نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
گزيده غزليات شهريار
ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار
چاکم بود گريبان گر
در
کفن نباشم
پدرت گوهر خود تا به رز و سيم فروخت
پدر عشق بسوزد که
در
آمد پدرم
خون دل موج زند
در
جگرم چون ياقوت
شهريارا چکنم لعلم و والا گهرم
در
کوهسار عشق و وفا آبشار غم
خواند به اشک شوقم و گلبانک شاديم
صيد را شرط نباشد همه
در
دام کشيدن
به کمند تو فتادم که نگهدار من آئي
به ياد يار ديرين کاروان گم کرده رامانم
که شب
در
خواب بيند همرهان کارواني را
چه بيداري تلخي بود از خواب خوش مستي
که
در
کامم به زهرآلود شهد شادماني را
ديگر شکسته بود دل و
در
ميان ما
صحبت بجز حکايت سنگ و سبو نبود
او بود
در
مقابل چشم ترم ولي
آوخ که پيش چشم دلم ديگر او نبود
خط دلبند تو بادا که
در
اطراف رخت
کار هر بوالهوسي نيست قلم فرسائي
پير ميخانه که روي تو نمايد
در
جام
از جبين تابدش انوار مبارک رائي
شهريار از هوس قند لبت چون طوطي
شهره شد
در
همه آفاق به شکرخائي
گربه پيرانه سرم بخت جواني به سر آيد
از
در
آشتيم آن مه بي مهر درآيد
زان چشم آهوانه اشکم هنوز حلقه است
کي
در
نگاه آهوست آن حجب و بي گناهي
عکس جمال وحدت
در
خود به چشم من بين
آيينه ام لطيفست اي جلوه الهي
جز
در
صفاي اشک دلم وا نمي شود
باران به دامن است هواي گرفته را
اي کاش ناله هاي چو من بلبلي حزين
بيدار کردي آن گل
در
خاک خفته را
يارب چها به سينه اين خاکدان
در
است
کس نيست واقف اينهمه راز نهفته را
ماه من نيست
در
اين قافله راهش ندهيد
کاروان بار نبند شب اگر ماهش نيست
پيرخرد که مسئله آموز حکمت است
در
نکته دهان تو شد اشتباه کن
در
طبع شهريار خزان شد بهار عشق
زيرا تو خرمن گل و ريحان نيامدي
شهريارا غم آوارگي و دربدري
شورها
در
دلم انگيخته چون نوسفران
وصل است رشته سخنم با جهان راز
زان
در
سخن نصيبه ام از راز مي دهند
ساز سماع زهره
در
آغوش طبع تست
خوش خاکيان که گوش به اين ساز مي دهند
مکتب عشق بماناد و سيه حجره غم
که
در
او بود اگر کسب کمالي کرديم
در
پناه علم سبز تو با چهره زرد
به تظلم ز بر چرخ کبود آمده ايم
روشناني که به تاريکي شب گردانند
شمع
در
پرده و پروانه سر گردانند
خود بده درس محبت که اديبان خرد
همه
در
مکتب توحيد تو شاگردانند
بهر نان بر
در
ارباب نعيم دنيا
مرو اي مرد که اين طايفه نامردانند
شهريارا مفشان گوهر طبع علوي
کاين بهائم نه بهاي
در
و گوهردانند
آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي کند
در
شگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا
در
خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين
خامشي شرط وفاداري بود غوغا چرا
آيت رحمت روي تو به قرآن ماند
در
شگفتم که چرا مذهب عيسي داري
اي شاخ گل که
در
پي گلچين دوانيم
اين نيست مزد رنج من و باغبانيم
در
آستان مرگ که زندان زندگيست
تهمت به خويشتن نتوان زد که زيستم
مرغ دل
در
قفس سينه من مي نالد
بلبل ساز ترا ديده هم آواز امشب
مرا ز سبز خط و چشم مستش آيد ياد
در
اين بهار که بر سبزه ميگسارانند
نواي مرغ حزيني چو من چه خواهد بود
که بلبلان تو
در
هر چمن هزارانند
به کشت سوختگان آبي اي سحاب کرم
که تشنگان همه
در
انتظار بارانند
من همان شاهد شيرازم و نتواني يافت
در
همه شهر به شيريني من شيدايي
همه
در
خاطرم از شاهد رؤيائي خويش
بگذرد خاطره با دلکشي رؤيايي
دست با دوست
در
آغوش نه حد من و تست
منم و حسرت بوسيدن خاک پايي
من مگر طالع خود
در
تو توانم ديدن
که توام آينه بخت غبار آگيني
ماهم به نظر
در
دل ابر متلاطم
چون زورقي افتاده به گرداب برآمد
در
صحبت احباب ز بس روي و ريا بود
جانم به لب از صحبت احباب برآمد
روزگاري دست
در
زلف پريشان توام بود
حاليا پامالم از دست پريشان روزگاري
شهرياري غزل شايسته من باشد و بس
غير من کس را
در
اين کشور نشايد شهرياري
بيست سال است «بهار» از سرما رفته ولي
من همان ماتميم
در
غم استاد هنوز
صيد خونين خزيده به شکاف سنگم
که نفس
در
نفسم با سگ صياد هنوز
زان پيش که
در
زلف تو بنديم دل خويش
ما رشته مهر از همه بگسيخته بوديم
صفحه قبل
1
...
1351
1352
1353
1354
1355
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن