينه را جا
  • به يک کف گزلکي در کار خود تيز
    به ديگر کف ترنجي شادي انگيز
  • برون نه پا که در پاي تو افتيم
    به پيش قد رعناي تو افتيم
  • به قول دايه يوسف در نيامد
    چو گل ز افسون او خوش برنيامد
  • به پاي خود زليخا سوي او شد
    در آن کاشانه همزانوي او شد
  • فتادم در زبان مردم از تو
    شدم رسوا ميان مردم از تو
  • گرفتم آنکه در چشم تو خوارم
    به نزديک تو بس بي اعتبارم