نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
چو خواهي رخت
در
منزل نهادن
نبايد بر سر پل ايستادن
اگر چه موي من اکنون چو شير است
هنوز آن ذوق شيرم
در
ضمير است
جهان باشان که
در
بالا و پستند
ز جوشش هاي آن فواره مستند
کند ره بر
در
دروازه گوش
فتد از مقدم او هوش مدهوش
صفوف انبيا يکجا پس و پيش
ستاده هر صفي
در
پايه خويش
جمال نيکوان
در
پيش او گم
چنان کز پرتو خورشيد انجم
ز بس خوبي که
در
رويش عيان است
حسدانگيز خوبان جهان است
کند روي تو را آيينه داري
به بخشش زانچه
در
گنجينه داري
بگفت اينک
در
احسان گشادم
ز شش دانگ جمالش چار دادم
چو آدم رخت ازين محرابگه بست
به جايش شيث
در
محراب بنشست
به طوفان فنا چون غرقه شد نوح
شد اين
در
بر خليل الله مفتوح
اقامت را به کنعان محمل افکند
فتادش
در
فزايش مال و فرزند
شمار گوسفندش از بز و ميش
در
آن وادي شد از مور و ملخ بيش
به هر شب خفته چون جان
در
برش بود
به هر روز آفتاب منظرش بود
جز او کس
در
دل غمگين نمي يافت
به گه گه ديدنش تسکين نمي يافت
به کف ز اسحاق بودش يک کمر بند
به خدمت سوده
در
راه خداوند
چو يوسف را ز خود رو
در
پدر کرد
ميان بندش نهاني زان کمر کرد
به زير جامه جست و جوي کردي
پس آنگه
در
دگر کس روي کردي
چو
در
آخر به يوسف نوبت افتاد
کمر را از ميانش چست بگشاد
در
آن ايام هر کس اهل دين بود
بر او حکم شريعت اينچنين بود
چنين گفت آن سخندان سخن سنج
که
در
گنجينه بودش از سخن گنج
که
در
مغرب زمين شاهي به ناموس
همي زد کوس شاهي نام طيموس
فلک
در
خيلش از جوزا کمربند
ظفر با بند تيغش سخت پيوند
ز نوشين لعلش استمداد جويم
ز وصفش آنچه
در
گنجد بگويم
ز فرق او دو نيمه نافه را دل
و زو
در
نافه کار مشک مشکل
فرو آويخته زلف سمن ساي
فکنده شاخ گل را سايه
در
پاي
ز بستان ارم رويش نمونه
در
او گلها شکفته گونه گونه
به رو هر جانب از خالي نشاني
چو زنگي بچگان
در
گلستاني
زنخدانش که سيم بي زکات است
در
او چاهي پر از آب حيات است
ز بازو گنج سيمش
در
بغل بود
عيار سيم پيش آن دغل بود
پي تعويذ آن پاکيزه چون
در
دل پاکان عالم از دعا پر
به وي هر کس که همزانو نشيند
رخ دولت
در
آن آيينه بيند
پر از گوهر به تارک افسري داشت
که
در
هر يک خراج کشوري داشت
در
و لعلش که بود آويزه گوش
همي برد از دل و جان لطف آن هوش
گهي
در
عشوه مسند نشيني
به زيبا ديبه رومي و چيني
گهي
در
جلوه ايوان خرامي
ز زرکش حله مصري و شامي
ندادي دست جز پيراهنش را
که
در
آغوش خود ديدي تنش را
به سيمين لعبتان از خردسالان
به صن خانه
در
رعنا غزالان
ز جنبش مرغ و ماهي آرميده
حوادث پاي
در
دامن کشيده
سگان را طوق گشته حلقه دم
در
آن حلقه ره فريادشان گم
ز بالين سنبلش
در
هم شکسته
به گل تار حريرش نقش بسته
در
آمد از درش ناگه جواني
چه مي گويم جواني ني که جاني
رخش ماهي ز اوج برج فردوس
ز ابرو کرده آن مه خانه
در
قوس
ز رويش آتشي
در
سينه افروخت
وز آن آتش متاع صبر و دين سوخت
ز سيمين ساعدش شست از خرد دست
ميانش را کمر
در
بندگي بست
نديد از گلرخ دوشين نشاني
چو غنچه شد فرو
در
خود زماني
نهان مي داشت رازش
در
دل تنگ
چو کان لعل لعل اندر دل سنگ
زبانش با حريفان
در
فسانه
به دل از داغ عشقش صد زبانه
دلي کز عشق
در
کام نهنگ است
ز جست و جوي کامش پاي لنگ است
ازان بر روزشان شب اختيار است
که آن يک پرده
در
دين پرده دار است
چو شب شد روي
در
ديوار غم کرد
به زاري پشت خود چون چنگ خم کرد
کنون دارم من بيخواب مانده
دلي از آتشت
در
تاب مانده
نه بر سر هرگزم بادي وزيده
نه
در
پا هرگزم خار خليده
به يک عشوه مرا بر باد دادي
هزارم خار
در
بستر نهادي
چو سازد
در
درون آن تير خانه
ز بيرون باشد آن را صد نشانه
تو
در
باغ جمال آن تازه سروي
که کردت طوطي جان تذروي
من از بحر وفا آن جويبارم
که پروردت زمانه
در
کنارم
شب آمد خواب
در
کار تو کردم
سحر شد زيب رخسار تو کردم
اگر رفتم طراز دوش بودي
چو خفتم خفته
در
آغوش بودي
به هر جا رفت سرو دلربايت
فتادم همچو سايه
در
قفايت
کنون هم
در
همان کارم که بودم
بدان صدقت پرستارم که بودم
چنين آشفته و
در
هم چرايي
چنين با درد و غم همدم چرايي
وگر باشد پري
در
کوه و بيشه
عزايم خوانيم کار است و پيشه
به تسخيرش عزيمت ها بخوانم
کنم
در
شيشه و پيشت نشانم
نديد از راست گفتن هيچ چاره
گرفت از گريه مه را
در
ستاره
که گنج مقصدم بس ناپديد است
در
آن گنج ناپيدا کليد است
مرادي را ز اول تا نداني
کجا
در
آخرش جستن تواني
به مردم صورتي زيبا نمايند
که تا بر وي
در
سودا گشايند
در
او رخشنده برقي برفروزد
که صبر و هوش را خرمن بسوزد
نماند
در
وي اندوه سلامت
شود کاهي بر او کوه ملامت
هلال آسا شبي پشت خميده
نشسته
در
شفق از خون ديده
نهاده
در
دلم از مهر تابي
بخيلي مي کند با من به خوابي
نشان بخت بيداريست آن خواب
که
در
وي بينم آن ماه جهانتاب
نگيرد چشم من
در
خفتن آرام
ز بخت خويشتن خوابش دهم وام
نظر چون بر رخ زيبايش انداخت
ز جا برجست و سر
در
پايش انداخت
مرا هم دل به دام توست
در
بند
ز داغ عشق تو هستم نشانمند
فرو رفته ست پاي سرو
در
گل
ره جنبش بر او گشته ست مشکل
به پاي دلبري زنجير بايد
که
در
يک لحظه هوش از من ربايد
نباشد
در
نظر چندان درنگش
که بينم سير روي لاله رنگش
مرا صد تيغ خوشتر بر دل تنگ
که
در
دامان او خاري زند چنگ
فتاد از زخم آن
در
سينه اش چاک
چو صيد زخمناک افتاد بر خاک
به کام خويش مي کردم شکر خند
کنون
در
بندم از تو چون ني قند
نمي گويم که
در
چشمت عزيزم
نه آخر مر تو را کمتر کنيزم
به زاري دست
در
دامانش آويخت
به پايش از مژه خون جگر ريخت
که اي
در
محنت عشقت رميده
قرارم از دل و خوابم ز ديده
خبر زان مه که
در
دل جوشش آورد
دگر باره به عقل و هوشش آورد
چو مدخل سيم را
در
بند مگذار
به دست خود بند از سيم بردار
پدر را چون شنيد اين مژده
در
گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به همزادان چو
در
مجلس نشستي
چو طوطي لعل او شکر شکستي
فزون از ده تن از ره
در
رسيدند
به درگاه جلالش آرميدند
اگر گيرد چو مه
در
شام آرام
دعاي او کنند از صبح تا شام
نسيمي کز ديار مصر خيزد
که
در
چشمم غبار مصر بيزد
به هر کشور که افتد
در
دلت ميل
تو را سازم به زودي شاه آن خيل
ز شاهان قصه ها پي
در
پي آورد
ولي از مصريان دم برنياورد
وگر خواهي مرا
در
رنج و اندوه
نهادي بر دلم صد رنج چون کوه
که هست از بهر اين فرزانه فرزند
زبانم با عزيز مصر
در
بند
بود هر روز را رو
در
سپيدي
بجز روز سياه نااميدي
نباشد غير زلفش را ميسر
که گاهي افکند
در
پاي او سر
نديده سيب او مشاطه
در
مشت
نسوده بر لبش نيشکر انگشت
نپويد
در
فروغ مهر يا ماه
که تا با او نگردد سايه همراه
صفحه قبل
1
...
1349
1350
1351
1352
1353
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن