نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
همه زرين کله بنهاده بر سر
همه زرکش قبا پوشيده
در
بر
کشند اينان بدين شکل و شمايل
به دعوي داريش صف
در
مقابل
به دريا پا نهاد از سوي ساحل
چو مه
در
برج آبي ساخت منزل
تنش
در
آب چون عريان درآمد
به تن آب روان را جان درآمد
بدان خوبيش
در
هودج نشاندند
به قصد قصر شه مرکب براندند
نظر کردند
در
مهر جهانتاب
بدانستند کز وي نيست آن تاب
هنوز او
در
پس ابر است مستور
ز روي يوسف است آن تابش نور
بتان مصر سر
در
پيش ماندند
ز لوحش حرف نسخ خويش خواندند
ولي جانش ازان معني خبر داشت
ز داغ شوق سوزي
در
جگر داشت
چو
در
صحرا به خرمن سيلش افتاد
دگر باره به خانه ميلش افتاد
اگر چه روي
در
منزلگهش بود
گذر بر ساحت قصر شهش بود
در
آن مجمع غلامي را که ديدي
ز اهل مصر وصف او شنيدي
که يابد از لب جانبخش او کام
که گيرد
در
پناه سروش آرام
که بازد حاصل خود
در
بهايش
که سازد کحل ديده خاک پايش
به هر چيزي که هر کس دسترس داشت
در
آن بازار بيع او هوس داشت
همين بس گر چه بس کاسد قماشم
که
در
سلک خريدارانش باشم
نيارد بر زبان جز راستي هيچ
نباشد
در
کلام او خم و پيچ
بر آن داناي ديگر ساخت افزون
به وزنش لعل ناب و
در
مکنون
بگفتا آنچه من دارم دفينه
ز مشک و گوهر و زر
در
خزينه
که
در
خيل وي اين پاکيزه دامان
بود سر دفتر ديگر غلامان
چه بودم ماهيي
در
ماتم آب
طپان بر ريگ تفسان از غم آب
که بودم گمره
در
ظلمت شب
رسيده جان ز گمراهيم بر لب
که بودم خفته اي بر بستر مرگ
خليده
در
رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از
در
من
به آب زندگي شد ياور من
گهي
در
روي يوسف لال مي بود
ز داغ هجر فارغ بال مي بود
ز ديدن هيچ اثر ني
در
ميانه
کند عاشق کسان را غايبانه
زده درج عقيقش خنده بر
در
ز شکر خند او مصر از شکر پر
چو
در
لطف از نباتش لب فره شد
نبات اندر دل شيشه گره شد
ولي بر چرخ مي سود افسر او
به هر کس
در
نمي آمد سر او
چو شد گفت و شنيد آن پياپي
شد آن انديشه محکم
در
دل وي
ز انواع نفايس هر چه بودش
که دادن
در
بها لايق نمودش
به مصر آمد سري
در
راه يوسف
خبر پرسان ز جولانگاه يوسف
که کندت
در
زنخدان چاه غبغب
که ز آب زندگي کردش لبالب
جمالش بود پاک از تهمت عيب
نهفته
در
حجاب پرده غيب
گرفتم پيش راه آرزويت
ز سر پا ساختم
در
جست و جويت
کنون بر من
در
اين راز باز است
که با تو عشق ورزيدن مجاز است
به دست وي چو گوهر دار ياره
سفالين سبحه آمد
در
شماره
به کنج آن عبادتخانه ره کرد
ز عالم رو
در
آن محرابگه کرد
در
آن معبد به سر مي برد تا بود
به طاعت پاي مي افشرد تا بود
چو
در
طاعتگري عمرش سرآمد
به جان دادن چو مردان خوش برآمد
به سر شد عمر
در
صورت پرستي
دمي ز انديشه صورت نرستي
مزن هر دم قدم
در
سنگلاخي
ز شاخي هر زمان منشين به شاخي
پريشاني بود هر جا شمار است
وز آن رو
در
يکي کردن حصار است
که دارم آرزو زان سرو گلرنگ
که همچون تو
در
آغوشش کشم تنگ
گهي از سينه هاي مرغ
در
پيش
کبابش ساز کردي چون دل خويش
چو بستي نرگسش را پرده خواب
شدي با شمع همدم
در
تب و تاب
بلي عاشق هميشه جان فروشد
به جان
در
خدمت معشوق کوشد
نه
در
خانه به کاري بند گشتي
نه بر بيرون به کس خرسند گشتي
منم خاکي به خود ساکن نهادي
که پيچيده ست
در
وي گردبادي
به تقريب سخن بگشاد ناگاه
زبان
در
شرح راه و قصه چاه
فتاد اندر دلش کان روز بوده ست
که جانش
در
غم جانسوز بوده ست
خصوصا از دل صد چاک عاشق
که باشد
در
ره معشوق صادق
اگر خاري خلد
در
پاي دلدار
دل عاشق شود افگار ازان خار
وگر بادي وزد بر زلف محبوب
فتد
در
جان عاشق زان صد آشوب
برون آيد تمام از خواهش خويش
دهد
در
خواهش او کاهش خويش
چو جويد دل کند دل را ز غم خون
دهد
در
دم ز راه ديده بيرون
زليخا نيز مي پخت آرزويي
که گنجانم
در
او خود را چو مويي
مرصع ساخت بهر زيب و زيور
چو مژگان خودش از
در
و گوهر
زره سان پشمشان چون موي زنگي
ز ابريشم فزون
در
تازه رنگي
ميان آن رمه يوسف شتابان
چو
در
برج حمل خورشيد تابان
اگر مي خواست
در
صحرا شبان بود
وگر مي خواست شاه ملک جان بود
ولي
در
ذات خود بود آن پريزاد
ز شاهي و شباني هر دو آزاد
چو بندد بيدلي دل
در
نگاري
نگيرد کار او هرگز قراري
به آن آورد روي جست و جو را
که آرد
در
کنار آن آرزو را
نيارد عاشق آن ديدار
در
چشم
که با يارش نيفتد چشم بر چشم
برآمد
در
خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لاله زرد
عجب تر آنکه از عجبي که دارد
به وصل چون تويي سر
در
نيارد
همي گفت اين و ليکن آن يگانه
نه زانسان
در
دل او داشت خانه
تو را آرام جان پيوسته
در
پيش
چه مي سوزي ز بي آرامي خويش
در
آن وقتي که از وي دور بودي
اگر مي سوختي معذور بودي
کنون
در
عين وصلي سوختن چيست
به داغش شمع جان افروختن چيست
ز ابرويش مرا
در
دل گره هاست
کزان کج نيست کارم بي گره راست
ز لعلش
در
دهانم آب گردد
به چشمم آب خون ناب گردد
ز دامانش زنم
در
جيب جان چاک
که دارد پيش پايش روي بر خاک
که اي سرکش نهال ناز پرورد
رخت را
در
لطافت ناز پرورد
ز جان و دل گل و آبي سرشتند
در
او شاخي ز باغ سدره کشتند
عروس دهر تا
در
زادن افتاد
ز تو پاکيزه تر فرزند کم زاد
پري را گر نبودي شرمساري
نماندي از تو
در
کنج تواري
کنون هم گشته زين سودا چو مويي
ندارد جز تو
در
دل آرزويي
نيم جز مرغ آب و دانه او
خيانت چون کنم
در
خانه او
خداي پاک را
در
هر سرشتي
جداگانه بود کاري و کشتي
گلي ام رازها
در
وي نهفته
ز گلزار خليل الله شگفته
چنان
در
لجه عشق توام غرق
کزو خالي نيم از پاي تا فرق
مرا چشمي تو چون خندان نشينم
که چشم خويش را
در
گريه بينم
چو از مژگان شاني قطره آب
چو آتش افکند
در
جان من تاب
چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدي
در
جهانم ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کين من
در
جانشان کاشت
شود دل دمبدم خون
در
بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من
نمي گويم که
در
چشمت عزيزم
کنيزان تو را کمتر کنيزم
مرا به گر کني مشغول کاري
که
در
وي بگذرانم روزگاري
نه خوش باشد که ايشان را گذارم
به هر کاري تو را
در
بار دارم
چو صبح از صادقي
در
مهر رويم
مزن دم جز به وفق آرزويم
رضاي خود ببازد
در
رضايش
نهد روي رضا بر خاک پايش
ازان يوسف همي داد اين سخن ساز
که تا
در
صحبت از خدمت رهد باز
درختانش کشيده شاخ
در
شاخ
به تنگ آغوشي هم نيک گستاخ
چنارش را قدم بر دامن سرو
حمايل دست ها
در
گردن سرو
در
آن ميدانگه خالي ز آفت
ربوده از همه گوي لطافت
ز جنبش لمعه هاي نور
در
ظل
دف گل را شده زرين جلاجل
به هم بسته
در
آن نزهتگه حور
دو حوض از مرمر صافي بلور
نه از تيشه
در
آن زخم تراشي
نه از خم تراش آن را خراشي
صفحه قبل
1
...
1351
1352
1353
1354
1355
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن