167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

هفت اورنگ جامي

  • تواضع کرد و گفتا من که باشم
    که در دل تخم اين انديشه پاشم
  • ولي با شاه مصر آن کان فرهنگ
    چنانم در گرفته خدمتي تنگ
  • ز شيريني دهانشان در شکرخند
    ز لعل و زر همه بر مو کمربند
  • کنيزاني همه در حله حور
    چو حوران از قصور آب و گل دور
  • ز هر گوهر به خود بربسته زيور
    نشسته جلوه گر در هودج زر
  • بلي هر جا نشاطي يا ملاليست
    به گيتي در ز خوابي يا خياليست
  • شکن در سنگ خارا کرده از سم
    گره بر خيزران افکنده از دم
  • دو صد درج از گهرهاي درخشان
    ز ياقوت و در و لعل بدخشان
  • برون او درون او همه پر
    ز مسمار زر و آويزه در
  • زليخا را در آن حجله نشاندند
    به صد نازش به سوي مصر راندند
  • غلامان مست جولان در تک و تاز
    کنيزان جلوه گر از هودج ناز
  • کشيده هر غلام از غمزه تيري
    گشاده رخنه در جان اسيري
  • هزاران عاشق و معشوق در کار
    به هر جا صد متاع و صد خريدار
  • ز اسباب تجمل هر چه دارند
    همه در معرض عرض اندر آرند
  • برون آمد سپاهي پاي تا فوق
    شده در زير و زر و گهر غرق
  • کنيزاني هه هر هفت کرده
    به هودج در پس زربفت پرده
  • درافکنده دف اين آوازه از دوست
    کزو در دست ره کوبان بود پوست
  • زميني يافتند از تيرگي دور
    زده در وي هزاران قبه نور
  • يکايک را سلام و مرحبا گفت
    چو گل در رويشان از خنده بشگفت
  • ز شکرهاي مصري تنگ بر تنگ
    ز شربت هاي نوشين رنگ در رنگ
  • عزيز مصر چون افکند سايه
    در آن خيمه زليخا بود و دايه
  • شکافي زد به صد افسون و نيرنگ
    در آن خيمه چو چشم خيمگي تنگ
  • نه آنست اينکه من در خواب ديدم
    به جست و جويش اين محنت کشيدم
  • منم آن تشنه در ريگ بيابان
    براي آب هر سويي شتابان
  • به جاي آب يابم در مغاکي
    ز تاب خور درخشان شوره خاکي
  • منم آن راحله گم کرده در کوه
    ز بي زادي به زير کوه اندوه
  • چو من در جمله عالم بيدلي نيست
    ميان بيدلان بي حاصلي نيست
  • در آمد مرغ بخشايش به پرواز
    سروش غيب دادش ناگه آواز
  • عزيز آمد به فر شهرياري
    نشاند از خيمه مه را در عماري
  • منه در ره دگر دام فريبم
    ميفکن سنگ بر جام شکيبم
  • عزيز مصر را در حق گزاري
    به کف بهر نثار آن عماري
  • طبق هاي زر از زر و درم پر
    طبق هاي دگر از گوهر و در
  • ز بس کفها زر و گوهر فشان شد
    عماري در زر و گوهر نشان شد
  • نمي آمد ز گوهر ريز مردم
    در آن ره مرکبان را بر زمين سم
  • همه صف ها کشيده ميل در ميل
    نثار افشان گذشتند از لب نيل
  • سرايي بلکه در دنيا بهشتي
    ز فرشش ماه خشتي مهر خشتي
  • در آن دولتسرا تختي نهاده
    به زيبايي ز هر تختي زياده
  • در او برده به کار استاد زر کار
    پي گوهر نشاني زر به خروار
  • ولي جانش ز داغ دل نرسته
    ازان زر بود در آتش نشسته
  • ز گوهرها که بردي حور ازان رشک
    به چشمش درنيامد جز در اشک
  • در آن ميدان که را باشد سر تاج
    که صد سر مي رود آنجا به تاراج
  • زليخا را در آن فرخنده منزل
    همه اسباب حشمت بود حاصل
  • زليخا با همه در صفه بار
    که يکسان باشد آنجا يار و اغيار
  • به ظاهر با همه گفت و شنو داشت
    ولي دل جاي ديگر در گرو داشت
  • لبش با خلق در گفتار مي بود
    ولي جان و دلش با يار مي بود
  • ازان ياريگران در شادي و غم
    نبودش با کسي پيوند محکم
  • چو شب بر چهره مشکين پرده بستي
    چو مه در پرده اش تنها نشستي
  • خيال دوست را در خلوت راز
    نشاندي تا سحر بر مسند ناز
  • کنم سر رشته پندار خود گم
    شوم از بيخودي در کار خود گم
  • چه گفتي گفتي اي باد سحر خيز
    شميم مشک در جيب سمن بيز
  • به شاخ از برگ جنباني جلاجل
    شود رقصان درخت پاي در گل
  • کس از من در جهان غمديده تر نيست
    ز داغ هجر ماتمديده تر نيست
  • چو در خانه دل او تنگ گشتي
    به عزم گشت تيزآهنگ گشتي
  • نهادي در ميان با او غم خويش
    زدي بر نيل دلق ماتم خويش
  • به سان مردمش در ديده بنشست
    ز فرزندان ديگر ديده بربست
  • درختي بود در صحن سرايش
    به سبزي و خوشي بهجت فزايش
  • چو در راه بلاغت پا نهادي
    به دستش زان عصاي سبز دادي
  • دهد در جلوه گاه جنگ و بازي
    مرا بر هر برادر سرفرازي
  • پدر روي تضرع در خدا کرد
    براي خاطر يوسف دعا کرد
  • رسيد از سدره پيک ملک سرمد
    عصايي سبز در دست از زبرجد
  • به خود بستند ازان هر يک خيالي
    نشاندند از حسد در دل نهالي
  • ز شيرين خنده آن لعل شکرخند
    به دل يعقوب را شوري در افکند
  • ز تو در دل هزاران غصه دارند
    درين قصه کيت فارغ گذارند
  • به يک تن گفت يوسف آن فسانه
    نهاد آن را به اخوان در ميانه
  • که يا رب چيست در خاطر پدر را
    که نشناسد ز نفع خود ضرر را
  • اگر روز است در صحرا شبانيم
    وگر شب خانه اش را پاسبانيم
  • چو آيد مشکلي پيش خردمند
    کزان مشکل فتد در کار او بند
  • کند عقل دگر با عقل خود يار
    که تا در حل آن گردد مددگار
  • ز يک شمعش نگيرد نور خانه
    فروزد شمع ديگر در ميانه
  • ولي هست اين سخن در راست بينان
    به صدر راستي بالانشينان
  • نه در کجرو حريفان کج انديش
    که گردد از دو کجرو کجروي بيش
  • ز صدر عزت و جاه افکنيمش
    به صد خواري در آن چاه افکنيمش
  • ز غور چاه مکر خود نه آگاه
    همه بي ريسمان رفتند در چاه
  • گرفته با پدر در دل نفاقي
    بر آن تزوير کردند اتفاقي
  • زبان پر مهر و سينه کينه انديش
    چو گرگان نهان در صورت ميش
  • در زرق و تملق باز کردند
    ز هر جايي سخن آغاز کردند
  • اگر باشد اجازت قصد داريم
    که فردا روز در صحرا گذاريم
  • چو آن افسونگران اين را شنيدند
    فسون ديگر از نو در دميدند
  • به صحرا بردن يوسف رضا داد
    بلا را در ديار خود صلا داد
  • کف پايي که مي بودش ز گل ننگ
    ز خون در خار و خارا گشت گلرنگ
  • کسي کان گوش را مالد به انگشت
    جز انگشتش مبادا هيچ در مشت
  • به گريه هر که را در پا فتادي
    به خنده بر سر او پا نهادي
  • که با کام دلت در دل چه دارند
    حق الطاف تو چون مي گذارند
  • چنان از تشنگي در تاب مانده
    که ني رنگ اندر او ني آب مانده
  • نفس زن گر در او يکدم نشستي
    نفس را بر نفس زن ره ببستي
  • فرو آويختند آنگه به چاهش
    در آب انداختند از نيمه راهش
  • ز خوبي بود خورشيد جهانتاب
    فکندش چرخ چون خورشيد در آب
  • برون از آب در چه بود سنگي
    نشيمن ساخت آن را بي درنگي
  • سه روز آن ماه در چه بود تا شب
    چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
  • چو چارم روز ازين فيروزه خرگاه
    برآمد يوسف شب رفته در چاه
  • به گرد چاه منزلگاه کردند
    به قصد آب رو در چاه کردند
  • نشين در دلو چون خورشيد تابان
    ز مغرب سوي مشرق شو شتابان
  • روان يوسف ز روي سنگ برجست
    چو آب چشمه و در دلو بنشست
  • در آن صحرا گلي بشکفت او را
    ولي از ديگران بنهفت او را
  • حسودان هم در آن نزديک بودند
    ز حال او تفحص مي نمودند
  • به آن باشد که بفروشي به هيچش
    نداري از بدي در تاب و پيچش
  • در اصلاحش ازين پس مي نکوشيم
    به هر قيمت که باشد مي فروشيم
  • وز آن پس کاروان محمل ببستند
    به قصد مصر در محمل نشستند
  • نمي آمد به روي آن دلاراي
    در آن ره بر زمين از شاديش پاي
  • عزيز آنگه ز مالک شد طلبکار
    کش آرد تا در شاه جهاندار